eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شروع شده بود. ریز گردهای طوفانی دیگر که در راه بود. و انگار همه ی این اتفاق ها باهم قرار بود سر من خراب شود. چند روزی مهیار و رها دیدن بچه ها نیامدند و تازه فکر میکردم همه چیز تمام شده است که درست اواخر هفته، بعد از یک روز کاری سخت، وقتی لباسهایم را در اتاق ویژه ی پرستاران تعویض کردم که به خانه برگردم اتفاقی افتاد. _خانم تاجدار.... ایستادم و سر برگرداندم. دکتر علی پویا یکی از دکتران اورژانس بود که صدایم زد. ایستادم و او که انگار مثل من قصد خروج از بیمارستان را داشت، خودش را به من رساند. _میتونم وقتتون رو بگیرم؟ _بله.... _ماشین من توی پارکینگ بیمارستانه.... میتونم شما رو برسونم و در مسیر باهم صحبت کنیم. _مزاحمتون نمیشم. _اختیار دارید. همراهش تا ماشین رفتم. در ماشینش را که باز کرد، مرا تعارف به نشستن کرد. سوار شدم و او پرسید. _میشه ادرستون رو بفرمایید. _باعث زحمت شدم. _نه خواهش میکنم. _میدان دوم کوچه ی شهید صالحی. او براه افتاد و من درگیر حس کنجکاوی ام شدم که این چه حرفی است که باید در ماشین و بین راه گفته می‌شد. _من از سایر پرستاران بیمارستان در مورد شما شنیدم.... نگاهم به مسیر پیش رو بود که پرسیدم: _چی شنیدید؟ _اینکه شما همسر دکتر پورمهر مرحوم هستید.... اینکه دوتا فرزند دارید و حالا.... _اینا به کار من ربطی داره؟! _نه.... مسلمه که نه ولی به حرفی که من میخوام بزنم ربط داره. نگاهم سمتش چرخید. مودب و مرتب به نظر می رسید. چهره ی آرامش بخشی داشت و صدایی آرام. _میخواستم از شما خواستگاری کنم. به این سرعت انتظار شنیدن اصل مطلبش را نداشتم. سکوت کردم که گفت: _اجازه میدید با خانواده مزاحمتون بشم برای امر خیر ؟ _من دیگه قصد ازدواج ندارم دکتر. ابرویی بالا انداخت. _برای من یا برای هیچ کس؟ اخمی به چهره ام آمد. _این چه سوالیه!؟ کمی مکث کرد و جواب داد: _اون آقایی که‌ چند روز پیش دخترتون رو آوردند بیمارستان.... نگاهم باز سمتش چرخید. او اما نگاهش به مسیر بود. _به طور اتفاقی اون آقا رو من جایی دیدم... اون آقا دوست ِدوست صمیمی من است.... مهندس عمران هستند.... ازدواج کردند ولی متاسفانه صاحب فرزند نمی‌شوند.... دوستم از جزئیات زندگی اون آقا خوب خبرداره.... گفتند پسر عمه ی شما هستند که اتفاقا قبلا خواستگار شما هم بودند. چقدر هوای اتاقک ماشین گرفته بود. شیشه ی سمت خودم را کمی پایین کشیدم و او ادامه داد: _روی پیشنهاد من بیشتر فکر کنید خانم تاجدار.... سکوت کردم و رسیدیم به مقصد. تنها فوری گفتم: _ممنونم دکتر. و از ماشین پیاده شدم و سریع کلید انداختم و وارد خانه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•