eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سمت حرم رفتم. تا 12 شب وقت زیادی داشتم. با حوصله زیارت نامه خوندم، دو رکعت نماز زیارت، دو رکعت نماز به نیت مادرم و بعد کنج یکی از صحن ها نشستم و هرچی درد دل داشتم به زبون آوردم. گاهی گریه کردم گاهی بغض. از زندگی مشترکم با شروین خواستم. از خوشبختی. از اینکه دلم همسری میخواست که باعث آرامشم باشه. دلم می‌خواست با عشق ازدواج کنم، با عشق زندگی کنم و تا آخر زندگی مشترک، با عشق به هم وفادار بمونیم. حرفهام که تموم شد، چشمام مست خواب شد. شاید اثرات همان گریه ی چند دقیقه ای بود. چند لحظه ای سرم را روی زانوان خم شده ام گذاشتم و چشم بستم. در میان شلوغی حرم، خوابم گرفت و خوابم برد. نفهمیدم چقدر طول کشید تا یکی از خادم ها با اون چوب دستی سبزش به آرامی به شانه ام زد. _خانومم تو حرم نخواب.... بلند شو عزیزم. سرم را بلند کردم و گیج و منگ لحظه ای از یاد بردم که کجا هستم. نگاهم به اطراف که چرخید یادم آمد. نمی دانم چرا فکر کردم تنها چند دقیقه از بیشتر نخوابیدم. برخاستم و سمت صحن اصلی رفتم تا برای آخرین بار ضریح را ببینم. وقتی به نزدیکی ضریح که در ازدحام جمعیت گم شده بود، رسیدم، سلامی دادم و باز با زبان پررویی گفتم: _من حرفهام رو زدم.... منو اینهمه راه اولین بار آوردی اینجا باید حاجتم رو بدی. و بعد برگشتم به سمت در خروج که چشمم به ساعت دیواری کنار یکی از درها افتاد. برق از سرم پرید. ساعت نزدیک 1 نیمه شب بود ! فوری نگاهی به گوشی ام انداختم. صدایش را نشنیده بودم. و چقدر محمد جواد زنگ بود! حتم داشتم الان فکر می‌کند که عمدا او را معطل کردم. فوری سمت در خروج رفتم تا خود در خروج را دویدم اما یه کم بیشتر از خیلی، دیر شده بود. وقتی به همان ستونی که قرارمان بود رسیدم، کسی آنجا نبود. چرخی به اطراف زدم ولی خبری از محمد جواد نبود که نبود. ساعت هم یک ربع از ساعت 1 نیمه شب گذشته بود. _وای.... الان حتما فکر میکنه عمدا غالش گذاشتم. فوری گوشی ام را از کیفم در آوردم که دیدم باز تماسی ناموفق از محمد جواد روی صفحه ی اصلی گوشی ام است. و من حتما در حال دویدن بودم که نشنیدم. فوری تماس گرفتم و خودم را آماده ی شنیدن هر حرفی کردم که تماس وصل شد. ترسیدم حتی بگویم؛ الو.... مکثی کردم تا اول او حرفی بزند که فریادش توی گوشم پیچید : _کجایی تو؟! هُل شدم. کلمات از زبانم پرید. چرخی دور خودم زدم و او فریاد دوم را سر داد: _بهت میگم کجایی؟ _تو حرم.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•