eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه های طعنه آمیز خانم پورمهر و سکوت سالن و آه کشیدن های گاه و بی گاه پدر حامد، همه و همه داشت مرا دیوانه می‌کرد. بالاخره دکتر بخش کودکان، بهار را معاینه کرد و گفت: _چیزی نیست.... الحمد لله خیلی زود تونستیم معده رو شستشو بدیم.... امشب احتیاط میکنیم و بیمارستان نگهش میداریم وگرنه حالش خوبه.... فردا مرخص میشه.... براش دارو مینویسم.... ممکنه چند روزی بد غذا بشه یا دچار اسهال و استفراغ.... ولی اگه داروهاش رو مصرف کنه خوب میشه. آنقدر حالم بد بود که حتی بجای من مهیار از دکتر تشکر کرد. و با رفتن دکتر باز مادر حامد رو به مهیار گفت: _خدا خیرت بده پسرم.... اگه تو بهار رو زود نمیرسوندی بیمارستان معلوم نبود چه بلایی سر این بچه می اومد. نفسم را حبس کردم و تنها به کنایه های مادر حامد گوش دادم. مجبور بودم سکوت کنم اما همیشه سکوت راه حل خوبی نیست! کاش از همان روز اول، قضیه ی بهار را به مادر و پدر حامد گفته بودم. کاش گفته بودم که بهار دختر گلنار و پیمان است نه من و حامد. و شاید همین نگفتن ها کار دستم داد. دو روز بعد از مرخص شدن بهار از بیمارستان، باز پدر و مادر حامد دیدن بهار آمدند. حال بهار خوب بود. داروهای‌ را خورده بود و تنها از عوارض آن مسمومیت، کمی اسهال مانده بود و کم غذایی. مهیار و رها هم به دیدن بهار آمده بودند که جلوی روی آنها پدر حامد گفت: _من سه شبه بخاطر این بچه نخوابیدم. همه سکوت کردند یکدفعه تا اینکه خانم جان با غصه جواب داد: _تقصیر من شد.... حواسم از بچه ها پرت شد و.... _نه خانم بزرگ.... شما مقصر نیستید.... بچه ها مادر میخوان.... مادرشون هم نیازمند پول برای زندگیشه.... به نظرم تموم این مشکلات بخاطر اینه که مستانه سرو سامان نداره.... اگه ازدواج می‌کرد و سر و سامان می‌گرفت دیگه کار نمی‌کرد و پیش بچه هاش بود. و فوری مادر حامد با لحن تندی گفت: _چی داری میگی مرد؟.... من یادگارهای پسرم رو نمیدم زیر دست ناپدری بزرگ بشند. همه باز سکوت کردند. سکوتی که داشت هر لحظه هزار فکر و خیال و استرس را به جانم می انداخت. جناب پورمهر پس از مکثی طولانی گفت: _شما خیلی زحمت کشیدی پسرم. با مهیار بود. _خواهش میکنم این چه حرفیه.... وقتی پسر مرحوم شما به رحمت خدا رفت، مستانه چند روزی بیمارستان بستری شد، همسر من هم تازه زایمان کرده بود.... اما متاسفانه بچه نارس بود و فوت شد اما حکمت این قضیه این بود که توی اون یک هفته، همسرم به بهار که شیر می‌خورد و بی طاقتی می‌کرد، شیر داد.... این شد که الان بهار یه جورایی دختر منه.... مادر حامد آهی کشید. _کاش بهار و محمدجواد پدری مثل شما داشته باشند ... تا خیال ما هم از بابت بچه ها راحت میشد. این حرف پایه های دلم را بدجوری لرزاند. شاید بقیه هم مثل من شوکه شدند! اما کسی چیزی نگفت. و من مانده بودم که بعد از یک هفته مرخصی که از بیمارستان گرفته ام چطوری باز زیر نگاه حساس پدر و مادر حامد به بیمارستان برگردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رفتم سمت در اتاق که پدر گفت: _به زودی به حرفم می رسی.... به این دختره دل نبند..... ببین کی بهت گفتم. _دیره واسه این حرفا..... و تا خواستم دستگیره ی در را بفشارم باز صدای پدر آمد. _همین حالا اخراجش کن.... قبل از اونکه زیادی دل و فکرت رو درگیر خودش کنه.... اخراجش کن. نفسم را محکم از بین لبانم فوت کردم. _واسه این کارم دیره..... مدیر تبلیغات شرکتم شده.... صدای عصبانی اش را بالا برد. _آخه واسه چی گذاشتیش مدیر تبلیغات شرکت؟! با خونسردی چرخیدم سمت پدر و نگاهش کردم. _چون مشکل افت فروش محصولات شرکت رو برطرف کرد.... چون باعث بالا رفتن فروش شده.... دختر با هوش و زبر و زرنگیه.... حالا اینکه چرا شما به من معرفیش کردی و الان داری می گی خانواده ی درست و حسابی نداره، بماند. نفس پُری کشید. _پدرش آدم درستی نیست.... به درد خانواده ی ما نمی خوره. _من با پدرش کاری ندارم.... _یه کم عقلتو به کار بنداز رادمهر.... می گم من خانواده‌شو می شناسم بگو باشه. این جمله ی پدر خیلی حرصی‌ام کرد. _چرا؟!... چرا هر چی شما می گید باید بگم چشم؟!.... من این دختر رو می خوام.... کاری هم با پدرش ندارم که پدرش چکاره است.... _خوبه.... از همین حالا مُخت رو خوب زده... اونقدر که چشم تو چشم من می شی و می گی فقط و فقط همین دختره! زل زدم به چشمان جدی پدر. _آره.... چون این دختر رو می خوام.... یه بار شما هر چی من می گم بگید باشه... چی می شه واقعا؟! _باشه.... برو.... برو هر کاری دلت می خواد بکن ولی ببین کی بهت گفتم.... این دختره به دردت نمی خوره. این بار در اتاق را گشودم و جواب دادم: _همین یه بار می خوام اون چه دلم می خواد رو بخوام. از اتاق بیرون زدم که مادر را دیدم که با یک سینی چای و میوه سمت اتاق پدر می اومد. _کجا داری می ری رادمهر؟ _خونه‌ام. _چی؟!.... غذا برات سفارش دادم.... یعنی چی؟! از پله ها پایین می رفتم که به مادر که در جا خشکش زده بود نگاهی انداختم. _اونجا راحت ترم.... _چی شد يک دفعه؟! _از بابا بپرسید. از خانه بیرون زدم و تمام مسیر تا خانه ی خودم را فکر کردم. یعنی پدر باران چکاره بود که پدر اینقدر مصمم بود که پشیمان خواهم شد؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............