eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥خدمتی که حضرت زینب به شیعه کرد 👈 زینب کبری(س)، ضامن بقای نهضت عاشورا 👈 چرا حضرت ابی عبدالله(ع) زنان و دختران و کودکان را با خود به کربلا برد؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇💔 ------------------------------- به‌خودتون‌افتخار‌می‌کنید..؟ در‌حالے‌ڪهـ...(: 🌻 🌻 ----------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین 🌱 نویسنده بعد از یک ساعت به روستا رسیدیم. از میان آن تپه های خاکی بلند، درختان گردو روستا و سرسبزی آن نمایان شد و از همان دور مرا به وجد آورد. بهداری روستا درستی ورودی روستا قرار داشت و روستا در یک سراشیبی ملایم واقع شده بود. درست در ته یه یک دره ای که قطعاً رودی زیبا را در دل روستا به جریان انداخته بود. از ماشین پیاده شدم و محو جاده خاکی اما سرسبز روستا. دو طرف جاده پر از درختان بلند قامت گردو که نشان از قدمت روستا و اهالی آن داشت. مرد جوان در حالی که جعبه های دارو را سمت بهداری می‌برد گفت : _خانم تاجدار شما برید توی سالن بهداری. _چشم. از دیدن مناظر زیبای روستا دل کندم و باز از رویارویی با دکتر پور مهر، اضطراب بر جانم غلبه کرد. وارد بهداری شدم. حیاط بهداری، حیاطی خاکی و کوچک بود، که با همه سرسبزی روستا در عجب مانده بودم که چرا چنین بدون گل یا گلدان در خاک غلتیده است! دو پله کوتاه حیاط بهداری را بالا رفتم و وارد سالن بهداری شدم. سالن بزرگی که چند ردیف صندلی در آن قرار داشت. اتاقکی ته سالن بود که روی تابلوی کوچکش نوشته شده بود « دکتر عمومی » و قطعاً اتاق دکتر پور مهر بود. درست روبروی آن، اتاق دیگری به نام اتاق واکسیناسیون قرار داشت. و روبروی در ورودی سالن، آشپزخانه ای که درش نیمه باز بود و به راحتی میشد درون آن را دید. قدم برداشتم سمت اتاق دکتر و روبروی در آن روی صندلی نشستم. مرد جوان وارد سالن شد و دستانش را در آشپزخانه بهداری شست و سمت اتاق دکتر رفت و من با باز شدن در اتاق، کنجکاوانه سرکی به داخل اتاق کشیدم، اما چیز قابل توجهی ندیدم. اما طولی نکشید که باز در اتاق بازگشت و صدایی آمد : _ بفرمایید داخل. مصمم از جا برخاستم و دسته ساکم را محکم در دستم فشردم و سمت اتاق جلو رفتم. اتاق کوچکی که طرف راست آن تخت مخصوص بیمار برای معاینه و طرف چپ آن تک صندلی مقابل میز دکتر قرار داشت و پنجره پشت سر صندلی دکتر رو به حیاط که نور اتاق را تامین می‌کرد. کنار در ورودی، کمدی از وسایل و داروهای مورد نیاز به چشم می خورد که نگاهم روی کمد و داروها ماند تا اینکه مرد جوان در حالی که روپوش سفید به تن کرده بود و مقابل ام می ایستاد به تعجب نشسته در نگاهم خیره شد. با تعجب گفتم : _ دکتر پور مهر نیستند؟ در حالی که سمت میزش میچرخید، با جدیت گفت : _معرفی نامه لطفاً. دلخور از این طرز برخورد، محکم گفتم : _من معرفی نامه ام را فقط به دکتر پور مهر نشون میدم. سرش را بلند کرد و نگاه جدی اش را به من دوخت : _ پورمهر هستم. خشکم زد. نگاهش آنقدر جدی بود که ته دلم یک لحظه خالی شد. حتی رنگ لبخندهایی که در طول مسیر، روی لبش بود، هم دیگر، روی لبانش نمانده بود و من از همان لحظه قالب تهی کردم. 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😴🔗🐬 😻یاد آوری اعمال قبل از خواب😻 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟🙇🏿‍♀💙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا نمی‌توانم نماز شب بخوانم؟ 