یادت باشه ها!
اول امام زمان یاد تو میکنه...
بعد تو یاد امام زمان می افتی🍃
#جمعه
#جمعه
کم کم دارد،
حقیقت دنیا، رو میشود!
و همه میفهمیم،
آنچه را که باید
پیشترها میفهمیدیم!
وحشتِ دنیایِ بی تـو،
بیش از وحشت دنیای کرونا زدهی امروز است!
حضرت صاحب دلم
کِی به عیادتمان میآیی؟
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#الهام
#پارت42
حیف که هنوز خجالت میکشیدم ازش وگرنه خوب حقشو میذاشتم کف دستش که فکر نکنه بی زبونم ! اخمی کردم
و گفتم:
_ آقای نبوی حرف دل شما قطعا به من مربوط نیست . همین الان خودتون گفتین ما فقط همکاریم پس لطفا سواالت
خارج از حیطه کاری نپرسید!
دنده رو عوض کرد و سریع جواب داد
_ من اسمم پارساست . هی نگو نبوی که حس میکنم جای بابابزرگمم ! این یک
دو ... مگه همکارا نمیتونن خارج از محیط کار دوست باشن ؟ تو رو نمیدونم ولی من به هوای دلم خیلی اهمیت میدم!
فکر نمیکنم سنت انقدر کم باشه که بخوام اینجا واست شفاف سازی بکنم پس لطفا روی حرفام فکر کن و حس قلبیتو بعدا بهم بگو
انتظار زیادی رو دوست ندارم . مخصوصا وقتی پای دلم در میون باشه . اوکی ؟
اصلا نمیتونستم فکرمو جمع کنم ! حرفاش انقدر جدی و با پررویی بود که حس میکردم فقط میخوام بزنم فکشو بیارم پایین ... پوفی کشیدم و خدا رو شکر کردم نزدیک خونه ایم
با صدایی که لرزشش کاملا محسوس بود خیلی جدی و با عصبانیت گفتم :
_ پیاده میشم
در جا ترمز زد و باعث شد غافلگیر بشم و با مخ برم تو داشبورت ! ای خاک تو سرت کنن نه به اون اعتراف
عاشقانت نه به این کشتن ماهرانت !
دستمو از روی پیشونیم برداشتم و نگاه کردم ببینم خونی چیزی نیومده باشه که دیدم نه خدا رو شکر سالمم انقدرام
محکم برخورد نکردم .
برگشتم سمتش که دیدم با یه ژست کاملا آرتیستی داره بهم نگاه میکنه حتی یه معذرت خواهی نکرد با حرص گفتم
:
بهتره یه نگاهی به روغن ترمزتون بندازین آقای نبوی !
از قصد روی فامیلیش تاکید کردم تا یاد آبا و اجدادش بیفته . بعدم سریع در رو باز کردم پیاده بشم که گفت :
_چشــــم ! البته تقصیره خودت بود . من فقط حرفتو گوش کردم و خواستم زود نگه دارم ناراحت نشی عزیــزم!
تو دلم از روی شجره نامش شروع کردم فاتحه خونی برای رفتگانش ! بدون حرفی پیاده شدم و در رو کوبیدم ....
و صدای پرروش بلند شد : فدای سرت !
بدون خداحافظی و البته با یه چشم غره اساسی رفتم سمت خیابون که برم اون طرف ولی با چیزی که دیدم حس
کردم قلبم کاملا داره از حلقم میاد بیرون .
پارسا که همون موقع یه بوق زد و رفت ... من موندم و دو تا چشم کنجکاو که سر کوچه وایستاده بود و زل زده بود
بهم !
خدایا یعنی این ما رو دید ؟ دید من از ماشین پارسا پیاده شدم ؟ لعنت به تو پارسا که گند زدی به آبروم
اونم جلوی کی ؟ حســـــام !!!
✍امام حسین علیه السلام:
نياز مردم به شما از نعمتهاى خدا بر شما است؛ از اين نعمت افسرده و بيزار نباشيد.
📚 بحار الأنوار ، ج۷۵، ص ۱۲۱
🌿✾ • • • • •
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♥🚩
.
.
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم 🖤
#حسین_جانم ❤️
خوش باد نسیمے که ز ایوانِ تو باشد
شاد است هر آنکس که پریشانِ تو باشد!
ایکاش که صد بار ز عشقِ تو بمیرم
هر بار سرم بر روے دامانِ تو باشد...
🌱•| #صبحتونحسینی
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.
•🦋🌱☀️• ↷
#پارت176
شاید راست میگوید و ما اشتباه کردیم. اصلا اگر ما دیده بودیم هم نباید حرفی میزدیم.
گفتم:
–من در جریان این حرف و حدیثها نبودم و نیستم. اگر فکر میکنید حقمه، پس به کار خودتون ادامه بدید.
انگار از حرفم غافلگیر شد، چون آرامتر گفت:
–چقدر با خواهرت فرق داری. البته برای جبران هیچ وقت دیر نیست.
خوشحال شدم.
–یعنی اگه عذر خواهی کنم دیگه...
حرفم را برید.
–عذر خواهی نه، اجازه بدید دوباره بیاییم خواستگاری و...
حرفش را بریدم و فوری گفتم:
–ببخشید که مزاحم شدم، خداحافظ.
امینه که گوشش را به تلفن چسباده بود عقب ایستاد و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
–تو میخوای از اون عذر خواهی کنی؟ یعنی چی؟ میخوای بگی خیلی شیک و با فرهنگی؟ بدبخت به اینا رو بدی آسترشم میخوان. پسره ببین چطوری انداخت گردن خودمون. بعد رو به مادر که از ابتدای حرفهای امینه جلوی در ایستاده بود با لحن مسخرهایی گفت:
–میبینی مامان؟ اُسوه پسره رو کشت اونقدر بهش توپید، دیدی بهت گفتم این دیگه عین موش شده. پسر بیتا خانم برگشته بهش میگه چون شما جواب رد به من دادید و آبروی من رو بردید من فقط تلافی کردم.
مادر گفت:
–یعنی همهی این حرف و حدیثها زیر سر اونه؟
–بله.
–ما که چیزی نگفتیم. اون موقع فقط من به مریم خانم دلیل این که چرا به پسره جواب رد دادیم رو گفتم. چون خیلی پیگیر بود و مدام میپرسید. اونم واسه این که یه وقت فکر نکنه اونا اُسوه رو نخواستن. خواستم بگم که نخواستن از طرف ما بوده.
سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم:
–آبروی مردم رو بردیم دیگه، پس دیگه نباید ناراحت باشیم حقمونه. روی تخت نشستم و رو به امینه گفتم:
–اتاق دور سرم میچرخه. مادر رو به امینه گفت:
–تا نیفتاده، بیارش یه چیزی بخوره.
به سختی چند قاشق غذا خوردم. غذا از گلویم پایین نمیرفت. انگار ماسه میخوردم. مدام تصویر راستین جلوی چشمم بود. به اتاقم رفتم. طولی نکشید که امینه و مادر هم آمدند. مادر رو به من گفت:
– وقتی خواب بودی نورا زنگ زد و حالت رو پرسید. بیچاره میگفت، پدر و مادر و برادر راستین، همه جا رو برای پیدا کردنش زیر پا گذاشتن. میگفت اون دوستش که تو شرکت کار میکنه هم از سر شب اونجا بوده و خیلی نگران راستینه.
امینه گفت:
–میگم اُسوه یه زنگی بزن، یه دلداری چیزی بهشون بده که خیالشون راحت بشه. گناه دارن بنده خداها.
بغض کردم.
–چطوری دلداری بدم؟ من خودم به دلداری احتیاج دارم. امینه با تعجب مادر را نگاه کرد.
–منظورم اینه بگو حالش خوب بوده و پرینازم حواسش بهش بوده و چه میدونم حرفهایی که بدونن اتفاقی براش نیوفتاده.
–اگه زنگ بزنم باید دروغ بگم. امینه کنجکاوانه پرسید:
–چرا؟ مگه مریض بود؟
–اون تیر خورده.
مادر به صورتش زد و جلوتر آمد و هراسان پرسید:
–کجاش تیر خورده؟
اشکم چکید.
–از پا تیر خورد. ولی نباید خانوادش بدونن.
مادر روی زمین نشست و گفت:
–بیچاره مریم خانم.
امینه کنار مادر نشست.
–مامان جان نمرده که، تیر خورده، خوب میشه.
–آخه تو این شلوغی که معلوم نیست چی به چیه با پای زخمی نمیبرنش بیمارستانی جایی که، ای خدا یه وقت بلایی سرش نیاد.
امینه گفت:
–هیچی بدتر از بیخبری نیست. خدا به خانوادش صبر بده.
با گریه گفتم:
–اون به خاطر من تیر خورد. میخواست من رو فراری بده. پلیسها هم که رفتن تو اون خونه گفتن خون زیادی ازش رفته. فقط کاش بدونم زندس یا نه.
مادر گفت:
–زبونت رو گاز بگیر دختر. اگه بلایی سرش میومد تا حالا خبر شده بودیم. شک نکن که حالش خوبه. حتما دوا درمونش کردن.
این دلگرم کنندترین حرفی بود که در کل عمرم از مادر شنیده بودم. با خوشحالی گفتم:
–خدا کنه مامان، براش دعا کن. با حرفت حالم بهتر شد.
آن شب امینه پیشم ماند و تا نیمه شب از جزییات ماجرای فرارم پرسید و من نشد جملهایی از راستین بگویم و بغض نکنم.
فردای آن روز لباس پوشیدم تا به شرکت بروم. ولی پدر اجازه نداد و گفت بهتر است اول زنگی بزنم و خبری بگیرم بعد. به شرکت زنگ زدم. خود آقا رضا گوشی را برداشت. صدایش خیلی غمگین و گرفته بود. تا فهمید من پشت خط هستم شروع به سوال پیچ کردنم کرد.
وقتی گفتم پدرم اجازه نمیدهد به شرکت بیایم او هم گفت بهتر است چند روزی استراحت کنم. شکایت کرد که چرا گوشیام خاموش است. من هم ماجرای گوشیام را برایش تعریف کردم. پرسید:
–یعنی الان کلا گوشی ندارید؟
–نه،
–حداقل زودتر برید سیم کارتتون رو بسوزونید و جدیدش رو بگیرید. در آخر هم گفت عصر به خانه راستین میرود. از من هم خواست که به آنجا بروم تا با هم صحبت کنیم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت177
بعد از این که صحبتمان تمام شد. از اتاق بیرون رفتم. پدر رفته بود. موضوع را با مادر در میان گذاشتم.
اخمهایش را در هم کرد و گفت:
–چه معنی داره بری اونجا؟ خب حرفهاش رو پشت تلفن بگه، میخوای بری اونجا که دوباره یه حرف جدید برات درست کنن؟ تاملی کردم و با خودم فکر کردم شاید مادر حق دارد.
امینه با تعجب گفت:
–مامان شاید به خاطر مریم خانم گفته بره اونجا، بالاخره میخوان از خود اُسوه بپرسن ببینن دقیقا چی شده، اُسوه الان دیگه وظیفشه که بره اونجا. شما خودت رو بزار جای مریم خانم، الان دل تو دلش نیست.
مادر دیگر چیزی نگفت و این یعنی مخاف رفتنم نیست.
رو به امینه گفتم:
–حالا تا بعداز ظهر من برم سیمکارتم رو بسوزونم و بعد...
مادر حرفم را برید:
–الان این رفتنتم واجبه؟
–آره مامان. شاید راستین به شمارم زنگ بزنه و بخواد از خودش خبری...
مادر جوری به امینه نگاه کرد که من از حرف زدنم خجالت کشیدم. حواسم نبود و اُنس با راستین را در دنیای واقعی بروز داده بودم.
امینه با لبخند مرموزی گفت:
–مامان امور مشترکین همین سر چهار راهه، زودی میاد.
خجالت زده بلند شدم و زمزمهکنان گفتم:
–از صدف پرسیدم گفت گوشی اضافه داره، بهش زنگ بزنم ببینم کی میاد خونه برم ازش بگیرم.
قدم به کوچه که گذاشتم پریخانم همسایهی طبقهی هم کفمان را دیدم که همراه دخترش که تازه نامزد کرده بود به طرف خانه میآمدند. نزدیکشان که شدم سلام کردم. پری خانم خودش را به نشنیدن زد و دخترش هم زل زد به چشمهایم و جوابی نداد.
از این بیمحلی احساس کردم، آب شدم و قطره قطره داخل زمین فرو رفتم. یعنی این خود پریخانم بود؟ همان پریخانمی که هر دفعه مرا میدید، کلی احوالپرسی میکرد و حتی گاهی قربان صدقهام میرفت. چقدر بیتا خانم و پسرش خوب توانستهاند تلافی کنند. یعنی اینها چه شنیده بودند که اینطور مرا سنگ روی یخ کردند.
بعد از این که سیم کارت جدیدم را گرفتم سر به زیر به طرف خانه راه افتادم. نمیخواستم کسی از همسایهها را ببینم. طاقت بیمحلی را نداشتم.
