پُر کن از
زخمِ مقدَس
تن ما را
یـــا رَب !
تا نه با چنتِهی خالی
به قیامَت برسیم ...
#شهادتمآرزوست🤍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_252
من محو خواندن آدرس پیامک باران شدم و رامش متفکرانه چند ثانیه ای به اسم تیتر کاتالوگ فکر کرد.
_خب.... مثلا بشه « بهترین پرفروش های محصولات ما » چطوره؟
سری تکان دادم.
_این خوبه.... نکته ی بعدی بگو کاتالوگ را با رنگ های ضد بزنن.
_ضد؟!... يعنی چی؟!
_یعنی اگه محصولات ما رو سایه روشن زدن، حتما پشت محصولات رو تیره بزنن.... این تضاد رنگی خودش باعث جذب نگاه خریدار می شه.
_تو اینا رو از کجا می دونی؟!
_از اونجایی که خواهرم روانشناسی اجتماعی خونده.
_میشه این خواهرتو ببینم؟
با این سوالش تازه فهمیدم که چه اشتباهی مرتکب شدم.
من بهنام سرابی نبودم که بخواهم پای باران را به خانه ی عمو باز کنم!
من بهنام فرهمند خواهرزاده ی خاله کوکب بودم!
فوری اخمی کردم و گفتم :
_پررو نشو برو سرکارت ببینم.
برگه را از روی میزم برداشت و با حالتی قهرآلود زیر لب گفت :
_آخرش حالت رو می گیرم... حالا ببین.
_باشه مسئله ای نیست... همه، حال منِ بدبخت رو می گیرند، یکیش هم شما.
زیر لب باز زمزمه کرد :
_پسره ی پررو!
تا لحظات اخر ساعت کاری شرکت، نه من با رامش حرف زدم و نه او با من. ساعت کاری شرکت که تمام شد، وسایل روی میزم را مرتب کردم و برخاستم.
_تا فردا....
و رفتم سمت در. بی خداحافظی در را گشودم و همین که در اتاق را تا مرز بستن پیش بردم، صدای بلند رامش به گوشم رسید.
_پسره ی چلغوزه لنگ دراز!.... تو کی باشی به من دستور بدی.... صبر کن... نوبت منم می رسه.
هنوز لای در اتاق باز بود که در را باز کردم و با خنده ای که نمی توانستم مهارش کنم گفتم :
_لنگ دراز رو خوب اومدی.... آفرین.... در ضمن فردا تیتر کاتالوگ محصولات رو ازت می خوام... باقی روزتون بخیر سرکار خانم فرداد.
و اینبار در را بستم و با خنده از شرکت بیرون زدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_253
خسته ی خسته بودم اما دلم خوش بود که لااقل این خستگی ارزش دارد و گرفتاری های قرض و قوله ای که باران. کرده بود را حل خواهد کرد.
به آدرسی که باران داده بود رسیدم.
خانم خوش قول سر قرار بود که مقابلش با همان پراید سپر تصادفی ترمز زدم.
_سلام.... خیلی وقته اینجایی؟!
لبخند زنان سمت پنجره ی ماشين آمد.
_سلام.... نه زیاد....
چک را از کتم بیرون کشیدم و سمتش گرفتم.
_بیا... همین امروز تمومش کن باران وگرنه به جون مامان....
نگفته اخمی کرد.
_بهنام!.... من از خدامه قرض اون مرتیکه ی عوضی رو بدم و بشینم تو خونه درسم رو بخونم.... ولی میگم انگار کارت خیلی خیلی خوبه!.... کت و شلوارت چقدر شیکه!
لبخند نامحسوسی زیر پوست لبم آمد.
_آره الهي شکر..... حالا کجا هست این به قول خودت مرتیکه ی عوضی؟
_شرکتش توی همین کوچه است.
یکدفعه تصمیم گرفتم اصلا خودم بروم و در ماشين را باز کردم.
