eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خانم جان سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت: _اومدی مهیار رو ندیدی؟ _چرا اتفاقا.... _دیر کرده.... گفتم فقط چندتا نون بگیره بیاد. و رها در حالیکه موهای بهار را شانه می‌کرد گفت: _شاید رفته برای بچه ها خوراکی بخره. و همان موقع مهیار آمد. دستش پر بود از نان و خوراکی برای بچه ها. فوری گفتم: _الان نه.... اینا دیگه شام نمیخورن. و خوراکی ها را فوری قایم کردم که مهیار با اخمی که به نظرم زیادی جدی بود مقابلم آن طرف اتاق نشست. _خب.... یه خب گفت و نگاهش به من افتاد. تا خواستم حدس بزنم منظورش از آن خب چیست گفت: _خب از اون دکتر اورژانس بگو. از اینکه مقابل نگاه خانم جان و رها این حرف را زد عصبی شدم. _اینجا محیط بیمارستان نیست که از دکتر و پرستارها حرف بزنم.... به اندازه ی کافی توی بیمارستان باهاشون سر و کله میزنم. کمی به جلو خم شد و گفت: _مطمئنی غیر از بیمارستان باهاشون سر و کله نمیزنی؟ خانم جان با نگاهی که بین من و مهیار میچرخید پرسید: _چرا اینجوری حرف می‌زنید!.... خب اگه حرفی هست درست بگید ما هم بدونیم. و مهیار فوری گفت: _از مستانه خانم بپرسید.... با اخمی جواب مهیار را دادم و گفتم: _چیزی نیست خانم جان.... دکتر پویا توی مسیرش منو رسوند خونه. مهیار خندید: _چه زود هم پسر خاله شد!.... دکتر پویا! با اخم نگاهش کردم. _فامیلش پویاست.... اسمش علی . ابرویی بالا انداخت. _پس اسمشم میدونی. عصبی از این پرسش و پاسخش، صدایم بالا رفت. _تو چته؟!.... از وقتی دکتر رو دم در دیدی عصبی شدی!.... اصلا به تو چه ربطی داره من با کی میام خونه؟! او هم عصبی تر شد. _به من مربوطه.... بهار دختر منه... دلم به حال این بچه ها میسوزه که قراره برن زیر دست ناپدری. دیگر صبرم سرریز شد. فریاد زدم: _تمومش کن مهیار.... پاتو بیشتر از گلیمت دراز نکن.... زندگی من به تو ربطی نداره.... نذار که نذارم بچه ها رو ببینی. خندید. از آن خنده های عصبی و حرص درآر. _آره از تو بعید نیست که بچه ها رو فقط مال خودت بدونی... تو از بچگی اینجوری بودی... عروسکات رو هم هیچ وقت به من نمیدادی ولی در عوض تمام ماشینای اسباب بازی منو خراب کردی. چشم بستم تا کمتر حرص بخورم که رها پادرمیانی کرد: _حق با مستانه است مهیار.... زندگی مهیار به خودش ربط داره. اما ناگهان مهیار چنان فریادی زد که چشم گشودم. _نه.... به منم ربط داره.... دلیلش رو هم خودش خوب میدونه.... تا خواستم حرف بزنم مهیار رو به رها اشاره کرد که برخیزد و او برخاست و هرقدر خانم جان پرسید: _کجا؟! هیچ کدام جواب ندادن و رفتند. و حتی خانم جان هم مات و مبهوت این رفتار مهیار شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•