فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم نوای بی نوایی...
بسمالله اگه حریف مایی💣👊🏽:)
#حریفمیطلبم
#بسیجیونمبارز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوبه امام زمان (عج) ازت تعریف کنه😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط خدا خبر دارد...
#قضاوتممنوع⛔️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
20.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #شبهایدلتنگی✨♥️
🎥نماهنگ وصال
#پیشنهاددانلود💫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
روز امضا شدن
#حڪمعـــــلی نزدیك است
تمـام ِلذت ِعمـرم همین است
ڪه مولایم «امیرالمؤمنین_؏»است:)
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست
🌼زندگی تلخ نیست
🌸زندگی همچون نتهای موسیقی
🌼بالا و پایین دارد
🌸گاهی آرام و دلنواز
🌼گاهی سخت و خشن
🌸گاهی شاد و رقصآور
🌼گاهی پر از غم
🌸زندگی را باید احساس کرد...
🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه
بفرمایید صبحانه😋🍳
『❤️🎗』
دِلودیـنَـمبہِفَـدآ؎قَـدوبـٰآلاۍِنِگـٰآر؎
ڪههَـمۍبَـندهنَـوآزاَسـت . .😌シ!-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیو
『❤️🌱』
+عِشقِاوبَردلسنگۍِحَرمقـٰالِبشد
قِبلہمـٰایلبہعَلۍبناَبۍطـٰالِبشُد🌿'(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱چه زیبا گفت ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ:
ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ،
ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ
ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟
ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟
ﺑﺎ همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟
ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ
ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ!
ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ
ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ
ﻣﻐﻔﺮﺗﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ…؟
#دکترالهیقمشهای
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴بـه لـطـف زهــــــرا
شـدم مسـلـمـان عـــلـی...
🌴و صـلـی اللهٌ عَلی المـحبـانِ عــلــی...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_307
هنوز سِرُم دستم تمام نشده بود که محمد جواد و بهار سر رسیدند.
_خوبی دلارام جان؟ چی شده؟
و پرستار به جای من جواب داد.
_چیزی نیست نفسش گرفته و از حال رفته.... الان خوبه.
محمدجواد کنار در اتاق ایستاده بود که با اجازه ی خانم پرستار وارد اتاق شد.
فکر کنم خانم پرستار هنوز هم فکر میکرد که محمد جواد، نامزد من است!
نگاه عصبی و تند محمد جواد اگرچه از من فرار میکرد اما مشخص بود که تنها از دست من عصبی است.
و من هرقدر فکر میکردم متوجه ی علت آن عصبانیت نمیشدم.
_ببخشید فرمانده اخمتون واسه چیه؟
یک آن، نگاهش را به من سپرد.
_مگه نگفتم تنهایی جایی نرو؟
_نه نگفتی....
_نگفتم؟!
_نه.... گفتی کسایی که ساعت 12 شب تا نماز صبح میخوان حرم برن، تنها نباشن... الانم که 12 شب نیست.
کلافه چنگی به موهایش زد و روبه بهار گفت:
_جلوی این دیوونه رو بگیر بهار.... من دیگه از دستش رد دادم!
بهار لبش را گزید و آهسته جواب داد.
_آروم باش محمد جواد!.... طوریش نیست.... یه سِرُم بزنه خوب میشه.
و صدای محمد جواد بلندتر شد.
_بهار!..... تو چرا آخه؟!.... اگه تک و تنها یه بلایی سرش میومد من جواب پدرشو چی میدادم.
با حرص نیم خیز شدم روی تخت و گفتم:
_اصلا خودم خواستم تنها برم.... به تو چه ربطی داره.... پس اینقدر نگو زائر امام رضا هستی و باید باهات راه بیاییم.... حالا واسه من ادای آدمای نگرانم در نیار... من بادمجون بمم.... کسی واسه من نگران و ناراحت نمیشه.
ان حرفم چنان عصبی اش کرد که سمت من خیز برداشت و فوری بهار بازویش را گرفت.
_محمد جواد!.... آروم باش.
ولی آهسته اما در اوج عصبانیت، توی صورتم گفت:
_قربون امام رضا برم، کیا رو هم میطلبه اما من یکی دیگه جوش آوردم هوای خودتو داشته باش دلارام که ممکنه یه دفعه یکی زدم توی گوشت تا عقلت بیاد سر جاش و آدم بشی.
بهار فوری محمد جواد را عقب کشید و من نمیدانم چرا دلم شکست.
شاید بخاطر این بود که فکر می کردم که محمد جواد مثل بقیه نیست.!
