eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سمت آشپزخانه کوچک و نقلی مش کاظم رفتم. کنار گاز کوچک آشپزخانه تکیه به دیوار، ایستاده بود . از کنار در ورودی آشپزخانه، به او خیره شدم. با ریشه‌های روسری گلدارش بازی می‌کرد و اصلاً متوجه حضور من نبود که پرسیدم : سحالا چرا قهر کردی؟ فوری سرش سمت من چرخید. نگاهش از سیاهی غم، پر بود. وارد آشپزخانه شدم و چشمم به جای دیدن گلنار، محو تماشای فضای سنتی آشپزخانه ی بی بی شد. ریسه های فلفل و سیر از دیوار آشپزخانه آویز بود و مرا تا اوج روزهای کودکی ام می‌برد. در روزهایی که شاید خود خانوم جان من هم، همین گونه فلفل و سیر را به نخ می کشید. انتهای ریسه ی فلفل را گرفتم و دستی به فلفل های قرمز و خشک شده درون ریسه، کشیدم. گلنار آهی کشید و گفت: _همه‌اش می‌خواهند منو جلوی همه مسخره کنند... بعد میگن چرا گلنار خواستگار نداره! لبخندی زدم و دستی روی شانه اش گذاشتم. _باهات شوخی کردن. همان جمله ی کوتاه من، باعث خشم گلنار شد : _ جلوی چشم پیمان با من شوخی می‌کنند؟! لحظه ای مثل برق گرفته ها، خشکم زد و گلنار ادامه داد : _ چرا هر وقت این پسر اومد خونه ی ما، اینا با من اینطوری شوخی می کنند؟!... این بنده خدا فکر میکنه من یه تختم کمه خب. نگاهم روی صورت گلنار بود. اشکی از چشمانش چکید. فکرم درگیر سوالی بود که در سرم موج میزد . گلنار عاشق پیمان شده بود؟! از این فکر لبخند روی لبم بیشتر کشیده شد. _پس تو از پیمان خوشت اومده... آره؟... یادمه که عروسی دختر آقا جعفر هم از کنار پرده داشتی قسمت مردانه رو دید میزدی! ... یادمه که اون موقع هم گفتی چقدر پیمان خوش تیپه!... پس این پسر رو دوسش داری؟ گلنار سرش را پایین گرفت. این خجالت و سکوتش، خودش جواب قاطعانه ای بود که می شد گرفت. ذوق زده او را در آغوش کشیدم. _وای گلنار!... چرا زودتر نگفتی... خودم درستش می کنم عزیزم. پرسید : _چی جوری میخوای درستش کنی؟... به بی بی حرفی بزنی که از این بدتر بشه و دائم منو مسخره کنه؟ خندیدم : _ نه بابا... به بی‌بی نمیگم... غصه نخور... حالا بیا بریم که اگه تو توی جمع نباشی بیشتر شک می کنند. بالاخره راضی اش کردم و او را دوباره به جمع برگرداندم. دوباره همه دور کرسی جمع شدیم. آقا پیمان باز هم شوخی های بامزه اش را از سر گرفت و من در میان خنده هایی که از سر شوق بود، در فکر بودم که چطور می توانم در این مورد، با او حرف بزنم. اما بهترین راه حرف زدن با آقا پیمان نبود. نگاهم سمت دکتر رفت. لبخند کجی از شوخی های بی مزه ی پیمان روی لب داشت، با خودم گفتم : « حرف زدن با دکتر، بهتر از حرف زدن با پیمان است... باید اول با او حرف بزنم» و دلم عجیب میخواست خاطره ی شب عروسی ستاره و توهینی که پیمان به دختران روستا کرده بود را از ذهنم پاک کند .