_اصلا بذار خودم برم که اگه زرت و پورت کرد....
فوری در ماشین را با ضرب دستش بست.
_بهنام!... تو رو خدا بشین تو ماشین دردسر درست نکن.... زبونش رو خودم بلدم.... بهت قول میدم ان شاء الله همین امروز همه چی رو تمومش می کنم.
نگاهش کردم. هنوز کمی از ضرب و شتم آن مردک دیوانه اثری سبز و زرد پای چشمش بود.
_مطمئنی؟
لبخند زد و چک را از دستم کشید.
_برو به سلامت....
_نمی خوای باهات بیام؟
_نه برو به کارات برس... شبا هم که دیگه خونه نمیای.
_آره دیگه... تا دو ماه فعلا کار گرفتم حالا تا بعدش ببینم چی می شه.
_ان شاء الله درست می شه.... برو.
دلم نمی خواست نگاهم را از او بگیرم. او هم پا به پای من برای عمل مادر و مخارجش زحمت کشیده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_254
_خیلی این چند وقته زحمت کشیدی.... دستت درد نکنه.
لبخند زیبایی به رویم زد.
_تو هم زحمت کشیدی.... ولی ان شاء الله همه چی تموم شد... سختی ها تموم شد بهنام.... دلم روشنه.
_امید به خدا.
_می ری یا با سنگ بزنم اونور سپر ماشینم قُر کنم؟
_رفتم بابا....
دور زدم و رفتم سمت همان کافی شاپی که عارف آنجا منتظرم بود.
تا خود کافی شاپ، تمام سختی های گذشته ی من و باران جلوی چشمم بود.
الهی شکر، بخاطر عبور از آن لحظات سخت، زیر لبم زمزمه شد و فکر مشغولم با یادآوری سختی های گذشته، به آرامش و امیدی دل بست که پیش بینی کرده بودم.
وارد کافی شاپ شدم که با یک نگاه عارف را پشت میز آن دیدم.
جلوتر که رفتم تمام سفارشات روی میزش، مرا به خنده انداخت.
یک قهوه و کیک شکلاتی و آب میوه ای که با تزئین خاصی در یک لیوان پایه بلند مقابلش بود.
_خوب به خودت رسیدی ها.
سر بلند کرد و نگاهم.
_سلام داداش... عجب کافی شاپ خوبیه ولی.... تو گنج منج پیدا کردی جون من؟
نشستم پشت میز.
_نه چطور؟
_آخه ریخت و قیافت رو تو دانشگاه دیده بودم... خیلی عوض شدی!
_نه بابا....گنجم کجا بود... یه شرکت کار می کنم که هفتا فقط آفتابه دارن!
چشمانش گرد شد.
_هفتا آفتابه!.... به چه کارشون میاد آخه؟!
خنده ام گرفت. با دو انگشت شست و سبابه، لبخندم را جمع کردم و گفتم :
_منظورم اینه که آفتابه لگن هفت دست ولی شام و ناهار هیچی.
چشمش را برایم تنگ کرد.
_گذاشتی سرکارمون جون داداش؟.... هی میگم شرکت آفتابه سازیه؟...شرکته دستشویی زیاد داره؟.... نگو داداشمون ما رو گذاشته سرکار.
کف دستم سمتش دراز شد.
_بده گواهی رو ببینم.
برگه ای تا زده از جیب پیراهنش بیرون کشید.
_بفرما.... تمیز تمیز واست کار کردم سفارشی.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_255
راست می گفت.
خیلی تمیز نوشته بود « بهنام فرهمند ».
لبخندی از نام جدیدم به لبم آمد.
نگاهش کردم و گفتم :
_خب.... بریم سر حساب و کتابمون.... چقدر شد این گواهی نامه؟
لبخند کجی زد.
_هیچی داداش.
_هیچی! شوخی و تعارف رو بذار کنار.