مثل همه ی کسانی که دلشان میخواست فقط از دستم فرار کنند.
او هم بالاخره طاقتش تمام شد!.... و حتی تهدیدم کرد! سرم را کج کردم و آهسته و بی صدا اشک ریختم.
بهار هنوز بالای سرم بود و محمد جواد با اصرار بهار بیرون از درمانگاه منتظر ماند.
_گریه میکنی دلارام؟!.... محمد جواد فقط نگرانت بود به خدا.
_آره.... همیشه آدمایی که نگران من هستن همین شکلی اند.... یه عمر تو دردای زندگیم نیستن و یه دفعه نگرانم میشن!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_308
بهار جوابی برای گفتن نداشت. سکوت کرد. من هم سکوت کردم.
سِرُمم که تمام شد از درمانگاه بیرون زدیم و من حتی حاضر نبودم سرم را بلند کنم و محمد جواد را ببینم.
تا اینکه بهار با خنده زیر گوشم گفت:
_بفرما.... دیدی گفتم از محمد جواد به دل نگیر، فقط نگرانته .... رفته برات ویلچر آورده!
حرف بهار را باور نکردم و به همین دلیل، سر بلند کردم تا با چشمان خودم ببینم.
راست میگفت بهار!... محمد جواد با یک ویلچر کنار درب درمانگاه ایستاده بود.
گرچه هنوز اخم هایش سر جایش بود اما نمیدانم چرا من با دیدن همان ویلچر دلم کمی نرم شد.
آهسته زمزمه کردم.
_حالم خوبه بهار.... میتونم خودم بیام.
اما بهار تو گوشم جواب داد.
_حالا واست ویلچر آورده دیگه.... ناز نکن.
بی هیچ حرفی نشستم روی ویلچر و او ویلچر را هل داد. نگاهم گرچه به اطراف بود اما هنوز در سکوتی که قادر به شکستنش نبودم در افکارم غرق بودم که صدای بهار را شنیدم.
_کجا میری؟
_میریم حرم.
_حرم چرا؟
_واسه زیارت دیگه.... با این ویلچر تا خود ضریح میتونم ببرمش.
با آنکه جوابش را شنیدم اما خودم را به کری زدم.
و با همان ویلچر تا نزدیک ضریح رفتم. مقابل ضریح، همانجایی که مخصوص آدم های روی ویلچر بود، اشکم سرازیر شد.
ازدحام مردمی که میخواستند زیارت کنند و من تنها بخاطر یک ویلچر به آن راحتی تا نزدیک ضریح رفتم، دلم را بدجوری متحول کرد.
شاید اصلا باید حالم بد میشد، محمد جواد عصبانی میشد، ویلچر حاضر میشد تا آنقدر به ضریح نزدیک شوم....
یعنی واقعا امام رضا مرا صدا زده بود!؟
همین افکار بود که اشکانم را بیشتر کرد. تا جاییکه که عقده های دل گرفته ام باز شد و بلند بلند گریستم.
شانه هایم بدجوری زیر رگبار اشکانم میلرزید. هیچ حرفی در دلم نبود برای زدن اما تنها یک چیز از خاطرم گذشت.
« دیگه طاقت سختی ندارم.... زندگی ام را شاد و خوشبخت میخوام ».
وقتی با نیروی دستان محمد جواد، ویلچر به جلو رانده شد و از ضریح دور شد، صدای محمد جواد را شنیدم.
سر خم کرد کنار گوشم و آهسته و بدون عصبانیت گفت:
_معذرت میخوام.
توجهی به او نکردم و حتی سرم را هم از سمتی که سرش را پایین گرفته بود، کج کردم.
با دیدن بهار، او هم سکوت کرد و هر سه از حرم خارج شدیم. تا نزدیک محل تحویل ویلچر رفته بودیم که ویلچر ایست کرد.
محمد جواد جلوی ویلچر ظاهر شد. لحظه ای نگاهش کردم و فوری سرم را از او چرخاندم.
مقابل من که روی ویلچر نشسته بودم ایستاد و گفت :
_بهار جان.... ببخش اگه عصبی شدم.
_خدا ببخشه.... نه زیاد هم عصبی نشدی.
و باز محمد جواد ادامه داد.
_چرا خیلی عصبی شدم.... مخصوصا حرف بدی به یکی از زائرای امام رضا زدم.
با شنیدن آن حرف، فوری از ویلچر پیاده شدم و راه خروج را در پیش گرفتم.
بهار دنبالم دوید و محمد جواد ناچار ماند تا ویلچر را تحویل دهد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•