eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بچه ها که از مسافرت برگشتند، باز دغدغه هایم شروع شد. باز دلارام با محمد جواد لج کرده بود. محمد جواد نگفت در سفر چه اتفاقی افتاده که دلارام اینقدر سفت و سخت از او به دل گرفته، اما لازم به گفتن هم نبود. باز شدن گره کور این دلخوری ها، نیاز به یک معجزه داشت. معجزه ای که با یک جنجال بزرگ آغاز شد. سه روز بعد از بازگشت بچه ها، سر سفره ناهار، وقتی درست سر یک لیوان دوغ ساده، باز دلارام، بهانه ای برای لج و لجبازی با محمد جواد، پیدا کرده بود. بهار خواست لیوان دوغ دلارام را پر کند که گفت: _نه ممنون.... بریز واسه فرمانده که بلکه خنک بشه و سر کسی دیگه داد نزنه. نگاهم زیر چشمی رفت سمت محمد جواد. با آنکه حتی به دلارام نگاه هم نیانداخته بود، اما با شنیدن کنایه اش، لقمه ی غذایش را کنج دهانش، چند ثانیه ای نگه داشت، و نفس بلندی کشید تا خونسرد باشد. و همان موقع صدای بلند باز شدن در ورودی خانه آمد. _سلام اهالی کجایید؟..... کسی نیست بیاد استقبال من! بهار اولین نفر بود که حدس زد چه کسی آمده است. با خوشحالی فریاد زد: _بابا! و برخلاف ذوقی که بهار کرد، دلارام تنها پوزخند زد. بهار دوید جلوی در ورودی، اما من ترجیح دادم، در مقابل نگاه تیز دلارام، پشت میز بمانم. و صدای خوشامد گویی بهار آمد. _سلام بابا.... خیلی خوش اومدی.... دلم برات یه ذره شده بود.... چقدر ماموریت ایندفعه طول کشید! و همزمان با صدای پای بهار، مهیار هم وارد آشپزخانه شد. _به به چه استقبال گرمی!.... اینقدر دلتون واسم تنگ شده بود! محمد جواد به احترامش برخاست و او بوسه ای به پیشانی محمد جواد زد. نگاهش سمت من آمد. می‌دانست جلوی دلارام حتی با او دست هم نخواهم داد. فقط لبخندی زد و نگاهش را به دلارام دوخت. _تو چطوری دختر بابا؟ و سرش را مقابل صورت دلارام پایین کشید اما دلارام تنها به سردی سلام کرد. _وای!.... چقدر دخترم دلش برام تنگ شده! و نشست پشت میز و این بحث را کش نداد. بهار برایش بشقاب آورد که باز نگاهش به من افتاد. با چشم حالم را پرسید که سری تکان دادم و دلارام بی مقدمه سر بلند کرد و گفت : _خوب شد اومدی.... من خواستگار دارم بابا. _اوه!.... زبون دخترم کار افتاد؟!..... یه بار دیگه بگو بابا ببینم بلدی؟ و دلارام با جدیت سر کج کرد. _حوصله شوخی ندارما..... میگم خواستگار دارم آخر هفته هم میاد.... باز بلند نشی بری ماموریت. _چه خواستگار عجولی!..... کجا حالا؟!.... بهشون بگو تشریف داشته باشن یه چند وقتی تو آب نمک تا.... و دلارام با حرص فریاد زد: _آره..... پَرش بدید بره.... پسره پولدار و با شخصیت، اونوقت شما منو بذار تو آب نمک تا شور بندازی. و مهیار باز به شوخی جواب داد: _شور دلارام خیلی خوشمزه است..... اشکالش چیه؟! و جیغ بنفش دلارام برخاست. _بابا! لبخندی خونسردانه روی لب مهیار نشست. _جان بابا.... راه افتادی انگار.... سلام که گفتی، بابا نگفتی و حالا واسه خاطر این پسره هر 1 دقیقه میگی بابا! دلارام قاشقش را با حرص کوبید توی بشقابش و از پشت میز برخاست و رفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ روزهای بدی بود. حس و حال یک آدم فریب خورده را داشتم. اما نمی دانم چرا هر قدر می خواستم از باران متنفر باشم نمی شد..... دلخور بودم شاید، اما متنفر نه! هنوز نگاه نجیبش گویی در چشمانم جا داشت.... از نجابتش بعید بود که قصد و نیتش فریب من باشد.... اما چرا رفت؟ چرا اگر مشکل مالی داشت به خودم نگفت؟ این سوالات بی جواب ذهنم بدجوری داشت مرا دیوانه می کرد. دو روزی را مثل آدمهای بی اعصاب و روانی سپری کردم و دیگر طاقت نیاوردم. رفتم خانه ی پدری برای شنیدن همه چیز. پدر هنوز نیامده بود و من منتظر آمدنش بودم که از مادر خواستم برایم یک دمنوش اعصاب درست کند . لیوان دمنوش را برایم روی میز مقابلم گذاشت و نشست روی مبل رو به رویم. _از بس چسبیدی به اون شرکت این شده حال و روزت..... جوونی تو.... برو مسافرت برو خوش باش. شقيقه‌هایم را با نوک انگشتان اشاره‌ام فشار دادم و گفتم : _حالا دمنوشت افاقه هم می کنه؟ مادر لبخند کجی زد. _دستت درد نکنه.... معلوم که افاقه می کنه.... واست دمنوشی درست کردم که هر وقت بابات بی اعصاب می شه بهش می دم. کمی از لیوان دمنوشم را مزه مزه کردم. طعم بدی نداشت. _بابا که دائما بی اعصابه.... پس یعنی دمنوش اعصاب بی فایده است. _بهونه نیار رادمهر... باید تا ته لیوانو بخوری.... خودم هر شب از دست رامش، دمنوش اعصاب می خورم..... افاقه می کنه. با چوب نباتی که برایم درون لیوان گذاشته بود، دمنوش را کمی هم زدم و گفتم : _باز رامش چکار کرده؟ _هیچی.... پول شرکتشو معلوم نیست چکار می کنه..... شرکتش به زور پول در میاره و دختره ی بی فکر داره همون یه ذره پولم به هدر می ده. _از بس به من سخت گرفتید که پسرم باید مَرد بار بیام و اونو ول کردید که دختره، گناه داره، اینم شد نتیجه اش. مادر فقط نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت : _هر دوتاتون منو حرص می دید. و همان موقع بود که صدای باز شدن در ورودی خانه برخاست. _پدرت اومد.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............