_نه شوخی دارم نه تعارف.
جدی نگاهش کردم که اصل مطلب را گفت :
_داداش توی اون شرکت با کلاست به منم کار بده.
خشکم زد.
_کدوم شرکت؟!... اونکه شرکت من نیست!
_الکی نگو داداش.... خودم اومدم تحقیقات.... گفتم با مدیر شرکت آقای فرهمند کار دارم گفتن، باید وقت قبلی داشته باشی.
کلافه و عصبی چنگی به موهایم زدم.
_چکار کردی تو عارف!
_هیچی به جون داداش.... اومدم یه پرس و جوی ساده کردم و رفتم... همین.
پوف بلندی کشیدم و دوباره نگاهش کردم.
_من مدیر موقتم.... همه کاره یکی دیگه است....
_آره می دونم به جون تو... پرسیدم گفتن شرکت مال یه خانمیه به اسم فرداد.
چسمانم چهارتا شد.
_اِی بابا واسه چی آمار شرکتو در آوردی؟!... اصلا از کجا آدرس شرکت رو پیدا کردی؟!
_کاری نداشت.... دنبالت اومدم.
_کی؟!... تو اصلا جایی منو ندیدی که دنبالم بیای!
_چرا دیگه... همون وقتی که تو همین کافی شاپ قرار مدار گذاشتیم... همون موقع به یارو مدیر کافی شاپ گفتم مال من حساب شده است ولی کاری پیش اومده باید برم..... دوباره بعدش میام سفارشم رو میدم.
یعنی فقط مانده بود شاخ هام سبز بشود.
_پسر تو چه سِریشی هستی!
_ولی پسر کاری و خوب و سر به راهیم... ببین منو نگیری شرکتت به فنا میره... میام پیش اون خانومه فرداد...
_باشه.... باشه.... بذار در موردش فکر کنم...
چپ چپ نگاهم کرد که گفتم :
_دیگه فکر که باید بکنم!.... آخه لعنتی، باید بدونم تو رو کجای اون شرکت جا بدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🌸 »
دل بستن به دنیا با وجودِ
آن همه رنج هایی که از او
می بینی، نادانی است...!
🌸¦⇠#دلنوشته
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_256
یعنی با یک مغز سوت کشیده از آن کافی شاپ بیرون زدم.
حتی فکرش را هم نمی کردم که عارف این طور دست و پا گیر شود.
باید یه جوری دستش را در شرکت بند می کردم تا مبادا زبانش کار دستم دهد.
شاید هم لازم بود که فعلا هوایش را داشته باشم.
از کافی شاپ که بیرون زدم، بعد از آنکه کلی با افکارم کلنجار رفتم تا قضیه ی عارف را هضم کنم، اولین چیزی که به ذهنم رسید، باران بود.
فوری به او زنگ زدم.
_الو....
_سلام داداش گلم.
_سلام... چی شد؟.... اون مرتیکه ی عوضی چک رو گرفت یا....
نگفته جوابم را داد:
_گرفت داداش.... خیالت راحت... خیالم منم راحت شد.... می رم خونه و می چسبم به درس و خونه داری و نگهداری از مادر.... یه دنیا ممنونتم داداش.
_نگو.... من هیچ کاری نکردم..... هوای خودت و مادر رو داشته باش.
_چشششششم.
_قربون اون چشمای رنگی قشنگت.... خداحافظ.
گوشی ام را که قطع کردم، نفس بلندی کشیدم. شاید از همان روز بود که خورشید امید بر زندگی من و باران تابید.
تمام دغدغه هایم با خبری که باران به من داد، به نصف رسید.
حتی یادم رفت که چقدر ذهنم بابت حرف عارف درگیر شد.
با انرژی برگشتم خانه ی آوا....
اما پاک از یادم رفته بود که اگر همه ی مشکلاتم هم حل شود، دردسری به نام آوا، تازه دامن گیرم شده است.