نزدیک خانه که شدم به سوپر مارکت سر خیابان رفتم تا چند قلم خریدی که مادر سپرده بود انجام بدهم.
اصغر آقا صاحب سوپر مارکتی سنگین جواب سلامم را داد و خودش را مشغول کاری نشان داد. موقع حساب کردن هم برخلاف همیشه نه خبری از تعارف بود و نه حال و احوال پدر را پرسیدن، و نه لبخند همیشگیاش. خرید چندانی نکردم. فقط یک بسته ماکارانی و یک بسته نان خریدم. ولی آنقدر برایم سنگین بودند که نمیتوانستم بیاورمشان. احساس میکردم یک وزنهی چندین کیلویی به دستانم آویزان است و شانههایم را به طرف پایین میکشد. به زور خودم را به خانه رساندم.
چه میگفتم به امینه وقتی که از حال زارم پرسید. مگر با چند نفر میتوانست دعوا کند. اصلا برود چه بگوید به مردمی که در عرض یک روز رفتارشان زمین تا آسمان با آدم تغییر میکند. آنها حتی کارشان از قضاوت هم گذشته، حکم را صادر کردهاند و در حال اجرا هستند.
وضو گرفتم و به نماز ایستادم. که را داشتم جز او. بالا آوردن شانههای افتادهام فقط کار خودش بود. چند دقیقهای از اذان گذشته بود که شروع به نماز خواندن کردم. بدون گریه، بدون ناله، فقط خواندم و خواندم. آنقدر که احساس ضعف در پاهایم کردم. گاهی صدای امینه و گاهی آریا را میشنیدم که به اتاقم میآمدند و بر میگشتند. نمیدانم چقدر طول کشید فقط میدانم که سبک شده بودم و سردی نگاه دیگران دیگر شانههایم را سنگین نمیکرد.
امینه وارد اتاق شد.
–دختر حالا ناهار هیچی، مگه نگفتی قراره بره خونهی مریم خانم اینا؟
سلام آخر نماز را دادم.
–مگه ساعت چنده؟
–نزدیک سه، فکر کنم نمازهای کل عمرت رو از اول قضا کردی نه؟
صدای زنگ آیفن باعث شد امینه منتظر جوابم نماند. چند قدم به طرف در رفت و آریا را صدا زد.
–آریا در رو باز کن. همانجا منتظر شد و دوباره از آریا پرسید:
–کی بود؟
آریا گفت:
–زن داییه. برگشت و روی تخت نشست.
–اینم مثل فنر هی میره و میاد. از هفت روز هفته هشت روزش اینجاس.
سجاده را جمع کردم.
–شاید گوشی اضافش رو برام آورده.
–بابا این همش دنباله یه بهانس تلپ شه اینجا. خونشون اونور چهار راهه دیگه میگفتی آریا میرفت میگرفت.
–آخه نمیدونستم خودش میخواد بیاره. قرار بود خودم برم ازش بگیرم.
همان موقع صدف وارد اتاق شد و بعد از سلام گفت:
–اینجا چیکار میکنید؟ امینه هم خیلی راحت گفت:
–داشتیم غیبتت رو میکردیم.
صدف لبخند زد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–خدا خیرتون بده، چند سال جلو افتادم، من میرم تا راحت باشید.
امینه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
لبم را به دندان گرفتم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت178
به امینه گفتم:
–ناراحت شدا. سجاده را کنار دیوار گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم.
صدف گفت:
–اُسوه گوشی رو برات آوردم، فقط از این قدیمیهاست ببین اصلا به دردت میخوره.
گوشی را گرفتم.
–دستت درد نکنه، خوبه، فعلا کارم رو راه میندازه. بعد نگاهش کردم و گفتم:
–صدف جان از حرف امینه ناراحت نشو، اون فقط...
امینه وسط حرفم پرید و رو به صدف گفت:
–منظور اُسوه اینه حالا هر حرفی بود حلالمون کن و از اون چند سالی که میخوای جلو بیفتی چشم پوشی کن.
صدف روی کاناپه نشست و گفت:
–ببخشمتون که بیشتر جلو میوفتم، فقط فرقش اینه که بخشیدنم به نفع شما هم میشه دیگه اونور داد و ستدی با هم نداریم.
مادر نگاه تحسین آمیزش را به صدف انداخت و رو به من گفت:
–این همه سال امیر محسن تو این خونه بود تو یه کلمه از این حرفها یاد نگرفتی. اونوقت صدف تو همین چند ماه ببین چه شاگر خوبی بوده. همانطور که مشغول باز کردن گوشی بودم گفتم:
–قدرت عشق دیگه مامان جان.
سیم کارت را داخل گوشی انداختم و به آقا رضا زنگ زدم تا ببینم به خانهی راستین رسیده یا نه. وقتی گفت خیلی وقت است منتظرم است فوری لباس پوشیدم و راه افتادم.
جلوی در خانهشان که رسیدم دست و دلم به در زدن نمیرفت. کاش راستین خودش در را برایم باز میکرد. نمیدانم چرا از دیدن مریم خانم خجالت میکشیدم گر چه خود من هم به خاطر راستین به درد سر افتاده بودم ولی از این که تیر خوردن راستین را پنهان کرده بودم حس خوبی نداشتم. زنگ را که فشار دادم خیلی طول کشید تا در باز شود. آخر هم با آیفن باز نشد. آقا رضا در را که باز کرد کنار رفت و گفت:
–بفرمایید داخل.
آنقدر ناراحت و نگران بود که در را رها کرد و به داخل رفت و فوری به حیاط برگشت. دستپاچه بود.جلو آمد و گفت:
–بعد از این که شما زنگ زدید نمیدونم کی به مادر راستین تلفن زد و گفت که راستین تیر خورده ایشونم حالشون بد شد.
استرس و نگرانی تمام وجودم را گرفت. پرسیدم:
–پلیس گفت یا کس دیگه؟
–نمیدونم. پلیس که به پدر راستین گفته بود ولی قرار بود به مریم خانم بروز ندن. حتما کس دیگه زنگ زده گفته.
دستم را جلوی دهانم گرفتم.
–وای، خدایا، نکنه پریناز گفته؟
–نفهمیدم.
–شما هم میدونستید؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
با استرس به طرف داخل ساختمان رفتم. از در که وارد شدم دیدم مریم خانم روی مبل افتاده و آه و ناله میکند. نورا هم آب قندی دستش گرفته و میخواهد به او بخوراند. پدر راستین هم در حال دلداری دادن همسرش است و میگوید:
–اون که گفته حال پسرمون خوبه، دیگه چرا اینجوری میکنی؟ اصلا زنگ زده بود همین رو بگه، دیگه اینقدر بیتابی نداره. جلو رفتم و سلام کردم.