🔹 آیت‌الله ناصری (ره) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•حجابت سنگر این جنگ نرم استــ•° °•دل رزمنده با حجب تو گرم استــ•° 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🌸🍃|• مـن‌یـڪ‌‌دخـتـرم آزادم‌امـا.... بـاتـفـسـیـرے‌جـدا‌بـافـتهـ آزادے‌مـن "حـجـاب‌"سـت |♥️| |🎞| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹موضوع: محبت های خداوند 🔻آیت اللّه ناصری 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برای یوسف شدن ....😌 باید👆🏻 قید زلیخاها را زد💄 زلیخای پول💰 ماشین 🚗 عشق های خیابانی و اینترنتی 🛣📱😥 و در نهایت ...👇🏻 عزیز خدا شدن🕊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_معرفی نامه تون لطفاً. این بار دومی بود که با آن لحن دستوری و جدی امر می‌کرد. ساکم را روی صندلی مقابل میزش گذاشتم و پاکت معرفی نامه را از زیپ جلوی ساکم بیرون کشیدم. معرفی نامه را جلوی چشمانم باز کرد و با اخمی شروع به خواندن. من هنوز در عجب بودم از اینکه او همان مردی بود که تمام مسیر به من لبخند زده بود! برگه معرفی نامه را سمتم گرفت و گفت: _خانوم تاجدار باید خدمتتون عرض کنم که پرستاران با سابقه بیمارستان هم نتونستن با من همکاری کنند... نمی دونم دکتر مغربی چی در شما دیده که با یک معرفی نامه ساده و یک مدرک سه ماهه پرستاری و یک دوره کمکهای اولیه شما را به من معرفی کرده!... ولی به هر حال من آدم منظم و دقیقی هستم و به حالِ بیمارانم خیلی اهمیت می دهم و هیچ خطایی را نمی پذیرم. نگاهم روی قد و قامتش دقیق تر شد. بلند قامت تر از من بود. اما لاغر اندام. دو دستش را درون جیب بزرگ روپوش سفیدش فرو برده بود و با آن چشمان مشکی، پرجاذبه اش، خیره شد به من. تمام جراتم را جمع کردم و گفتم : _بله متوجه هستم... اما اجازه هست چیزی عرض کنم؟ سرش را به علامت تایید تکان داد: _ بله بفرمایید. _واقعا ازتون انتظار نداشتم دکتر... تمام طول مسیر هیچی به من نگفتید تا تمام حرف هایی که پشت سرتون میزدند رو از زبان من بشنوید؟!.... چرا زودتر خودتون را به من معرفی نکردید؟! یک تای ابرویش را بالا انداخت : _شما خواستید و من معرفی نکردم؟!... شما فقط پرسیدید دکتر پورمهرو می‌شناسم یا نه... منم گفتم می‌شناسم، همین... در ضمن، اینم اتفاقی بود که امروز ماشینم خراب شد و مجبور شدم با ماشین جهاد سازندگی بیام بیمارستان... همش یه اتفاق بود. نفسم را از بین لبانم بیرون دادم و سرم را پایین انداختم : _به هر حال حق بدید که دلخور باشم. عصبی شد: _خانم پرستار... اگر می‌خواهید از حالا دلخور باشید، بهتره مثل همون ۲۵ تا پرستار قبلی برگردید... هنوز زود واسه دلخور شدن. نمی‌دانم چرا آنقدر حرصی شدم که در آن لحظه فوری جواب دادم : _آقای دکتر من نیومدم اینجا که با یه همچین مسئله ساده‌ای بذارم و برم... اما خواستم بگم شاید بقیه پرستارها هم حق داشتند از شما دلخور بشوند... نمی‌دانم چرا خودتون دوست دارید خودتون رو از بقیه مخفی کنید؟!... خیلی راحت می تونستید در طول مسیر بگید که خودم دکتر پورمهر هستم... ولی یا خواستید تمام حرف هایی که پشت سرتون میزنند رو از زبون من بشنوید یا خواستید منو اینجوری دست بیاندازید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پر از ⭐️ستاره هایی باشه 🌸که هر شب به خدا ⭐️سفارشتونو میکنن 🌸الهی آرزوهای دلتون ⭐️با حکمت خدا یکی باشه 🌸شبتـون بخیـر ⭐️و رویاهاتون شیـرین 🌙 ⭐️