و این را وقتی به خاطر آوردم که ماشین را داخل حیاط خانه اش زده بودم و یک ماشین لوکس دیگر در حیاط دیدم.
ماشین آوا را می شناختم و این غریبه ای که انگار مهمان خانه ی آوا شده بود، کمی دلم را لرزاند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_257
سمت خانه حرکت کردم.
همان جلوی در ورود، صدای خنده های بلند آوا به گوشم رسید.
چند ضربه به در زدم. صدای خنده ی آوا که قطع شد و توجهشان جلب، دوباره به در زدم.
_زری خانم ببین کیه.
و همان خانم مسن در را برایم گشود.
_خانم آقا بهنام اومدن.
_وا... چرا در میزنه؟
صدای کوبش دمپایی های آوا که سمت در ورودی خانه آمد را شنیدم.
مقابلم که رسید یک لحظه نگاهش کردم. یک بلوز بلند با شلوار گشادی پوشیده بود و شالش را طوری روی سرش کشیده بود که روی سرش بتواند گره بزند و زده بود.
_چرا نمیای تو؟
_مهمون داری؟
_آره....
_پس من میرم اتاق خودم.
و وارد خانه شدم و با یک سلام بی جواب سمت پله ها حرکت کردم که صدایم زد:
_کجا؟!
بی آنکه برگردم گفتم:
_اتاقم.
و اینبار با قدم های تندتری سمتم آمد.
به یک قدمی ام که رسید، با حرص اما آهسته گفت :
_چته تو؟!... صبح خواستم حرف بزنم گفتی نذاشتی، الانم که نیومده یکراست داری میری سمت اتاقت.
_ما کاری باهم نداریم.
حرصش بیشتر شد.
_بهنام داری کاری می کنی من بزنم زیر همه چیزا.... صبح خواستم بگم شب مهمون دارم ولی مگه تو گذاشتی.
کلافه نگاهش کردم.
_به من چه که تو مهمون داری؟
_دوستم کارت داره آخه.
باز بوی دردسر میشنیدم.
عصبی از پیشنهاد عارف و خستگی شرکت و سر و کله زدن با رامش، عصبی شدم اما لااقل جلوی صدایم را گرفتم.
زل زدم به چشمان آرایش کرده اش و گفتم :
_منم داره حوصله ام از دستت سر میره.... من کاری با دوستت ندارم.... میفهمی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_258
سرش را کج کرد و گفت :
_باشه...
متعجب از این باشه بودم هنوز که کف دستش را گرفتم سمتم و گفت :
_چک 100 میلیونیم رو بده.
نگاهم بین لبخند نیش دار روی قورتش و کف دستی که مقابلم دراز شده بود، در گردش بود که لبخندی پیروزمندانه به لب آورد.
_پس کوتاه بیا جناب فرهمند.... با همین تیپ جنجالیت، بیا یه سلامی به دوستم بگو ببین چکارت داره.
گفت و رفت.
لعنتی می دانست انگار چک 100 میلیونی اش دیگر دستم نیست!
ناچار سمت آشپزخانه رفتم.
دوستش پشت میز آشپزخانه نشسته بود که سلامی کردم و سرم بخاطر تیپ و قیافه ی دوستش هم که شده، پایین انداختم.
_آقا بهنام که تعریفشون رو کرده بودم.
_سلام....
تمام قد بخاطرم برخاست و دستش را مقابلم دراز کرد و من کمی از میز فاصله گرفتم و دست به سینه با اخمی محکم گفتم :
_بفرمایید.... راحت باشید.
نگاهش روی ژست دست به سینه ام ماند. کمی انگار به او برخورده بود که با او دست ندادم اما به جهنم.... این خاندان از هزار تا مارموز، مارموزتر بودند!
_خب بشین حالا.
آوا گفت و با دست چندین بار به صندلی اشاره کرد.
_راحتم.
تکیه زدم به کابینت و منتظر شنیدن شدم.
