🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_359
شب شد.
همه رفتند. پدر و مادر حامد رفتند.... عمه افروز و آقا آصف رفتند و من ماندم و تنهایی....
_مستانه....
خانم جان بود. آمد کنارم روی ایوان نشست. نگاه من به آسمان بود و نگاه او روی صورت من.
_عجله نکن.... عجله کارا رو خرابتر میکنه.
_بچه هام رو دارن ازم میگیرن خانم جون.... چطور میگی عجله نکنم؟
خانم آه کشید.
_بذار فردا به مهیار زنگ بزنم بره با آقای پورمهر حرف بزنه.
_مهیار!.... همون مهیار کار منو خراب کرد..... آقا رفته واسه پدر شوهر من تحقیق.... ولش کن خانم جون، خودم با پدرشوهرم حرف میزنم.
_دیگه میخوای چه حرفی بزنی!.... اصلا دیگه به تو اعتماد ندارن.
عصبی پرسیدم:
_اونوقت به مهیار اعتماد دارن؟!
_آره.... آصف میگفت پدرشوهرت بهش گفته کاش یکی مثل مهیار خواستگار مستانه بود تا ما با خیال راحت از ایران میرفتیم.... بذار مهیار باهاشون حرف بزنه.
مانده بودم مهیار چه کرده بود که دل پدر حامد را آنگونه ربوده بود.
چاره ای نداشتم جز صبر.
فردای آنروز.... وقتی دکتر پویا به بیمارستان آمد، فهمیدم که همه چیز تمام شده است.
حتی سلام هم نکرد و سمت اتاقش رفت.
دیگر خبری از شاخه گل های سرخش نبود.
دل به دریا زدم و من سمت اتاقش رفتم. در اتاقش را که باز کردم و مرا دید، اخمی کرد و نگاهش را از من گرفت.
_اومدم ازت معذرت بخوام واسه دیروز.... تا اسم بچه ها اومد نفهمیدم چطور شد که....
سر بلند کرد و با نگاهش مرا انگار به خلسه برد.
_که همه چی رو فدای خواسته ی خودت کردی؟!.... ولی این خودخواهی تو فقط واسه اسم بچه ها نبود.... از قبل این نقشه رو کشیده بودی.... میدونی من چطوری یه هفته با پدر و مادرم حرف زدم تا راضی شدند فقط بیان و تو و خانواده ات رو از نزدیک ببینن؟.... واقعا انتظار نداشتم که حتی منو هم فریب بدی....
_فریب نبوده.... باور کن.
_نبوده؟!.... تو اولین بار توی ماشین بهم گفتی که قصد ازدواج نداری.... یادته ؟!
و من خیلی خوش باور بودم که فکر کردم در عرض دو هفته تونستم راضیت کنم.... اشتباه کردم ولی.... تو هدفت چیز دیگه ای بوده.... گفتی چه سر پناهی برای بچه های من بهتر از جیب پر پول یه دکتر....
_نه به خدا....
صدایش بالا رفت.
_خدا رو قسم نخور.... تا همین دیروز اونقدر بهت اعتماد داشتم که بخاطرت هزار بار پیش پدر و مادرم قسم خوردم.... اونا چقدر به من گفتن که تو یا بخاطر پول یا حمایت من از بچه هات میخوای با من ازدواج کنی و من هزار بار قسم خوردم که نه.... ما عاشق هم هستیم.... آره عاشق بودم ولی من.... فقط من کور بودم که متوجه ی منظورت که گفتی قصد ازدواج نداری، نشدم.
فایده ای نداشت. نفس پری کشیدم و گفتم:
_به نظرم داری زود قضاوت میکنی.... من با خودم گفتم عشق بعد ها هم به وجود میاد... مهم اعتمادی هست که من به تو دارم.
خندید.
_آره.... اعتماد داشتی به من که خوب میتونی منو خر کنی.... آره؟!
چشم بستم. دیگر طاقت تحمل آنهمه کنایه را نداشتم و تنها گفتم:
_اومدم فقط ازت معذرت خواهی کنم.... همین.
و سمت در اتاق چرخیدم که صدایش بلند شد.
_از اینجا که هیچ از این بیمارستان برو.... دیگه نمیخوام ببینمت.... اگه تو نری.... من میرم.
دستم روی دستگیره ی در بود که گفتم:
_باشه....
و دستگیره ی در را به سمت پایین کشیدم و از اتاقش بیرون آمدم.
حق داشت از من دلخور باشد. داشتم در حق عشق خالصش، خیانت میکردم.
اما مجبور بودم.
و مسبب این اجبار را آقای پورمهر و همسرش، میدانستم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_359
باز با لبخند تلخی دلم را زیر و رو کرد.
_این قضیه فرق داره.
سرم را کمی جلو بردم و کنجکاوانه پرسیدم :
_چی می دونی که بهم نمی گی؟.... پدرم خوب پدرت رو می شناسه و تو هم حتما یه چیزایی از پدرم می دونی.... اصلا تو چه طور تونستی بری شرکت پدر منو، ازش بخوای که تو رو واسه کار بفرسته تو شرکت من!
_اینا رو بهتره از خود جناب فرداد بپرسید.
_باران!
نگاهم کرد. لعنت به حتی نگاهش که حتی وقتی نگاهمم می کرد لال می شدم انگار.
_خواهش می کنم از پدر خودتون بپرسید.... من اجازه ی گفتن ندارم.
کلافه و عصبی از این حرفش، دستی به گونه هایم کشیدم و سرم را از او برگرداندم.
چند دقیقه ای هر دو سکوت کردیم که سفارشات آمد.
هر دو چای و کاپ کیک شکلاتی.
کمی چایم را مزه مزه کردم و بی آنکه باز اسیر نگاه خاصش شوم، با همان چشمانی که به شدت مهارشان می کردم تا روی همان لیوان چای باقی بماند، گفتم :
_ببین فکر نکن سکوت کنی همه چیز به خیر و خوشی تموم می شه.... من قید همه چی رو زدم.... نمی دونم چم شده.... ولی می دونم چی می خوام.... دست گذاشتم روی خاص ترین دختر شهر شاید!..... تاوانش رو هم می دم..... کاری به گذشته ی پدرت ندارم و اصلا دیگه واسمم مهم نیست که چی بوده و هست.... قید موافقت پدرمم می زنم.... من خیلی وقته کاری به کارشون ندارم.... دیگه نزدیک سی سالم شده.... از همون نوجوانی هم چنان به من سخت گرفتن تا ازم یه مَرد بسازن که منو آب دیده کردن.... طوری که تا یه کم روی پای خودم وایستادم و از شرکت سود گرفتم، یه خونه برای خودم جور کردم و جدا شدم..... فقط یه چیز ازت می خوام..... می خوام بدونم اصلا فکر کن من همین فردا بیام خواستگاری .... من جوابت رو می خوام الان بشنوم.
نگاه او هم پایین بود و سکوتش قصد شکست نداشت انگار.
همین دلم را لرزاند.
_باران.... جوابتو می خوام بشنوم.
دستانش را در هم گره زد.
نمی دانم چرا حس می کردم که دستانش یخ زده.... مدام انگشتان دستش را در کف دست دیگرش می فشرد.
_باران....
_من.... من....
_تو چی؟.... اون جوری که من دلم برات رفته.... تو هم....
لبخندش قوت قلبی شد تا سکوتش را تحمل کنم. سرش را با لبخند کمی کج کرد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............