نورا به طرفم آمد و گفت:
–ببخش اُسوه جان، دیروز میخواستم بیام پیشت نشد. خوب کردی امدی. بیا واسه مامان یه کم در مورد آقا راستین تعریف کن تا خیالش راحت...
ناگهان مریم خانم صدایش را بلند کرد و به عروسش گفت:
–اون رو از این خونه بنداز بیرون، همه چی زیر سر اونه، پریناز میگفت راستین واسه خاطر اون گلوله خرده، اصلا واسه خاطر اون الان بچم پیشم نیست. همش تقصیر اونه. راستین میخواسته اون رو نجات بده تیر خورده، همانجا خشکم زد. اصلا انتظار شنیدن همچین حرفهایی را نداشتم.
پدر راستین رو به من گفت:
–ببخش دخترم، الان حالش خوب نیست، تو به دل نگیر.
مریم خانم با همان لحن گفت:
–من حالم خوبه، جلوی چشم اون بچم رو تیر زدن از دیروز تا حالا یه کلام به ما نگفته، منتظر نشستی جنازش بیاد؟ من نمیدونم این پسر من چرا شانس نداره به هر کس محبت میکنه نمک نشناس از آب درمیاد.
بعد شروع به گریه کرد و ادامه داد:
–ایخدا بچم رو به تو سپردم.
من هم گریهام گرفت. چطور برایش توضیح میدادم که حال من هم بد است و احساسش را کاملا درک میکنم. به طرف در خروجی پا کج کردم.
نورا به طرفم آمد و بازویم را گرفت.
–اون الان عصبانیه، نمیدونم پریناز در مورد تو چی بهش گفته...
اشکهایم را با پشت دستم پاک کردم.
–پریناز زنگ زده بود؟ پس یعنی هنوز از مرز خارج نشدن؟
–نمیدونم، فقط گفته راستین حالش خوبه، مامان باور نکرده گفته با خودش میخوام حرف بزنم ولی پریناز قبول نکرده و گفته شاید ازش فیلم بگیره و فردا تو گوشی تو بفرسته. وارد حیاط شدم و گفتم:
–عه، من که گوشی اندروید ندارم. گوشیم رو پریناز انداخت رفت. بعد گوشی که صدف داده بود را از جیبم خارج کردم.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت179
آقا رضا که به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–من گوشی اندروید اضافه دارم. خونس، میخواهید الان بیایید با هم بریم بهتون بدم.
نگاهی به نورا انداختم و گفتم:
–خیلی ممنون، بالاخره باید یدونه بخرم، پس چه بهتر...
حرفم را بربد.
–الان خریدن اشتباهه، با عجله و هولهولی میشه. اکثر مغازهها بستس، حالا گوشی من دستتون باشه هر وقتم خریدید عوضش کنید دیگه. بعد پا کج کرد به طرف در حیاط.
گفتم:
–آقا رضا من فردا میام شرکت ازتون میگیرم. الان نمیتونم باهاتون بیام.
سوالی نگاهم کرد.
رو به نورا گفتم:
–تا همین الانشم کلی حرف پشت سرم تو محل میزنن، چه برسه من رو با آقارضا ببینن.
نورا غمگین نگاهم کرد و چادرش را محکمتر دور خودش پیچید.
–آره، شنیدم. همون حرفها باعث شده مادر شوهرم فوری حرفهای پریناز رو قبول کنه.
گفتم:
–اونم حرف کسی که پسرش رو دزدیده برده. اونوقت من چه گناهی کردم که...
بغض گلویم را فشرد و حرفم را خوردم.
آقارضا پوفی کرد و اخم کرد.
–کی پشت سرتون حرف زده؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
–این که کی گفته مهم نیست، مهم اینه که...به داخل خانه اشاره کردم و ادامه دادم:
–مهم اینه که دیگران باور میکنن.
نورا گفت:
–اُسوه جان من شرمندم. یه کم شرایط مادر شوهرم من...
دستم را به علامت سکوت بالا بردم.
–میدونم، فقط دعا میکنم خود راستین بیاد و برای مادرش توضیح بده. از طرف من به مریم خانم بگید بلایی سر پسرش نمیاد چون پریناز مواظبشه، اگر من اونجا میموندم بلا سرم میومد، راستین هم این رو فهمید و فراریم داد. نورا بغض کرد و گفت:
–الهی بمیرم. آخه مادر شوهرم خبر نداره از روز اول تو به خاطر آقا راستین چه فداکاری کردی و آبروش رو نبردی، باید بهش بگم که...
–نه، من راضی نیستم بگی، فقط دعا کن آقا راستین برگرده.
چشمهای آقا رضا از شنیدن حرفهای ما گرد شد و مات و مبهوت نگاهمان کرد. بالاخره از نورا خداحافظی کردم.
آقا رضا گفت:
–پس من میرم گوشی رو میارمش جلوی درخونتون تحویل میدم.
نگاهم را به زمین دوختم.
–نه آقا رضا، شما همسایههای ما رو نمیشناسید. بخصوص اونایی که داخل ساختمونمون هستن.
نورا گفت:
–آقا رضا بیارید اینجا، من خودم میبرم بهش میدم.
جلوی در ایستادم و گفتم:
–آقا رضا شما برید من چند دقیقه دیگه میرم، بهتره با هم بیرون نریم و سوژه دست همسایهها ندیم.
با تاسف گفت:
–اینا چه بلایی سر شما آوردن؟ بعد به طرف تخت گوشه حیاط رفت و رویش نشست.
–اول شما برید.
به خانه که رفتم امینه نبود. مادر گفت شوهرش به دنبالش آمده و رفته.
آرام به اتاقم رفتم. صدف روی تختم نشسته بود با تلفن حرف میزد و مدام فین فین میکرد. شنیدم که به فرد پشت خط میگفت:
–خدا ازشون نگذره، اخه اینا با کبابی چیکار داشتن؟ من شنیده بودم فقط بانکها و عابر بانکهارو آتیش میزنن. حالا تو از صبح چرا الان میگی؟
...
–نه بابا گریه نمیکنم. بازم جای شکرش باقیه که شماها اونجا نبودید، وای امیر محسن اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چه خاکی تو سرم میریختم و بعد هق هق گریهاش بالا رفت.
جلو رفتم. با حیرت مقابلش ایستادم. به چشمهایش خیره شدم. سعی کرد خودش را کمی جمع و جور کند.