_آوا جان!... انگار این آقا بهنام ما رو قابل نمیدونن!
آوا با چشم به من اشاره کرد و گفت:
_جناب فرهمند.
ناچار صندلی آشپزخانه را با حرص عقب کشیدم و نشستم.
_می شنوم.
_انگار زیاد حوصله ندارید؟!
با جدیت بی آنکه مقصد نگاهم او باشد گفتم:
_دقیقا....
و سکوت حاکم شد چند ثانیه!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
💛͜͡🌻
گرگفتمڪہخوشبختمدرعالم،عِلتےدارد..
ڪہدلباحُبِّآقا؎خراسانقیمتےدارد..!
💛¦⇠#السݪامعلیڪیاعلۍابنموسۍالرضا
•••━━━━━━━━━
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بدونشࢪح
شماهایادتوننیستومنمیادمنیستچون
تواونزماننبودم...🤷🏻♂
ولےیهزمانیتوجبههیهفرماندهداشتیمبه
نامحاجاحمدمتوسلیانکہبخاطربکاربردن
یککلمهیفرانسوی"مرسی" توسطیک
رزمنده، توبیخشکرد
میدونینچــــــرا؟
چونمیگفتماانقلابکردیمکهفرهنگ طاغوتیوغربروازایرانخارجکنیم🇮🇷
فکرکردیمبگیم "مرسی"، "اوکی"!
دیگهکلاسمونمیره بالا؟
انقلاب!بسیجیواقعےمیخواد
نهبسیجےغربزده.. 🖐🏻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_259
_شوخی می کنن پریا جان.
چپ چپ نگاه آوا کردم.
_من شوخی دارم با شما؟
آوا بود که سکوت را شکسته بود و داشت با ایما و اشاره ی چشمی برایم خط و نشان هم کشید.
_امرتون رو بفرمایید، بنده خسته ام.
تکیه زد به پشتی صندلی اش و گفت :
_به هر حال یه کم ما رو ببخشید و تحمل کنید... جناب بنده چندین ساله که طلبه بزرگی از یکی دارم که خیلی اذیتم کرده....
همچنان که ما حرف می زدیم آوا هم داشت وسایل پذیرایی برای من روی میز می چید. یک بشقاب میوه و یک لیوان چای.
_خلاصه که گرفتارم کرده.... می خوام طلبم رو نقد کنم.
برخاستم و نگاه هر دویشان روی صورتم آمد.
_کار من نیست با اجازه.
_جناب فرهمند!
آوا بود باز.... خسته ام کرده بود از بس، دنبال این بود یکی را به دمم ببندد.
بی توجه به صدای اعتراضش سمت پله ها رفتم.
وارد اتاق شدم و مشغول در آوردن کت و شلوار.... خیلی خسته بودم. آنقدر که دلم می خواست شام نخورده بخوابم.
و از طرفی هم گرسنه بودم.
خودم ناهار شرکت را کنسل کردم، و حالا چون همه ناهار می بردند، من بدون ناهار بودم.
تازه لباس عوض کردخ بودم که در اتاقم باز شد. بی در زدن!
آوا بود. عصبانی و کلافه از دستم.
من هم بابت در نزدن و اجازه نگرفتنش، عصبی شدم.
_نمی بینی اتاق در داره؟!
فریاد کشید :
_به جهنم... میزنم در رو میشکنم تا نداشته باشه.
دو دست به کمر زدم.
_چی می خوای؟
با لحنی عصبی جلو آمد.
_ببین داری منو کفری می کنی ها.... مثل بچه آدم بیا پایین آبروی منو نبر.... تقصیر منه که می خوام گرفتاری هات رفع بشه... می خوام بهت کمک کنم بدبخت.... آخه بذار حرف دوستم تموم بشه بعد بذار برو.
_حرفت تموم شد؟
_آره....
مستقیم نگاهم در چشمانش نشست.
