eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حال بهار خوب شد. اما حرفهای پدر و مادر حامد بدجوری در سرم جولان میداد. و درست همان هفته ی بعد از بهبودی حال بهار، دکتر پویا رسما از من خواستگاری کرد. با آنکه یکبار به او گفته بودم که قصد ازدواج ندارم اما.... روز اول کاری من بود بعد از یک هفته مرخصی که بخاطر حال بهار گرفتم که صبح وقتی به بیمارستان رفتم و لباس عوض کردم، دکتر را دیدم. سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول کارم نشان دادم اما به حتم او مرا دیده بود. _سلام. مقابل ایستگاه پرستاری اورژانس ایستاده بود. _سلام. _حال دخترتون خوبه؟ _ممنون خیلی بهتره. _تقدیم شما. سرم بالا آمد که شاخه گلش را دیدم. شاخه گلی سرخ که مرا مات و مبهوت کرد. تا خواستم حرفی بزنم یا حتی شاخه گلش را رد کنم، شاخه گل را روی دفتر پرستاری گذاشت و رفت. دیگر ذهن پر اشوبم قد نمی‌داد که فکر کنم با او چه کنم؟! درگیر کارهایم شدم که سر ظهر، وقتی داشتم سِرُم یکی از بیماران را وصل میکردم بالای سرم آمد. _ناهار خوردی؟ بی توجهی ام را به کارم ربط دادم و در حالیکه نگاهم به قطرات سِرُم بود و با چرخاندن غلتانک پایین سِرُم، داشتم سِرُم را تنظیم میکردم، جواب دادم. _نه اشتها ندارم. جلو آمد و کنار شانه ام ایستاد. _باهات کار دارم.... اینجا حرف بزنیم یا بیرون از بیمارستان؟ نفسم حبس شد. نگاهم از سِرُم و قطراتش به سمت او چرخید. لبخندی تحویلم داد و آهسته تر از قبل گفت: _ناهار باهم بخوریم؟ مکث طولانی من باعث شد باز بگوید: _اگه بخوای میتونم اینجا حرفهام رو بزنم ولی قطعا جای مناسبی نیست.... نگاه همه به من و شماست.... اینجا حرف نزنم برای شما بهتره. نمی دانم این حرفش تهدیدی بود برای پذیرفتن من یا فقط هشداری بود برای پذیرش. ناچار گفتم: _شما لطفا توی محوطه ی بیرون منتظر بمونید.... من خودم می ام. و رفت.... ناچار شدم لباس عوض کنم و کارم را به همکارم بسپارم. خدا رو شکر اورژانس خلوت بود و این کارم را راحت کرده بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بد فکری به سرم افتاده بود! پدر باران! آنقدر که طاقت نیاوردم و صبح روز بعد تا به شرکت رسیدم، باران را به اتاقم احضار کردم. در اتاقم را که گشود، نگاهش کردم. مثل همیشه آرام و متین. و چه تناقضی بود بین حال او و من! بی قراری ام تمام بود. _بله جناب فرداد. _خواستم.... خواستم پدر شما رو ببینم و باهاشون صحبت کنم. سر به زیر انداخت. همین عکس العمل او دلم را لرزاند. _پدرم فوت شدن. _فوت شدن! _بله... خیلی سال پیش... قبل از اینکه به دنیا بیام. کلافه بودم کلافه تر شدم. اگر پدر باران فوت شده بود چرا پدر گفت، پدرش آدم درستی نیست!؟ _خب.... خب.... پدرتون چه طوری فوت شدن؟ تعجب به نگاهش هجوم آورد. _چیزی شده جناب فرداد؟! _نه.... ولی.... همین طوری پرسیدم. _سکته ی قلبی. سرم را کمی تکان دادم و از شدت کلافگی که زیر چشمان دقیق باران قابل رویت بود و همه چیز را لو می داد. _به من بگید چی شده خب؟ _هیچی.... چیز مهمی نیست..... شما برو سرکارت. نگاهش می گفت که حرفم را باور نکرده است. کمی با تردید نگاهم کرد اما دستورم را اجرا. او رفت و من باز طاقت نیاوردم. زنگ زدم به موبایل پدر. و تا یک الو گفت، با صدایی بالا رفته گفتم : _این که میگه پدرش فوت کرده؟ پدر نفس بلندی کشید. _الان وقت گفتنش نیست رادمهر.... بهت میگم دست از سر اون دختر بردار بگو چشم. عصبی داد زدم. _یعنی چی آخه؟!.... فکر منو از دیروز درگیر کردید حالا میگی ولش کنم؟!... میشه اصلا؟! _پدرش زنده است ولی خودش نمیدونه. جا خوردم، طوری که پاهایم توان ایستادن را از دست داد. نشستم روی صندلی‌ام و ناباورانه زمزمه کردم: _یعنی چی زنده است؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............