پارت_93 شب یلدای آن سال کنار کرسی بی بی و تنقلاتش به جای شام سبزی پلو با ماهی با چلوگوشت معرکه ی دستپخت بی بی گذشت . آقا پیمان فردای آن روز، از روستا رفت و این فرصت خوبی بود تا با دکتر صحبت کنم. سرگرم جابه جایی داروها در قفسه بودم که کارم تمام شد و با همان دستمال میان دستم چرخیدم سمت دکتر. کتاب می‌خواند که گفتم: _ببخشید... سرش را لحظه ای بلند کرد و دستانش را همچنان که دو طرف کتاب، روی میز گذاشته بود، با انگشت اشاره دست راست به قفسه داروها اشاره کرد. _اون قفسه تموم شد؟ _بله. _خوبه. سرش را پایین انداخت که جلوتر رفتم. _میشه یه چیزی بگم؟ همچنان که سر خم کرده بود روی کتاب جوابم را داد : _می شنوم... _میگم اگه... یه دختر خوبی که خیلی هنرمند و مهربونه... قصد ازدواج داشته باشه... و از آقایی خیلی خوشش بیاد... آقایی که شما می‌شناسید... شما می تونید کمکش کنید که... سرش را بلند کرد. رنگ نگاهش آنقدر تغییر کرده بود که جا خوردم و باقی کلمات از ذهنم پر کشید . نگاهم روی صورت دکتر محکوم به ماندن بود که گفت : _احیانا اون دختر... پرستار بهداری روستا نیست؟ لحظه‌ای نفسم در سینه حبس شد. اما فوری جواب دادم : _نه... نه، من نیستم. لبخنده کنایه داری زد که ادامه دادم: _ به خدا من نیستم... واسه گلنار گفتم. اخمی کرد و با جذبه ای که تا قبل از آن در صورتش نداشت، جوابم را داد: _ اون‌ دختر مگه خودش زبون نداره که شما به جاش حرف میزنید؟ _خب روش نشد که بگه. کتابش را بی‌جهت ورق زد. _حالا اون آقا که من میشناسمش، کی هست؟ _آقای رستگار... دوست شما. باز سر بلند کرد. تعجب نگاهش اول کمی مرا حیرت زده کرد. یعنی اینقدر غیر قابل باور بود! اما کمی بعد، تکیه زد به پشتی صندلی و با خنده گفت : _پیمان!!... چطور فکر کردی که پیمان قبول میکنه که اومدی این حرفها رو به من میزنی؟... ندیدی نظر پیمان در مورد دختر های روستا چی بود؟ ناامید شدم، اما با صدایی خفیف آهسته جواب دادم: _ آخه گلنار بدجوری تو فکر آقا پیمان، دوست شماست و شما هم که می دونید، گلنار واقعاً دختر خوبیه... خواستم کمکم کنید، بلکه بتونیم یه کاری کنیم. نفس پری کشید و بعد از چند ثانیه دست دراز کرد و کتابش را محکم و پر صدا بست و خودش را جلو کشید سمت میزش. دستانش را در هم قلاب کرد و متفکرانه به فکر فرو رفت. _فعلاً که آقا تشریف بردن و نمیشه کاری کرد. با نخ های ریش شده ی گوشه دستمال درون دستم بازی می کردم که گفتم: _ اگه شما بخواهید میتونید کمکشون کنید... اگه آقا پیمان از نزدیک با گلنار حرف بزنه... و اخلاق خوبه گلنار رو ببینه مطمئنم که نظرش عوض میشه. دکتر صندلی‌اش را به عقب هل داد و از جا برخاست: _ فعلاً شما به کارت برس... اینجا بهداری روستاست نه بنگاه ازدواج... در مورد پیمان هم خودم یه فکری می کنم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بسته شد از روز ازل قول و قرارم با حسین شکرالله شد مبارک روزگارم با حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کیف دارد لحظه های احتضارم با حسین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری بابی انت یا اباعبدالله ویژه ۱۴۰۰ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
