eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و همه ی حوادثی که باید از نو شروع می‌شد تا باز یک حادثه براه بیاندازد از یک روز کاری من شروع شد. روزی پر مشغله در بیمارستان. مریض بد حال توی اورژانس زیاد داشتیم اما آنروز در وسط آنهمه مریض مهیار را دیدم. بهار در آغوشش بود که وارد بیمارستان شد و من که اتفاقی او را از پشت شیشه ی پنجره ی بخش اورژانس، در حیاط دیدم، چنان نگران شدم که دویدم سمت حياط بیمارستان و درست به موقع مقابلش ایست کردم. _چی شده؟ _سلام نگران نباش چیزی نیست. _چطور چیزی نیست؟!.... با بهار اومدی بیمارستان؟! بهار همان موقع سرش را از شانه ی مهیار بلند کرد و مرا دید و با دیدنم دستان کوچکش را برای من گشود تا در آغوش من جا بگیرد. او را بغل کردم و با نگرانی به مهیار خیره شدم. _چی شده میگم؟ _هیچی از صبح یه کم اسهال شده .... من اتفاقی امروز کارم کم بود، خواستم دیر برم سرکار که خانم جان زنگ زد گفت بیام بهار رو بیارم اینجا پیش یکی از دکترا. _خودت تنها اومدی؟ کلافه چنگی به موهایش زد. _نه.... آقا و خانم پورمهر هم اومدن. _اونا رو دیگه واسه چی خبر کردی؟ _من خبر نکردم خانم جان بهشون تلفن زد. _خب الان کجان؟ و مهیار به عقب برگشت و آقای پورمهر را نشانم داد. مجبور شدم بخاطر فاصله ی زیاد بینمان، با سر سلامی کنم. و او هم جوابم را مثل من داد. همراه بهاری که بی حال در آغوشم بود وارد بیمارستان شدم و مهیار هم دنبالم آمد. بهار را فوری پیش دکتر عمومی بخش اورژانس بردم. و تنها چیزی که برایش نوشت یک شربت. O. R. S بود. و اطمینان که بخاطر آلودگی دستانش شاید طبیعی باشد و اگر ادامه داشت پیگیری شود. همراه مهیار که به حیاط بیمارستان برگشتیم آقای پورمهر منتظرمان بود. _سلام چی شد دخترم؟ _شما چرا اینهمه خودتون رو اذیت کردید؟!... بچه است دیگه دستش کثیف بوده گذاشته دهانش.... یه شربت ساده بهش داد فقط. آقای پورمهر لبخندی زد و رو به مهیار گفت: _دیدی پسرم.... گفتم طوری نیست. گیج شدم. نگاهم سمت مهیار برگشت که مجبور به پاسخگویی شد. _ببخشید.... همه رو نگران کردم.... صبح خانم جان زنگ زد لیست خرید داد بهم گفت بهار اسهال گرفته.... منم دیگه نگران شدم و.... پوزخندی زدم. _نگرانم کردی.... این چیزا طبیعیه.... _کلا رو بچه ها یه کم حساس شدم.... ببخشید. مهیار اینرا گفت و من با شرمندگی سر خم کردم مقابل آقای پورمهر. _تو رو خدا ببخشید پدرجان.... شما رو هم بیخودی اذیت کردیم. آقای پورمهر لبخندی زد معنادار! _نه چه اذیتی.... خدا رو شکر که چیز خاصی نبود. _بله بفرمایید. پدرجان که کمی از من و مهیار فاصله گرفت، با اخم به مهیار نگاهی انداختم. _تو انگار خیلی سرت خلوته!.... خواهشا به بچه های من کاری نداشته باش.... اگه مریض بشن خودم میتونم بیارمشون دکتر. ناراحتی را به وضوح در چشمانش دیدم. _من فقط چون بچه ی خودم رو از دست دادم یه کم رو بچه ها حساس هستم.... خواستم که.... فوری و عصبی گفتم: _نخواه مهیار.... تو رو خدا کاری نکن آقای پورمهر حساس بشه و بچه ها رو ازم بگیره.... من همش همین دلواپسی رو دارم. _این چه فکریه!.... نه همچین کاری نمیکنه. _شما هم دیگه کاری به بهار و محمد جواد نداشته باش. با آنکه ناراحت شده بود اما گفت: _باشه.... و رفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•