🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_341
#مستانه
قرار بود بچه ها نزدیک های صبح به خانه برسند و آنشب آخرین شبی بود شاید، که میتوانستم در آرامش، ادامه ی خاطراتم را بنویسم.
به همین خاطر قید خواب را زدم تا باز در سکوت برقرارِ خانه، گذری به گذشته داشته باشم.
پدر و مادر حامد آمده بودند که ایران بمانند اما با شنیدن خبر فوت حامد و قصاص قاتلش، حال روحی مساعدی برای ماندن نداشتند.
با آنکه گفته بودند قصد ماندن ندارند، اما نمیدانم چرا با کرایه کردن خانه ای در شهر فیروزکوه و ماندن آنها، دلشوره گرفتم.
اوایل فکر میکردم زیادی حساس شدم. اما وقتی هر هفته به دیدن بچه ها می آمدند و آنها را با خود به گردش و پارک میبردند، کمی دلم لرزید.
بچه ها کم کم به آنها عادت کردند و من از این عادت میترسیدم!
با پیگیری توانستم در بیمارستان فیروزکوه، به عنوان پرستار مشغول به کار شوم.
اما بخش اورژانس یادآور خوبی بود برای تلخ شدن هر روز و هر ساعت افکارم!
ناچار بودم. تنها بخشی که مرا پذیرفتند اورژانس بود چون به نیرو نیاز داشت.
کار و زندگی بی حامد سخت بود.
آنقدر سخت بود که در عرض 8 ماهی که از فوت حامد گذشت، حس کردم به قدر 8 سال پیر شدم!
روستا و خاطراتش همه با فوت حامد، فوت گلنار، رفتن پیمان و آمدن من به فیروزکوه، تنها، خاطره ای شد برای روزهای آینده.
هر ماه با پدر و مادر حامد به روستا و سر خاک حامد می رفتم اما عجیب از روستا فراری بودم.
درمانگاه پس از رفتن من با دکتران جدیدی پر شد اما خاطر اهالی روستا هیچ وقت از نام و یاد حامد پورمهر، دکتر مهربان و دلسوز روستا، خالی نشد!
روزها گذشت و سالگرد حامد فرا رسید.
باورم نمیشد که یکسال را بی حامد سپری کردم و هنوز زنده ام.
اما زنده ماندن دست خودم نبود...
قلب ها میتپید بی اذن و اجازه.
گرچه قلب من حق داشت از داغ عزیزان از دست داده ام، بایستد.
بچه ها یکسال بزرگتر شدند و به پدر و مادر حامد وابسته تر. تا جاییکه بهار روی زانوی مادر حامد مینشست و برای اینکه همراهش برود گاهی گریه میکرد.
محمد جواد هم با بازی های پدر حامد خو گرفته بود و او را همبازی خود می دانست.
در این مدت، خیلی شب ها و روزها برای من گذشت که جای خالی حامد را احساس کردم.
اما مهیار و رها به بهانه ی وابسته شدن به بهار و محمد جواد، در تمام سختی ها یا حتی مریضی های بچه ها همپای من بودند.
مهیار مدتی بود که کارش را بهانه کرده بود و در فیروزکوه خانه ای اجاره.
میگفت پروژه ی ساختمانی دارد ولی بیشتر وقت یک هفته اش را پیش بچه ها بود.
جالب تر اینکه توقع اعتراضی از رها داشتم ولی او هم مثل مهیار مشتاق دیدن بچه ها بود.
بچه ها حتی بیشتر از مادر و پدر حامد به مهیار و رها وابسته شده بودند و من اصلا حس خوبی به اینهمه وابستگی بچه ها نداشتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•