_خب بفرما برو... من می خوام هم گرفتار بمونم هم بدبخت.... به سلامت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
#تلنگر🔔
حجتالاسلامقرائتی:
وقتی پلیـس به شما میگه لطفا گـواهینامه! شما اگه پاسپورت , شناسنامه, کارت ملی یا حتی کارت نمایندگی مجلس رو هم نشون بدی بازممیگه گواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتننماز؛
هرچی دم از انسانیت,معرفتو... بزنی
بهت میگن همه اینها خوبه شما اصلکاری
رو نشون بده...
نماز ...🌱👑
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایا:(
ماکه حسین گونه زندگی نکردیم تاحسینگونہبہشهادتبرسیم پسخدایاماراحُرگونہبپذیر!💔
#شهیدسیداصغرخبازی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
•
.
مقاممعظمرهبری:
"اگراهلِجهادباشیم
هرجاباشیمسنگراست"🎗
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_260
بعد از رفتن آوا دوش گرفتم. کتری برقی را روشن کردم و یک چای خوردم اما مانده بودم برای گرسنگی چه کار کنم.
باز ناچار شدم از اتاق بیرون بزنم.
سمت آشپزخانه رفتم. هنوز صدای آوا و دوستش پریا می آمد که وارد آشپزخانه شدم و با ورودم نگاه هردو سمتم آمد و کوت بین حرفهایشان فاصله انداخت.
در یخچال را باز کردم.
نگاهم بین طبقات چرخید. یک پاکت نان تست پیدا کردم و همان را برداشتم.
سمت تستر روی کابینت رفتم. دو نان تست درون شیار تستر جای دادم که صدای پریا را شنیدم.
_واقعا از آقای خوش تیپ و قیافه ای چون شما بعیده که....
بی آنکه نگاهش کنم، وسط حرفش پریدم.
_چی بعیده؟!.... بعیده چون نمی خوام درخواست شما رو قبول کنم؟
_نخیر.... اینکه اینقدر کم حوصله اید رو میگم.
_مُدلم اینه....
نان تست را از روی تستر برداشتم و درون بشقابی گذاشته و سمت پذیرایی حرکت کردم.
_حالا کجا جناب فرهمند؟... لااقل همینحا پشت همین میز بشینید تا باهم دو کلمه حرف بزنیم.
نگاهم سمت آوا رفت که جواب پریا را دادم.
_نه خانم محترم ما گرفتارای بدبخت حرفی واسه گفتن نداریم.
پریا شاید کنایه ی حرفم را نگرفت اما آوا خوب فهمید منظورم چی بود.
سمت همان نیم دایره ی نشیمن کوچکی که از سالن جدا شده بود رفتم و نشستم روی مبل راحتی اش.
خسته، چند باری گردن خشکم را به اطراف چرخاندم و نان تستم را خالی خالی خوردم.
طولی نکشید که پچ پچ پریا و آوا هم تمام شد و پریا شال و کلاه کرد برای رفتن، همین که سمت در می رفت، عمدا بلند، گفت :
_ببخشید مزاحمت شدم آوا جان.... انگار این جناب فرهمند افتخار آشنایی به ما نمیدن.... ولی تو رو خدا آوا جان فردا شب مهمونی من بیا که درست و حسابی ببینمت.
_باشه قربونت برم.... برو به سلامت.
در چوبی ورودی سالن که بسته شد، نگاه آوا سمت من آمد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
#استادپناهیان میگـفتن:
[هروقتدلتبرایامامرضا
تنگشد،بدونکہامامرضاست
کہدلشبرایتوتنگشده :))💔
#چهارشنبههایامامرضایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_261
نگاهش هم نکردم اما باز قدم هایش سمت من بود!
با آن صدای گوش خراش کوبش صندل های چوبی اش به سنگ های سالن، از دو پله ی نشیمن پایین آمد.