–خب دیگه امیرمحسن جان من دیگه باید برم، صدف امد.
–صدف چه بلایی سر رستوران امده؟
استفهامی نگاهم کرد. همین که فهمیدم میخواهد کتمان کند گوشی را از دستش گرفتم.
امیرمحسن چی شده؟
#ادامهدارد...
Baghare_001L.mp3
3.62M
✴️ #روشنای_راه
شماره 39
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #بقره
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
🔺 #جلسه_خانوادگی_قرآن
◻️ همهچیز درباره آشنایی آیتالله سیدعلی خامنهای(مدظلهالعالی) با قرآن، از خانه پدری و از دوران کودکی آغاز شده است:
🔸 «من اولین نغمههای خوش قرآن را از حنجره مادرم شنیدم.»
📚 شرح اسم، ص ۲۴.
🔸 «دور او جمع میشدیم و مینشستیم و ایشان قرآن را با صوتی خیلی شیرین و دلپذیر برای ما میخواند و آیاتی از آن را ترجمه میکرد.»
📚 همان.
◻️ بانو خدیجه میردامادی داستانهای انبیاء الهی و قصههای قرآن را برای کودکانش تعریف میکرد و مراقب بود دقیقاً همانگونه بگوید که قرآن گفته است. شیرینی معارف الهی با محبت مادرانه، خوراک کامل و گوارایی بود برای روح کودکان.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت180
امیر محسن گفت که مغازه را آنچنان آتش زدهاند که اگر آتش نشانی دیر میرسیده به مغازههای اطراف هم آتش سرایت میکرده و آنها هم همهچیزشان نابود میشده. گوشی را روی دامن صدف انداختم و بهت زده به صدف خیره ماندم. صدف گوشی را برداشت و از امیرمحسن خداحافظی کرد. رستوران زیاد از خانه دور نبود. همهی همسایهها حداقل چند بار برای خرید کباب به آنجا رفته بودند. صدف گفت دردناکترین قسمت ماجرا آنجا بوده که موقعی که امیرمحسن و پدر جلوی رستوران ایستاده بودند و هنوز شوک بودند چند نفر از همسایهها که آنجا تجمع کرده بودند به اطرافیانشان میگفتند، کسی که دخترش اهل هر کاری باشد خدا هم همین بلاها را سرش میآورد. دهانم از تعجب باز ماند و کمی طول کشید تا حرفش را بفهمم.
–صدف... اونا...اونا... منظورشون من بودم؟
صدف دستهایش را در هم قلاب کرد و نگاهشان کرد و گفت:
–من واقعا موندم مردم این چیزارو از کجا میدونن؟ اصلا انگار کار و زندگی ندارن همش...
دستم را به دیوار گرفتم و گفتم:
–وای، وای، صدف، حالا چیکار کنیم؟ بیچاره آقاجان، آخه آقاجان چه گناهی کرده؟ کاش میمردم و این حرفها رو نمیشنیدم.
صدف دستش را دور کمرم حلقه کرد و به زور روی تخت نشاندم.
–آروم باش اُسوه. یه کم یواشتر حرف بزن. کاش بهت نمیگفتم. اینجوری کنی مامان میفهمه، امیر محسن گفت بابا خودش میاد یه جوری آروم به مامان میگه که شوکه نشه، تا اون موقع ما نباید تابلو بازی دربیاریم.
با دستهایم سرم را گرفتم.
–آخه چطوری آروم باشم صدف؟ آقاجان از آتیش گرفتن کبابیش و تمام داراییش سکته نمیکنه ولی از حرفهایی که در مورد من میشنوه حتما سکته میکنه. آخه مردم چشون شده، دوره زمونه عوض شده مردها افتادن دنبال خاله زنکبازی. آقا جان اونجا چندین ساله داره کاسبی میکنه یعنی این مردم ازش شناخت پیدا نکردن که با یه شایعه همه چیز رو...
صدف دستش را روی دهانم گذاشت.
–میگم آرومتر، آخر لو میریمها، حرف باد هواست مردم دو روز دیگه همهچی یادشون میره.
–تا اون دو روز بگذره من پیر شدم. اگه بدونی امروز که رفته بودم بیرون چه برخوردهایی دیدم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
–من حالا تحمل میکنم، ولی دلم برای آقاجان میسوزه یه عمر آبرو جمع کرده اونوقت اینجوری، برای هیچی اینقدر راحت...
–من مطمئنم آقاجان مثل تو فکر نمیکنه. توام تحمل نکن، سعی کن صبوری کنی.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–حالا تحمل کردن و صبر کردن چه فرقی داره؟ جفتش یکیه دیگه.
–نه، فرق دارن. تحمل کردن مثل این میمونه که انگار خودت رو انداختی تو یه قفس و درش رو قفل کردی و کلیدش رو هم انداختی یه جای دور، یه جایی که خودتم نمیدونی، تو اون قفس منتظری که یه معجزهایی بشه و یکی از راه دور کلید به دست بیاد و نجاتت بده.
ولی صبر کردن یعنی امید، یعنی زندگی، یعنی میدونی که این مرحله دیر یا زود میگذره، پس زندگیت جریان داره هر چند سخت، خودت رو زندانی نمیکنی و مدام تلاش میکنی تا آسونتر بگذره.
همان موقع مادر وارد اتاق شد.
–شما دوتا چتونه؟ نشستین ور دل همدیگه چی پچ پچ میکنید؟ بعد رو به من دنبالهی حرفش را گرفت:
–چی شده اُسوه؟ رفتی خونهی مریم خانم چیزی شد؟ قیافت مثل کتک خوردههاست.
نگاهی به صدف انداختم. اشارهایی کرد که یعنی یک جوری ماست مالی کن.
گفتم:
–آره، مریم خانم زیاد تحویلم نگرفت. هم فهمیده پسرش تیر خورده، هم فهمیده به خاطر نجات جون من تیر خورده، برای همین از دستم شاکی بود و یه کم داد و بیداد کرد. البته نورا گفت پیش پای من بهش خبر دادن واسه همین حالش بده. صدف که فکر میکرد این حرفها را فیالبداهه از خودم درآوردهام با چشمهای گرده شده نگاهم کرد و با مِن و مِن پرسید:
–کی بهش گفته؟
مادر با تعجب صدف را نگاه کرد و گفت:
–پس یه ساعت اینجا به هم چی میگید که هنوز از هیچی خبر نداری؟
صدف تازه متوجه شد که چقدر ناشیانه سوال پرسیده، برای همین فوری گفت:
–مامان جان من برم ماکارانی رو واسه شام آماده کنم. بعد هم زود از جلوی چشم مادر دور شد.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت182
آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چندباری به امیرمحسن تلفن کرد.
ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشهایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت:
–چی شده؟
خجالت میکشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمیدانم چرا احساس گناه میکردم. پدر خیلی آرام و سربه زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیمپزی که با یک قاشق هم زده میشود و دیگر اثری از آن سفیده و زردهی منظم نمیماند، پدر هم، همخورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد.
–امیرمحسن تو بگو چه خبره؟
امیرمحسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی میکرد خود دارتر باشد. شاید چون میدانست پشتوانهایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند.
صدای بم و خشدار پدر از اتاق بلند شد.
–خانم، یه توکپا بیا کارت دارم.
مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست.
امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت:
–باید دوش بگیری.
امیرمحسن سراغ مرا گرفت.
–اُسوه کجاست؟
صدف گفت:
–همینجا روی کاناپه نشسته.
امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت:
–من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم.
صدف گفت:
–پولش از کجا؟
–زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازهی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جا شروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نباید بمونه خونه. اونجا میتونیم جگر بفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا میگذره، صدف گفت:
–از یه رستوران برید تو یه زیرپله کار کنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
–خدایا، دلم واسه آقاجان میسوزه، چند ساله تو این محل...
امیرمحسن گفت:
–این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلند نشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. میدانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنها برادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمیکرد. او خیلی خوب حال الان مرا نمیفهمید.
دست امیرمحسن را گرفتم.
–امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگو من دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتر رو رهن کنید.
امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد.
–نه، اون پوله جهیزیته و...
حرفش را بریدم.
–مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد.
–امیرمحسن اگه این کاری که گفتم رو انجام ندی خودم رو نمیبخشم. اصلا من شک دارم به اون پریناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن.
من خودم رو مقصر میدونم. اشکم روی گونهام جاری شد و کمی مکث کردم.
امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُر داد. اشکم را پاک کرد و گفت:
–گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کار رو کرده باشن تو تقصیری نداری.
با دستهایم صورتش را قاب کردم.
–اگه این پول رو قبول نکنی من از وجدان درد میمیرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیرمحسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید...
مچ دستم را گرفت.
–باشه، باشه، با آقاجان حرف میزنم.
–دستم را محکمتر دور صورتش فشار دادم.
–نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه.
سرش را تکان داد.
–باشه، قول میدم تمام سعیام رو بکنم.
دستهایم را عقب کشیدم.
–میدونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد.
امیرمحسن گفت:
–فقط اُسوه آقاجان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همهچیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقاجان بروز نده که از ماجرا خبر داری.
نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت:
–سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد.
حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعهها چیزی بدانم و مادر هم نمیتواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی میکند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمیکرد.
#ادامهدارد
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت181
مادر جلوتر آمد و گفت:
–اگه قضیه فقط مربوط به توئه پس چرا صدف اینقدر ناراحته؟ چی رو از من پنهون میکنید؟ چی شده که تو و صدف ماتم گرفتید؟ حالا من جلوی اون نگفتم ولی فهمیدم گریه کرده. با امیرمحسن دعواشون شده؟
–دعوا؟ اونم با امیرمحسن؟ نه مامان دعوا چیه؟
–پس چی؟ خانوادش حرفی زدن؟ نمیدانستم به مادر چه بگویم که دست از کنجکاوی کردن بردارد.
مادر گفت:
–نمیدونم چرا یه مدته غم و غصه دست از سر ما برنمیداره. گفتم:
–مامان میدونستید همین ناراحتیها خودش یه نعمته؟ گنگ نگاهم کرد.
ادامه دادم:
–غم و ناراحتی واسه همهی انسانها هست، گاهی یه اتفاقاتی میوفته که دیگه نمیشه کاریش کرد، یعنی نمیشه درستش کرد، پس اینجور مواقع که ما غمهامون رو نمیتونیم کم کنیم باید خودمون رو زیاد کنیم، بعد همین رنج ها و غم و غصهها یه زمینهایی می شن برای ترقی و پیشرفت. مادر از حرفهای من گیج شده بود گفت:
–منظورت از این حرفها چیه؟
–منظورم اینه آدمها با شکم سیری به هیجا نمیرسن، چون دردی ندارن.
باید دردشون بیاد تا قد بکشن و بزرگ بشن.
–بسته بچه، واسه من شعر نباف، درست حرف بزن ببینم چی شده.
اخم مصنوعی کردم.
–چطور صدف از این شعرها میبافه میگی شاگر خوبی بوده که از امیرمحسن یاد گرفته اونوفت وقتی من میگم میگید شعر و وره؟
مادر گفت:
–یادم نمیاد صدف به من از این حرفها زده باشه، کوچکتر از خودت رو بشین نصیحت کن.
–من نصیحت نکردم، فقط بهتون اطلاعات دادم.
–آهان، اینم اطلاعاته که باید خودمون رو زیاد کنیم؟ ملت همه خودشون رو به آب و آتیش میزنن که لاغر کنن تو به فکر چاق کردن مادرتی؟
نوچی کردم و گفتم:
–حالا من یه چیزی گفتم، شما چرا مسخره میکنی؟
بیتفاوت به طرف در پا کج کرد و گفت:
–برم ببینم این دختره داره تو آشپزخونه چیکار میکنه، توام نمیخوای یه حرفی رو نگی اینفدر آسمون ریسمون نباف.
بعد هم با حالت قهر از اتاق بیرون رفت. از طرفی از رفتنش ناراحت شدم و از طرفی خوشحال. نمیدانم چرا من هر طور با مادر حرف میزنم یک جای کار میلنگد، اصلا نمیتوانم توجهش را جلب کنم. برداشتی که مادر از حرفم کرد اگر هزار سال هم فکر میکردم به ذهنم نمیرسید. تا به حال فکر میکردم فقط در غذا پختن خلاقیت دارد.
تازه نمازم تمام شده بود که با شنیدن صدای زنگ آیفن به طرفش رفتم. مادر گفت:
حتما امیرمحسنه،
–نه مامان، نوراست موبایل رو آورده. وقتی نورا گوشی را تحویلم داد با ناراحتی گفت:
–پدرت هنوز نیومده خونه؟
فهمیدم از قضیه خبر دارد.
–تو هم قضیه رو میدونی؟ سرش را تکان داد.
