🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_356
و همان شب وقتی خسته، نه از کارهای بیمارستان، بلکه درگیری های فکری به خانه برگشتم، متوجه ی ماشین دکتر پویا
کنار خانه شدم.
تا جلوی درب خانه رسیدم از ماشین پیاده شد و سمتم آمد.
_سلام.... شما اینجا چکار میکنید؟
دستش را جلو آورد و شاخه گلی سمتم گرفت.
_سلام بابت جسارت امروز مادرم....
شاخه گلش لبخندی به لبم آورد.
_ممنون ولی لازم نبود.
_لازم بود.... نگران نباش.... من میتونم رضایت مادر و پدرم رو جلب کنم.... نمیخواستم خانواده ها درگیر بشند ولی حالا که خودشون فهمیدند.... چاره ای نیست که یه روزی قرار بذاریم تا خانواده ها همدیگه رو ببینند.
_مشکلی نیست.... هر وقت شما صلاح بدونید من مشکلی ندارم.
_پس باشه برای آخر هفته.... خوبه؟
_خوبه.... نمی آید داخل؟
_نه.... هم تو خسته ای هم من....
کلید انداختم و در را باز کردم که گفت:
_مستانه.... خانم.
چقدر فاصله بود بین مستانه و خانم....!
_بله....
نگاهش طور خاصی می درخشید. آنقدر که او به من فکر میکرد من جز نگهداری فرزندانم بواسطه ی ازدواج با او به او فکر نمیکردم.
_همه چیز درست میشه.
_حتما....
وارد خانه شدم که مقابل در ایستاد.
شايد دلش نمی آمد که در را ببندم.
_نمی آید داخل؟.... چایی خانم جان من همیشه براهه.
_نه.... ممنون.... فقط.... یه چیزی..... میخوام.... بگم که....
_چی؟
خیلی مکث کرد. لبخندش کشیده شد روی لبانش و سرش را با شرم پایین انداخته بود.
این چه حرفی بود که انقدر خجالت زده اش کرده بود!.... جز اینکه....
_خیلی دوستت دارم.... شبت بخیر.
و رفت! من مات و مبهوت جمله اش بودم که رفت!
سوار ماشینش شد و چنان گاز داد و قبل از تکاف کشیدنش تنها بوقی برایم زد که چند ثانیه ای جلوی در خشکم زد.
ولی خیلی زود اثر جمله ی کوتاهش روی گونه هایم را داغ کرد و قلبم را به تپش انداخت.
ان هفته هم گذشت. مادر دکتر پویا را دیگر در بیمارستان ندیدم ولی آخر هفته قراری گذاشته شد تا خانواده ها همدیگر را ببینند.
دلم بدجوری برای آنروز شور میزد. میترسیدم دکتر هنوز نتوانسته باشد خانواده اش را راضی کند و....
و آن روز فرا رسید.
بلوز آبی آسمانی پوشیده بودم و عجیب دلشوره داشتم. آخر حرف خانم جان به کرسی نشسته بود.
آنقدر گفت که باید در جلسه اول هم پدر و مادر حامد باشند هم عمه افروز و آقا آصف که ناچار شدم همه را بگویم.
و بالاخره با صدای زنگ، دلشوره ام اوج گرفت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_356
_همکاران!.... همکاران شرکت!
و خندید. ریز و بی صدا.
_باشه دیگه....
و او هنوز جواب نداده راه افتادم. کمی سکوتش سنگین بود که دنبال بهانه ای برای شکستنش بودم.
تماس خوب بهانه ای بود!
گوشی ام را سمتش گرفتم که باز با آن دو تیله ی خاکستری جذاب نگاهش، نگاهم کرد.
_بگیر زنگ بزن به مادرت....
_نه.... شام نه.... باید زودتر برگردم.
_می گم باید درست و حسابی از دلت در بیارم نگو نه.... بگیر دستم افتاد....
گوشی را گرفت.
_رمز داره آخه.
_برش گردون سمت من.... با اثر انگشت صفحه کلید باز می شه.
با لبخندی کنترل شده، گوشی را سمتم گرفت و من انگشت اشاره ام را روی حس گر اثر انگشت پشت گوشی گذاشتم.
صفحه ی گوشی باز شد و او شماره ی منزلشان را گرفت.
_الو مامان.... سلام.... قربونت برم مامان جان.... ببین اجازه هست با یکی از همکاران شرکت شام برم بیرون؟
لبخند روی لبش واضح تر شد و رو به من گفت :
_می پرسند کدوم همکارت؟
با لبخندی بی اختیار آهسته لب زدم:
_بگو شما نمی شناسید.
و او عینا حرفهایم را تکرار کرد.
_چشم.... باشه.... نه قربونت برم.... دیر نمیام... بهت قول می دم.... آره... حتما.... باشه... ممنون.
تماس را قطع کرد و گوشی را در هُلدر آن گذاشت که گفتم :
_خب دیگه..... بریم اول یه کافی شاپ درست و حسابی بعدم شام.
نگاهش کردم. سکوت کرده بود.
_باران!
نگاهش سمتم چرخید.
_دیگه نبینم اشکات رو آفرین دختر خوب.... همون سراب بمون.
با آن حرفم، صدای خنده اش برخاست اما خیلی زود خنده اش را محجوب و جمع و جور کرد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............