و باز نشست روی کاناپه، درست کنار مبل تک نفره ای که من نشسته بودم.
با اخم نگاهش کردم. مثلا شال سر کرده بود که من معذب نباشم اما شالش را طوری روی سرش گره زده بود که تمام گردنش را نشان می داد.
_چته؟
سوال منم همین بود. نگاهی گذرا به او انداختم و سینمای خانوادگی مقابلم را روشن کردم.
_سوال منم هست.
_بهنام... به من بگو چته؟
_چم باید باشه؟
ساعد دستش را روی دسته ی مبل گذاشت و تنه اش را سمتم جلو کشید.
_آخه تو چه مرگته واقعا؟!... پول نمی خواستی که بهت دادم.... گفتی یه جوری جلوم باش که من احساس راحتی کنم، گفتم باشه... خودمو معذب کردم و پیچیدم لای 60 متر پارچه واسه خاطر تو... بعد میگم لااقل 10 دقیقه بیا ببین گرفتاری دوستم چیه، نمیای!
_الان این بلوز و شلوار 60 متر پارچه است؟!
باز عصبانی شد.
_اَه دیوونه... گیر دادی به لباسای من که چی؟ .... به خدا تو یه تختت کمه.... اومدی تو یه قصر زندگی کنی، بعد همه چی رو زهرمار خودت می کنی؟!... اون از غذا خوردنت.... که ببین...
بشقاب خالی نان تست را مقابل چشمانم بالا آورد.
_دوتا نون تست خوردی فقط.... اون از اتاقت که خودتو حبس کردی و واسه یه در نزدن ساده منو بازخواست می کنی.... اینم از من که....
نگاهم سمتش چرخش کرد. دقیقا رسیدیم به همان سوال من!
_تو چی ؟!.... بگو.... بگو منم بدونم تو دردت چیه واقعا.
سرش را کمی پایین گرفت.
_دردم تویی.... خوش تیپ شدی... مدیر شدی.... محافظم شدی.....
و آهسته زمزمه کرد :
_دل بردی اما....
گفت!.... همان شکی که داشتم و احتمالی که می دادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_262
سکوت کرد.
_خب... دل بردم و چی؟!
با حرص سر بلند کرد و نگاهم.
_دیگه که چی داره؟!
پوزخندی زدم.
_داره.... خب حالا به فرض هم که دل بردم.... میخوای چی بگی؟
ناخن لاک زده اش را روی رویه پارچه ای مبل کشید و نگاهش رفت سمت همان ناخنی که آرام داشت روی پوسته ی نازک مبل راحتی، خش می انداخت.
_خب.... خب حرفم اینه که حالا که دلمو بردی چرا به من سخت می گیری؟! ..... می دونی از همون شبی که باهم دنبال رامش افتادیم تا برش گردونیم ازت خوشم اومد.
_توهم زدی بابا.
سر بالا آورد و باز خیره ام شد.
_اَه لعنتی میگم عاشقت شدم بعد تو میگی توهم زدم؟!
خندیدم. و خنده ام دیوانه ترش کرد.
_می دونستم اعتراف کنم مسخره ام می کنی.
_خوبه لااقل یه بار عقلت درست کار کرد....
صدای فریادش برخاست.
_خیلی بی شعوری واقعا.... این نهایتِ... نهایتِ....
دنبال کلمات می گشت که پیدا نکرد و من گفتم.
_نامردم؟
مشت محکمی روی دسته ی مبل کوبید و صدایش سمت بغض رفت و لرزید.
_آخه تو چی از جونم می خوای که نه از قلب و فکرم میری نه از زندگیم.
باز هم خندیدم.
_زندگی رو حاضرم همین الان برم اما قلب و فکرت دیگه دست من نیست... کمتر فیلم های آشغال ماهواره ای ببین تا قلب و فکرتم آزاد بشه.
و اینبار صدای بلند گریه اش روی مغز سرم خط و خش انداخت.
