eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه دلارام سمت مهیار آمد. خشک شد در حلقه های عصبانی چشمان مهیار. _آره.... من همون علف هرزی هستم که نه پدر دارم نه مادر.... مادرم که مُرد و پدرم خودش رو وقف عشق قدیمی اش کرد.... دختر میخواست چکار..... با عشقش خوش بود.... حالا برو کلاتو بنداز هوا که دلارام میخواد بره سر زندگیش تا شما راحت باشید. تا خواستم حرفی بزنم و مهیار را آرام کنم، مهیار سمت دلارام خیز برداشته بود و سیلی زده بود. نه من، نه حتی بهار، و یا محمد جواد، هیچ کدام نتوانستیم کاری کنیم. صدای هین بلندی که کشیدم با سکوت و نگاه بقیه گره خورد. _خیلی بی چشم و رویی..... من برات هیچی کم نذاشتم.... تو بودی رفتی چسبیدی به مامان جونت تا گوشت رو از چرندیات پر کنه... اون کسی که بین پدرش و مادرجون، یکی رو انتخاب کرد، تو بودی، نه من.... حالا اگه واقعا اینقدر احمقی که میخوای نه، من حرفی بزنم و تحقیقات کنم تا، کشکی کشکی بری خونه بخت،.... خب برو.... خواستگاری واسه چیه!.... برو زنش شو.... مهیار اینو گفت و دلارام دوید سمت اتاقش. بعد از رفتن دلارام، مهیار هم افتاد روی مبل. بهار یک لیوان آب آورد و محمد جواد طول خانه را قدم میزد و من عصبانی از مهیار، گفتم: _چرا عجله می کنی آخه؟!.... میذاشتی لااقل دو روز از اومدنت بگذره بعد باهاش حرف میزدی.... نگاه تندی به من انداخت. _هنوز اینو نمیشناسی!؟.... میگه آخر هفته پسری که ندیدم و نشناختم میاد خواستگاری!.... آخه میشه؟!.... من عجله دارم یا اون؟! _الان چی؟.... خوب شد؟.... زدی تو گوشش که دیگه باهات حرف نزنه. چند لحظه ای سکوت کرد و بعد نگاهش سمت محمد جواد رفت. _تو دیدیش نه؟ محمد جواد ایستاد. اخمی که روی صورتش بود، نشان سردرگمی اش بود. کلافه چنگی به موهایش زد. _آره.... _چطور پسریه؟ نگاه من و مهیار سمت محمد جواد بود و حتی بهار هم با آن لیوان آب در دست کنار ورودی اتاق ایستاده تا محمد جواد حرفش را بزند. _خب.... ظاهر بدی نداره اما..... همان اما کار را خراب کرد. _اما چی؟! محمد جواد سکوت کرد و مهیار عصبانی تر شد. _شماها چرا همچین میکنید با من!.... خب به منم بگید..... این پسره آدم هست یا نه بالاخره؟! محمد کلافه بود. _اگه از نظر ظاهرش بگید..... هم پولداره.... هم کار داره..... هم دستش به دهنش میرسه..... و صدای مهیار بالا رفت. _من به اینا چه کار دارم..... آدم هست یا نه.... آدمی که بشه روش حساب کرد. محمد سر پایین انداخت. _فکر نکنم..... و تمام.... آنقدر که مهیار روی حرف محمد جواد، حساب باز می‌کرد، روی حتی حرف من، تعصب نداشت. جای دفاع نبود!.... می‌دانستم که واقعا جای دفاع نیست. پسری که دلارام بخاطرش به زمین و زمان میزد، واقعا ارزشش را نداشت. من دلارام را بهتر از بهار حتی می‌شناختم. و با آنکه خواستگارش را ندیده بودم اما همین که می‌دانستم دلارام اصرار دارد، برایم کافی بود که بدانم خواستگارش چقدر آدم حسابی است!؟ 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ به اندازه ی تمام معماهایی که می شد در طول عمرم سر راهم سبز شوند، گیج شدم. _يعني الان پدر باران خودش اجازه ی عقد دخترشو با یه پیرمرد 60 ساله داده؟! پدر مقابلم ایستاد و اَبرویی بالا انداخت. _اینه که بهت می گم پدرش آدم درستی نیست.... وقتی به زن و بچه ی خودش رحم نداره می خوای به تو رحم کنه! _الان شما با عمو مراوده دارید؟ _خیلی کم... از ترسم یه کمی... _چرا ترس؟! پدر دستی به صورتش کشید و نفسش را فوت کرد. _عموت باز خودشو تو قمار جا زد... با یه اسم و رسم دیگه.... این بار با کلی ترفند و تقلب تونست مال جمع کنه.... بعد زد تو کار مواد مخدر.... الان یه کله گنده ای شده که هیچ کی حریفش نیست..... مطمئن باش اگه باران از عموت دور نمی شد یه بلایی هم سر اون می آورد.... پول بی رحم قمار گرگش کرد..... الان کسی شده که نمی شه رو حرفش حرف بزنی.... واسه همین می گم تو نباید طرفش بری. _من هیچ کدوم از حرفاتون رو باور نمی کنم..... اگه راست می گید آدرس بدید برم این عموی نوظهور رو ببینم. پدر اخم محکمی کرد. _مگه دیوونه باشم.... بری سمتش تا زندگیت رو به باد بدی؟ _فقط می خوام ببینمش.... اگه شما آدرس ندید یعنی همه ی این حرفا یه دروغ بیش نبوده. با همان جدیت ذاتی نگاهش که ارث چشمان او بود در نگاه من، به من خیره شد. انگار قصد دادن آدرس را نداشت که از روی صندلی ام برخاستم و گفتم‌ : _دروغ های رنگی قشنگی بود.... باشه.... یه درصد فکر کنید باورش کنم. و رفتم سمت در اتاقش که صدایم زد: _رادمهر.... نیم تنه ام سمت پدر چرخید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............