و گذشت چند روزی. دیگر بعید می دانستم دکتر بخواهد در مورد این موضوع با آقای رستگار صحبت کند اما از جایی که قضا و قدر الهی بر این بود که این موضوع به نحو دیگری مطرح شود، اتفاقی عجیب، باعث یک دیدار شد. ده شب از شب یلدا گذشته بود که برف سنگینی آمد و تمام روستا را سفید پوش کرد. می‌دانستم که راه های ارتباطی روستا به خاطر آن برف سنگین تا چند روزی بسته خواهد بود و این روال هر ساله ی روستا بود که اتفاق می افتاد. تمام اهالی روستا با این شرایط سازگاری پیدا کرده بودند. اما حادثه‌ای در راه بود. خسته از یک روز پرکار و خوشحال از اینکه قرار بود، تمام شب پاهایم را زیر کرسی کوچکی که درون اتاقم به پا کرده بودم، دراز کنم، سمت در خروجی بهداری پیش رفتم. پاهایم به زحمت وزنم را تحمل می‌کرد .وزنی که یک روز تمام بر آنها تحمیل کرده بودم. انگار جانی در پاهایم نبود که مش کاظم، سراسیمه وارد بهداری شد و نمی دانم چرا با دیدنش، همان کنار درب ورودی بهداری، ترسی عجیب بر دلم نشست. _خانوم پرستار... دستمون به دامنت... به دادمون برس. صدای بلند فریاد های مش کاظم، باعث شد حتی دکتر پورمهر، هم سمت در ورودی بهداری بیاید . _چی شده مش کاظم؟ _به دادمون برسید. یک لحظه ته دلم خالی شد. _اگر اتفاقی برای بی بی افتاده به من بگید؟ قلبم از همان لحظه طوری به تپش افتاد که حس کردم اگر اتفاقی برای بی بی افتاده باشد، من تا آخر عمرم، افسرده خواهم شد. طاقت یک غم دیگر را نداشتم و آن لحظه سخت ترین امتحان بود برای من! دکتر بی معطلی همان حدس مرا به زبان آورد و پرسید: _ بی بی طوریش شده؟ _نه... دختر طاهر داره زایمان میکنه. سرم سمت دکتر چرخید : _دختر آقا طاهر! اخمی بین ابروانش نشست و زیر لب گفت : _ آخه کی به اون گفته، توی این شرایط بیاد روستا؟ مش کاظم با استیصال دستانش را محکم، از کنار شانه، پایین انداخت : _ نمی دونم به خدا... شوهرش رفته ماموریت... اینم گفته بیاد دو هفته‌ای اینجا بمونه... مطمئن بودم که دختر آقاطاهر را در روستا ندیده ام، اما با این حال پرسیدم: _ از اهالی روستا نیست؟ مش کاظم دستی به پیشانی کشید : _نه تهران میشینه... شوهرش دو هفته پیش آوردتش اینجا... حالا برف اومده و راه بسته شده... نمیتونیم ببریمش شهر... تو رو خدا یه کاری کنید. از همان لحظه اضطراب در وجودم شعله گرفت. نفسم حبس شد و عرق سردی روی شقیقه ام نشست . _باشه شما برو مش کاظم... من باید یکسری وسایل بیارم. مش کاظم رفت و دکتر با جدیت گفت: _ دنبالم بیا. هنوز در تردید بودم که درست فهمیده ام یا نه؟ آیا واقعاً دکتر قرار بود برای این زایمان دست به کار شود؟ وارد اتاق دکتر شدم و به او که با سرعت وسایلی را در کیف پزشکی اش می گذاشت خیره. _شما خودتون می خواهید... این دفعه بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد، پنس، بتادین، قیچی مخصوص جراحی و حتی نخ بخیه را هم برداشت و درون کیف ریخت و جواب داد: _ من، نه. متعجب پرسیدم: _ پس کی؟... کی میتونه کمک کنه؟ لحظه‌ای کمرش را صاف کرد و در حالی که با دست عرق روی پیشانی اش را جمع می‌کرد گفت: _ تو....
💖زندگى بسيار طعنه آميز است. غمی خواهد داشت تا بدانى شادى چيست،👌 صداهاى ازار دهنده دارد تا از سكوت قدردانى كنى و نبودن ها هستند تا ارزش حضور و بودن ها را بدانى.👌👏 شبتون بخیر یا علی
❤️ دست مرا بگیر که این دست عمری است بر سینه ام فقط زده سنگ تو را حسین
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•