–وقتی حنیف گفت گریهام گرفت. میگفت همه تو محل میدونن، تو مسجد در موردش حرف میزدن. میگفت رفته یه سر به اونجا زده و به پدرت گفته اگه کمکی چیزی خواستن روش حساب کنن. میگفت هیچی از وسایل داخل مغازه قابل استفاده نیست، همش سوخته.
اینجا چرا اینجوریه اُسوه؟ مردم اعتراض دارن چرا اموال همدیگه رو از بین میبرن؟
–اینا که مردم نیستن، اینا امثال پرینازن که واسه پول هر کاری میکنن، با واژهی وطن و ارق به خاک و میهن و این چیزا هم بیگانهاند.
نورا سرش را تکان داد.
–آره میدونم، قبل از آشنایی با حنیف با اینجور آدمها برخورد کرده بودم، البته بیشتر وقتها حرفهاشون رو باور نمیکردم. چون حرفهاشون با عقل جور درنمیومد. برای همین هیچ وقت از ایران بدم نیومد. به نظر من کسایی که این کارها رو میکنن نمیشه حتی اسم انسان روشون گذاشت.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت43
از خجالت سرم رو انداختم پایین و فکر کردم اگه به بابا بگه چی ؟ بدبخت میشدم که ! دستام داشت میلرزید
روسریمو کشیدم جلو و با ترس دوباره به سر کوچه نگاه کردم . هیچ کسی نبود !
کجا رفت ؟ وای ! نکنه همین الان بره مثل احسان دهن لقی کنه ؟ گرچه حسام از این اخلاقا نداشت ولی منم تا حالا از
این کارا نکرده بودم که !
خدایا چرا امروزم به گند کشیده شد ؟ حالا چیکار کنم ؟ راه افتادم سمت خونه .
حامد و احسان توی کوچه وایستاده بودن و داشتن ریسه میبستن . چه اعصابی دارن واقعا ! با شک به قیافه احسان
نگاه کردم ببینم اونم دیدم یا نه ... ولی از نیشه تا بنا گوش در رفته اش قشنگ معلوم بود همین ااانم منو نمیبینه .
حامدم که کلا تو هپروت بود انگار ...فقط میخندیدن !
در خونه باز بود بی توجه بهشون سریع رفتم بالا ... در خونه مادرجونم باز بود واینستادم ببینم چه خبره ... همه جوره
قاطی بودم دوست داشتم فقط برم خونه خودمون
پله ها رو دو تا یکی داشتم میرفتم که یهو حسام جلوم ظاهر شد .
از ترس یه پله اومدم پایین . حس کردم تو نگاهش تمسخر موج میزنه شایدم تنفر !
آب دهنمو قورت دادم و منتظر موندم ببینم اون چی میگه ... ولی حس کردم نمیخواد حرفی بزنه با ترس و صدایی
آروم گفتم :
_ ح ... حسام اون ... اون فقط هم کارم ..
پرید وسط حرفم و با آرامش گفت :
_ مگه من چیزی پرسیدم دختر دایی؟
از لحنش نتونستم چیزی بفهمم . فقط میدونستم اگر کوچکترین حرفی بزنه همه جوره باید فاتحه کارمو بخونم . به
خاطر همین گفتم :
_چیزی نپرسیدی ولی ... ولی خواستم بدونی که فکردیگه ای نکنی همین .
حامد از پایین صداش زد و شروع کردن قر زدن که کجا رفتی دو ساعته ... حسام از کنارم رد شد و دوباره برگشت
سمتم
_مهم نیست من چه فکری میکنم مهم اینه که نذاری دیگران یا همکارات در موردت فکر دیگه ای بکنن .... من
میشناسمت ولی اونا چی !؟
گفت و رفت ! لعنت به تو پارسا ... اخلاق حسام رو میشناختم . حرفش یه جورایی بوی نصیحت میداد ... حوصله فکر
کردن به این چیزا رو نداشتم ... تو دلم گفتم خدایا من دیگه از این غلطا نمیکنم یه امشبه رو خودت بخیر بگذرون
فقط
با یه فکر خسته و درگیر هم از دست حسام و هم از دست حرفای پارسا با مامان اینها رفتیم برای استقبال مادرجون
... شاید اگر حسام ندیده بودم مینشستم برای ساناز همه چی رو تعریف میکردم با کلی شوق و ذوق ... ولی یه حسی
مانع از گفتنم میشد ... شاید اینکه میترسیدم حسام کوچکترین حرفی بزنه یا اشاره ای کنه و ساناز فکر کنه حالا چه
خبر بوده !
این سانی هم که عاشق شایعه درست کردن و اینا چیزا بود همیشه ...
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سختی مسیر با تو آسان بشود
روزی کویرِ خشک باران بشود
ای منجی عالم به خداوند قسم
با آمدنت جهان گلستان بشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
✍امام حسین علیه السلام:
نياز مردم به شما از نعمتهاى خدا بر شما است؛ از اين نعمت افسرده و بيزار نباشيد.
📚 بحار الأنوار ، ج۷۵، ص ۱۲۱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت182
آنشب پدر و امیرمحسن خیلی دیر به خانه آمدند. آنقدر دیر که مادر نگران شد و چندباری به امیرمحسن تلفن کرد.
ساعت نزدیک ده شب بود که بالاخره آمدند. پدر که از در وارد شد، من و صدف آرام گوشهایی خزیدیم و نشستیم. مادر با دیدن سر و وضع پدر سلام در دهانش خشک شد. لباسهایش دودی و کثیف بودند. مادر با تعجب خیره به پدر نگاه کرد و گفت:
–چی شده؟
خجالت میکشیدم پدر را نگاه کنم. گرچه من تقصیری نداشتم ولی نمیدانم چرا احساس گناه میکردم. پدر خیلی آرام و سربه زیر به طرف اتاق رفت. انگار کوهی از جایش تکان خورده بود. مثل نیمرویِ زیبای نیمپزی که با یک قاشق هم زده میشود و دیگر اثری از آن سفیده و زردهی منظم نمیماند، پدر هم، همخورده بود. با دیدن اوضاعش بغض کردم. مادر دست به دامان امیر محسن شد.
–امیرمحسن تو بگو چه خبره؟
امیرمحسن هم کم از پدر نداشت ولی سعی میکرد خود دارتر باشد. شاید چون میدانست پشتوانهایی مثل پدر دارد. همین که امیرمحسن دهان باز کرد تا حرفی به مادربزند.
صدای بم و خشدار پدر از اتاق بلند شد.
–خانم، یه توکپا بیا کارت دارم.
مادر به دو به طرف اتاق رفت و در را بست.
