#بیوگࢪافے
°•حجابت سنگر این جنگ نرم استــ•°
°•دل رزمنده با حجب تو گرم استــ•°
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🌸🍃|•
مـنیـڪدخـتـرم
آزادمامـا....
بـاتـفـسـیـرےجـدابـافـتهـ
آزادےمـن
"حـجـاب"سـت
|♥️| #چادرانه
|🎞| #استورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹موضوع: محبت های خداوند
🔻آیت اللّه ناصری
#الهیالعفو
#ماهرجب
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پسرانعلوی
برای یوسف شدن ....😌
باید👆🏻
قید زلیخاها را زد💄
زلیخای پول💰
ماشین 🚗
عشق های خیابانی و اینترنتی 🛣📱😥
و در نهایت ...👇🏻
عزیز خدا شدن🕊
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_56
_معرفی نامه تون لطفاً.
این بار دومی بود که با آن لحن دستوری و جدی امر میکرد. ساکم را روی صندلی مقابل میزش گذاشتم و پاکت معرفی نامه را از زیپ جلوی ساکم بیرون کشیدم.
معرفی نامه را جلوی چشمانم باز کرد و با اخمی شروع به خواندن.
من هنوز در عجب بودم از اینکه او همان مردی بود که تمام مسیر به من لبخند زده بود!
برگه معرفی نامه را سمتم گرفت و گفت:
_خانوم تاجدار باید خدمتتون عرض کنم که پرستاران با سابقه بیمارستان هم نتونستن با من همکاری کنند... نمی دونم دکتر مغربی چی در شما دیده که با یک معرفی نامه ساده و یک مدرک سه ماهه پرستاری و یک دوره کمکهای اولیه شما را به من معرفی کرده!... ولی به هر حال من آدم منظم و دقیقی هستم و به حالِ بیمارانم خیلی اهمیت می دهم و هیچ خطایی را نمی پذیرم.
نگاهم روی قد و قامتش دقیق تر شد. بلند قامت تر از من بود. اما لاغر اندام. دو دستش را درون جیب بزرگ روپوش سفیدش فرو برده بود و با آن چشمان مشکی، پرجاذبه اش، خیره شد به من. تمام جراتم را جمع کردم و گفتم :
_بله متوجه هستم... اما اجازه هست چیزی عرض کنم؟
سرش را به علامت تایید تکان داد:
_ بله بفرمایید.
_واقعا ازتون انتظار نداشتم دکتر... تمام طول مسیر هیچی به من نگفتید تا تمام حرف هایی که پشت سرتون میزدند رو از زبان من بشنوید؟!.... چرا زودتر خودتون را به من معرفی نکردید؟!
یک تای ابرویش را بالا انداخت :
_شما خواستید و من معرفی نکردم؟!... شما فقط پرسیدید دکتر پورمهرو میشناسم یا نه... منم گفتم میشناسم، همین... در ضمن، اینم اتفاقی بود که امروز ماشینم خراب شد و مجبور شدم با ماشین جهاد سازندگی بیام بیمارستان... همش یه اتفاق بود.
نفسم را از بین لبانم بیرون دادم و سرم را پایین انداختم :
_به هر حال حق بدید که دلخور باشم.
عصبی شد:
_خانم پرستار... اگر میخواهید از حالا دلخور باشید، بهتره مثل همون ۲۵ تا پرستار قبلی برگردید... هنوز زود واسه دلخور شدن.
نمیدانم چرا آنقدر حرصی شدم که در آن لحظه فوری جواب دادم :
_آقای دکتر من نیومدم اینجا که با یه همچین مسئله سادهای بذارم و برم... اما خواستم بگم شاید بقیه پرستارها هم حق داشتند از شما دلخور بشوند... نمیدانم چرا خودتون دوست دارید خودتون رو از بقیه مخفی کنید؟!... خیلی راحت می تونستید در طول مسیر بگید که خودم دکتر پورمهر هستم... ولی یا خواستید تمام حرف هایی که پشت سرتون میزنند رو از زبون من بشنوید یا خواستید منو اینجوری دست بیاندازید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸شبتون پر از
⭐️ستاره هایی باشه
🌸که هر شب به خدا
⭐️سفارشتونو میکنن
🌸الهی آرزوهای دلتون
⭐️با حکمت خدا یکی باشه
🌸شبتـون بخیـر
⭐️و رویاهاتون شیـرین
🌙 ⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای مهربونم 🙏
من دنیای کوچکی دارم که تو با بودنت
بی انتهایش می کنی
که تو با معجزه های هر چند کوچک و ساده روزمره ام
زندگی ام را رنگین کمانی می کنی
#شهیدانہ
إڹۺـــاءالله
رۅزی بر قبــرم
با سہرنگـ پرچم
کۺــۅرمـ🇮🇷
بنۅٻـسنـد،
#ۺہٻدگمنام♥️
محڶِۺہادٺ : مدٻنہ🕌
عملٻاٺِ آزادسازۍِبقٻع💚
ٺصۅرشـم قشنگہ😍
اݪلہمارزقݩاشہادةفےسبیݪڪ🤲
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
روایت شنیدنی از زبان خانواده شهید صدرزاده!💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانـہ 🤞🏿🌸
~🦋♡🦋~
مُفت نمیارزه اگه تویِ مجازی
لبخندِ روی لباته و واسه مامانت
اخم میکنیُ صداتُ بلند میکنی ...