_تو خیلی بی رحمی به خدا.... هر کی جای تو بود، الان دلش به رحم اومده بود و منو بغل می کرد و می بوسید تا آروم بگیرم.... به خدا همون نوید عوضی هر وقت اشک چشمام رو می دید کلی قربون صدقه ام می رفت و حالا تو.... .
دیگر داشت حرفهایش از حد و شرع خارج می شد. برخاستم و با سردردی که از خستگی دوباره عود کرده بود، گفتم :
_ببین من خام شما و امثال شما نمیشم.... صدتا بهتر از من دورت ریخته... بعد من باید باور کنم که عاشق من شدی؟!.... نقشه ات چیه؟.... هر چی غیر عشق و عاشقی بگی باور می کنم ولی این یه رقم تو کتم نمیره .
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️🎥 هفت اثر دردناک نخواندن نماز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_263
صدای فریادش برخاست.
_لعنتی تو قلب داری؟.... می فهمی عاشقی يعني چی؟
چشمانش در حاله ای از غم نشست اما اشک نه!
خندیدم و گفتم:
_ببین زار نزن واسه من... اشتباه کردی که همون نوید خان رو رد کردی.... برو سراغش.... شاید هنوز دیر نشده باشه.
بشقاب خالی را هم از روی میز برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
چند تایی دیگر نان تست روی بشقاب گذاشتم و تا خواستم از آشپزخانه خارج شوم، آوا مقابلم ظاهر شد.
گردنم خلاف جهتی که ایستاده بود چرخید.
_برو کنار کار دارم.... خسته ام... یه چیزی بهت میگم .
با صدایی که هیچ رگه ای از گریه در آن نبود، نگاهم کرد و گفت :
_من میتونم خستگی تو رفع کنم.... اگه تو بخوای.... فقط باید....
این حرفش دلم را بدجوری لرزاند. رسما داشت خط می داد.
اصلا اين قصر و عمارت نبود!
این خانه ی عنکبوتی بود که می خواست مرا طعمه ی تارهای چسبناکش کند.
بشقاب را محکم زمین زدم و قبل از آنکه طعمه ی وسوسه های او شوم فریاد کشیدم:
_فکر کردی من خَرَم؟.... گربه هم محض رضای خدا موش نمیگیره... اونوقت شماها که واسه یه خرید ساده تون هزار بار حساب و کتاب می کنید همین جوری می خوای به من بچه پایین شهر، کمک کنی؟..... میخوای خودتو به من بفروشی؟.... شما حتی از ریخت ما پایین شهری ها هم احساس چندشتون می شه بعد اومدی چک 100 میلیونی دادی و منو خام کردی که فقط به درد اتاق خوابت بخورم؟.... نه خیر... من باورم نمی شه... پشت همه ی این کارات یه چیزی هست... نمی گی نگو ولی یادت باشه اگه دو ماه تموم هم نشه، ولی منو معذب کنی، یه دقیقه هم اینجا نمی مونم.
از کنارش گذشتم و برگشتم به اتاقم و باقی حرص و عصبانیتم را سر در اتاق و اون تخت یک نفره ی درون اتاق خالی کردم.
اصلا مقصر من بودم که چک 100 میلیونی را گرفته بودم و حالا چاره ای نداشتم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
Poyanfar - To Ba Hame Fargh Dari.mp3
13.12M
اربعین حسینی تسلیت باد 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
🌸امروزتـون بخیر و عالی
صبح بقچه
مهربانیش را باز کرده
امروز هم لبخند خورشید
سهم من و توست
دلت که گرم شد
در فنجان چای آدمها
لبخند بریز
صبح بوی زندگی بوی
راستگویی بوی دوست داشتن
و بوی عشق و مهربانی می دهد
الهی🙏
زندگیتون مثل صبح پراز
عطر خوش مهربانی باشد
و روز خـوبی داشتـه باشین