🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_358
_نکنه تو فقط قصد داشتی با این ازدواج حضانت بچه ها رو از ما بگیری که قبول نمیکنی؟.... پس قصدت از ازدواج این بود که ما کاری به بچه ها نداشته باشیم؟!
سکوتم، اشکانم و نگاه مستاصلی که بین آندو میچرخید خودش جواب بود.
_بلند شو علی.... این خانم اصلا تو رو نمیخواد.... فقط میخواد بچه هاشو بخاطر ازدواج با تو پیش خودش نگه داره.
و با این جمله ی مادر دکتر، پدر دکتر پویا هم برخاست. همه چیز همانگونه ای شد که دلشوره اش را از قبل گرفته بودم.
نگاه دکتر پویا چنان روی صورتم خشک شد که انگار تا آنروز حتی فکرش را هم نکرده بود که من بخاطر نگهداری فرزندانم فقط بخواهم ازدواج کنم.
و پرسید:
_آره؟!.... واقعا قصدت از ازدواج با من این بود؟!
زبانم هم حتی یاری ام نکرد تا جواب بدهم. تنها سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
_بلند شو پسر.... اینم نتیجه ی حرفهای من و مادرت که گوش ندادی.
برخاستند. هیچ کسی حرفی نزد و حتی مقابلشان را نگرفت.
من هم ایستادم که پدر و مادر دکتر از کنارم گذشتند اما خودش که به من رسید، مکث کرد.
_واقعا عاشق شدم.... واقعا قصدم این بود که برای بچه های تو، پدر باشم.... ولی حتی فکرش رو هم نمیکردم که تو فقط قصدت از این ازدواج، بچه هات باشند نه من!....
نفس بلندی کشید. هنوز نگاهش روی صورتم سایه انداخته بود که ادامه داد:
_من تموم هفته داشتم بخاطر تو با خانواده ام میجنگیدم.... به اونا هم گفتم ما هر دو عاشق هم شدیم.... ولی انگار.... اینطور نبود!
جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم و او همراه با یک نفس بلند دیگر، بلند گفت:
_خداحافظ.
و از کنارم گذشت. رفتن آنها تازه آغاز سرزنش ها شد.
مادر حامد اولین نفر بود.
_به نظرم تو دیگه شایستگی سرپرستی بچه ها رو نداری.... تو نه به خوشبختی خودت فکر میکنی، نه به خوشبختی بچه هات.... تو فقط میخوای بچه ها پیش تو باشند.... حالا به هر قیمتی که شد!.... حتما میخوای بری اعلامیه ازدواج بدی که یکی بیاد فقط باهات ازدواج کنه تا ما بگیم خب مستانه سر و سامون گرفته!
_نه.... باور کنید اینطور نیست.
و پدر حامد پرسید:
_پس چطوره؟.... پسر با اون خانواده ی خوب.... دکتر بود، وضع مالی خوبی داشت اما تا من گفتم بچه ها پیش من باشند تو چنان نه ای گفتی که همه فهمیدن فقط میخوای بخاطر سرپرستی بچه ها ازدواج کنی.
سرم با اشک بالا آمد.
_پدر جون.... به من حق بدید تو رو خدا.... من یه مادرم.... نمیتونم از بچه هام دور بشم.
و باز مادر حامد بلند و عصبی جواب داد:
_منم یه مادرم.... ولی خیلی سال پیش پسرم موندن توی ایران رو انتخاب کرد و ما رفتن رو.... چون این به صلاح بود.... ولی تو حتی صلاح خودتم نمیخوای.... این منو میترسونه.... دیگه بهت اعتماد ندارم.... تویی که بخاطر بچه ها حاضری به ما دروغ بگی، فردا هر طوری هم که بشه صدات در نمیاد که مبادا بچه ها رو ازت بگیریم.... ممکنه بدترین شرایط رو، هم خودت تحمل کنی هم بچه ها رو مجبور به تحمل کنی تا بچه ها پیشت بمونن.... من از همین میترسم.
با گریه التماس کردم. هزار بار گفتم؛ اینطور نیست ولی کسی قبول نکرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_358
و صدای گیتار در فضای کافی شاپ برخاست.
و او محو گوش دادن به صدای گیتار و من محو تماشای او.....
چگونه دلم را این طور بُرده بود که حتی طاقت نداشتم ناراحتی اش را ببینم.
اصلا من بودم؟!
من!.... رادمهر ستایش فرداد....
منی که هزاران دختر دور و برم بود... شاید حتی زیباتر از او....
اما یک چیز در باران بود که افسار دلم را در دست گرفته بود.
چیزی که در آن هزاران هزار دختر دیگر دور و برم نبود.... نجابت خاص او که مرا محو تماشایش می کرد.
مثل خیلی از آن هزاران نفر نبود که عمدا بخواهد دلبری کند.... شاید به طمع ثروتم یا هر چیز دیگری.....
او اگر لب تر می کرد همه ی ثروتم را برایش می دادم.... اما دیگر یقین داشتم او دنبال ثروتم نیست....
او ساحره ای بود که هنوز وِرد جادویی اش را هم نمی دانستم.
آهنگ که تمام شد، با لبخند و نگاهی گذرا گفت :
_ممنونم... عذرخواهی قشنگی بود.
_خواهش می کنم..... ولی لجبازی ها.
_من!.... فکر نکنم.
خندیدم و تکیه زدم به پشتی صندلی ام.
_هستی.... چقدر گفتم بابا بیا دو دقیقه حرف بزنیم اما لج کرده بودی.
سرش را پائین انداخت با لبخند زیبای روی لبش.
_بهم حق نمی دی؟.... حرفی زدی که بدجوری دلم رو شکست.
_حق که داری ولی منم تو شرایط بدی بودم..... پدرم سر سختانه مقاومت کرد.
لبخند تلخی زد و سرش را سمت نگاهم بالا آورد.
_می دونم.... به نظرم.... با این مخالفت پدر شما، بهتره قبل از اونکه بیشتر دلبسته بشیم، من از شرکت شما برم.
اصلا توقع شنیدن همچین حرفی را، آن لحظه از او نداشتم.
_چی؟!.... شوخی می کنی دیگه؟
_نه... جدی می گم.... واقع بین باش جناب فرداد.... پدر شما قطعا حتی حاضر نمی شه که شما بیای خواستگاری من.
با اخمی که باز نشان از عصبانیتم بود جوابش را دادم:
_من همین الانش هم کاری به پدرم ندارم.... خیلی وقته که از پدر و مادرم جدا زندگی می کنم.... فکر نمی کنم زندگی آینده ی من به اونا ربطی داشته باشه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............