امیرمحسن هم لباسهایش دودآلود بودند. صدف بالاخره از جایش بلند شد و به استقبال شوهرش رفت. دستش را گرفت و گفت:
–باید دوش بگیری.
امیرمحسن سراغ مرا گرفت.
–اُسوه کجاست؟
صدف گفت:
–همینجا روی کاناپه نشسته.
امیرمحسن به طرفم آمد کنارم نشست و گفت:
–من به آقاجان گفتم تا آخر هفته باید یه جای دیگه رو اجاره کنیم.
صدف گفت:
–پولش از کجا؟
–زیر پله پول زیادی نمیخواد. یه مغازهی کوچیک و جمع و جور. باید از یه جا شروع کنیم. آقاجان حتی یه روزم نباید بمونه خونه. اونجا میتونیم جگر بفروشیم. اُسوه، اصلا نگران نباش، این روزا میگذره، صدف گفت:
–از یه رستوران برید تو یه زیرپله کار کنید اونم جگر سیخ کنید؟ بعد دستش را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
–خدایا، دلم واسه آقاجان میسوزه، چند ساله تو این محل...
امیرمحسن گفت:
–این چیزا دلسوزی نداره. اتفاقه، دلت باید وقتی برامون بسوزه که دوباره بلند نشیم و ادامه ندیم. صدف لطفا از این ضعفها هم از خودت نشون نده و دل دیگران رو خالی نکن. میدانستم که منظورش من هستم. هیچ کس مثل تنها برادرم امیرمحسن مرا در این خانه درک نمیکرد. او خیلی خوب حال الان مرا نمیفهمید.
دست امیرمحسن را گرفتم.
–امیرمحسن، یه چیزی ازت میخوام، اگه بگی نه، دلم میشکنه، من یه پس اندازی دارم، بهت میدم بده به آقاجان، ولی نگو من دادم. باهاش میشه یه جای بزرگتر رو رهن کنید.
امیرمحسن سرش را به طرفین تکان داد.
–نه، اون پوله جهیزیته و...
حرفش را بریدم.
–مهم نیست پول چیه، دوباره بغض گلویم را فشرد.
–امیرمحسن اگه این کاری که گفتم رو انجام ندی خودم رو نمیبخشم. اصلا من شک دارم به اون پریناز و دارو دستش، شاید اونا این کار رو کردن.
من خودم رو مقصر میدونم. اشکم روی گونهام جاری شد و کمی مکث کردم.
امیرمحسن انگشتانش را روی صورتم سُر داد. اشکم را پاک کرد و گفت:
–گریه نکن. حتی اگر اونها هم این کار رو کرده باشن تو تقصیری نداری.
با دستهایم صورتش را قاب کردم.
–اگه این پول رو قبول نکنی من از وجدان درد میمیرم. اصلا باشه من مقصر نیستم. ولی بازم باید این پول رو قبول کنی. من نه میخوام ازدواج کنم، نه جهیزیه لازم دارم. امیرمحسن، اگه من تو این خونه اضافه نیستم باید...
مچ دستم را گرفت.
–باشه، باشه، با آقاجان حرف میزنم.
–دستم را محکمتر دور صورتش فشار دادم.
–نه، باید راضیش کنی، تا قول ندی خیالم راحت نمیشه.
سرش را تکان داد.
–باشه، قول میدم تمام سعیام رو بکنم.
دستهایم را عقب کشیدم.
–میدونم که قول تو قوله، حالا دیگه خیالم راحت شد.
امیرمحسن گفت:
–فقط اُسوه آقاجان گفت در مورد حرف و حدیث مردم حرفی به تو نزنیم، صدف بهم زنگ زد و گفت که همهچیز رو به تو گفته، لطفا تو جلوی آقاجان بروز نده که از ماجرا خبر داری.
نیم ساعتی طول کشید تا مادر از اتاق بیرون آمد. خیلی درهم بود. به وسط سالن که رسید به صدف گفت:
–سفره رو بیار بندازیم. بعد نگاه چپ چپی خرجم کرد.
حتما پدر به او هم سفارش کرده که من نباید از شایعهها چیزی بدانم و مادر هم نمیتواند خودش را کنترل کند و اینطور خودش را خالی میکند. آنقدر از پذیرفتن پیشنهادم از دست امیرمحسن خوشحال بودم که نگاههای مادر اذیتم نمیکرد.
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت183
پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین میبرد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه میکرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی میکرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی میخوردم. جو جوری بود که نمیتوانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی میکردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار میرفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم را بالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش را جلوی من گذاشت و گفت:
–چرا خالی میخوری بابا؟ خورشت بریز.
نگاهمان با هم تلاقی شد. پدر لبخند کمجانی به رویم زد و لب زد.
–غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدر در سختترین شرایط حواسش به من باشد. لبخند زدم. چشمهایم شفاف شد. دلم میخواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدر بشقاب خورشت دیگری کشید و گفت:
–اصلا حواس ندارم، دختر خب بگو خورشت نداری. دلم میخواست دست مادر را ببوسم به خاطر این حواسپرتیاش. بغضم را قورت دادم و فقط به مادر لبخند زدم.
پدر نتوانست غذایش را تمام کند و زودتر از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده را از کشوی میز تلویزیون برداشت و با خودش برد.
مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمیداشت گفت:
–خداروشکر.
صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت:
–مامان فکر کنم آقاجان الان دیگه باید قضا بخونن.
مادر گفت:
–نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد میخونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه.
مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم:
–میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه.
–الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعد از چند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت.
امیرمحسن گفت:
–اُسوه.
–بله.
–من یه چیزی کشف کردم.
–در مورد چی؟
–در مورد ارتباط تو و مامان.
نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم.
–چه کشفی؟
–این که چرا رفتار مامان با تو زیاد مهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت.
حرفهایش برای جالب آمد.
–چرا؟
–راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک میکنم. همینطور دلیل این که چرا با صدف میونش بهتره.
ابروهایم بالا رفت.
–کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه.
آهی کشید و گفت:
–باید تو بخوای که بشه.
–فقط من بخوام؟ مامان چی؟
شانهایی بالا انداخت.
–اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد.
نگاهی به آشپزخانه انداختم.
–خوشبه حال صدف، چه هواش رو داری.
–باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه.
سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست میگوید صدف واقعا خیلی زحمت میکشد.
–خب حالا از کشفت بگو.
–دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی.
–یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رو نمیدم و کنترل زبونم رو...
–نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کمکم صدف هم ازت فاصله بگیره.
چشمهایم گرد شد.
–چرا؟ ما که رابطمون خوبه.
#ادامهدارد...