منتظر امام زمان(عج) همچین کسی نیستا
کسی که ادعای شهادت میکنی و میگی هدفم شهادته.... این رسمش نیست🍂
#حواستباشهرفیق...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_57
کلافه و عصبی چرخید سمت میزش.
_من هم چنین قصدی نداشتم خانم محترم... وقت بگو و مگو هم با شما ندارم... جعبههای داروها رو گذاشتم توی انباری بهداری... وظیفه طبقه بندی داروها پای شماست.
بعد در حالی که کلید اتاق داروها را به سمت من می گرفت ادامه داد:
_بهتره عجله کنید... چون هنوز وظایف تون رو بهتون نگفتم تا یک ساعت دیگه هم باید برم ماشینم رو از تعمیرگاه بیارم.
نگاهم سمت ساک دستی افتاد. ساک دستی را برداشتم و گفتم :
_جایی هست که بتونم وسایلم رو بزارم؟
از درون کشوی میزش کلیدی در آورد و روی میز گذاشت. هنوز همان اخم و همان جدیت روی صورتش سایه انداخته بود:
_اتاق شماست... ته حیاط... می تونید از اونجا استفاده کنید.
کلید را برداشتم و از اتاقش بیرون زدم. اولین دیدارمان دیدار خوبی نبود. خصوصاً که با آن نحوه آشنایی و دلخوری به وجود آمده، تمام تصوراتم از کار در بهداری، رنگ دیگری گرفت. اما برای دیدن اتاقی که به من عطا شده بود، سمت حیاط رفتم. در کوچک و آهنی اتاق را باز کردم.
اتاق ۱۲ متری با فرشی قرمز رنگ.
کنج اتاق با بالشت و پتو هایی که روی هم چیده شده بود نمای ساده ای پیدا کرده بود.
طرف دیگر اتاق، اجاق گاز کوچک رومیزی به همراه یک سینک نقلی ظرفشویی قرار داشت.
در همان اتاقک ۱۲ متری قدم زدم. تک پنجره اتاق رو به حیاط بود و نمای خاکی باغچه حیاط از آن پنجره پیدا.
دلم میخواست سرتاسر حیاط بهداری را پر از گلدان های ایوان خانم جان می کردم تا هر وقت پنجره اتاقم را می گشودم امید و زندگی را از سرتاسر حیاط بهداری، می گرفتم.
حتما این کار را میکردم.
کنار پنجره روی همان لبه خاکی آن، یک قطعه عکس از تصویر یک زن یافتم. چهره زن جوان در قالب عکسی سیاه و سفید!
حدس زدم که این عکس باید برای دکتر باشد. آن را درون جیب مانتو گذاشتم تا در اولین فرصت به او بدهم.
برگشتم به بهداری و قبل از انجام هر کاری باز به اتاق دکتر سری زدم. اجازه ورود گرفتم و صدای قاطعش را شنیدم :
_بله.
وارد شدم.
_میشه خودتون برای طبقه بندی داروها به من کمک کنید تا اشتباهی کاری رو انجام ندم؟
سرش را از روی برگه زیر دستش، بلند کرد :
_یه طبقه بندی ساده داروها را هم بلد نیستید؟
با آنکه از کنایه اش کمی ناراحت شدم، اما نمیدانم چرا در مقابل چشمان طعنه زنش، مُصر گفتم :
_ نه و تا جایی که من من میدونم ندانستن عیب نیست... درسته دکتر؟
گوشه لبش تیک لبخندی نشست اما فوری آن را پنهان کرد و برخاست و همراهم آمد.
در اولین جعبه داروها را گشود :
_ طبقات مشخصه داروها رو با توجه به نامشان در همان سبد مخصوصشون بزارید... سُرنگها هم درون سبد بزرگ... سِرُم ها هم باید طبقه پایینی چیده بشه... باز هم بگم یا متوجه شدید؟
نگاهش به من بود که با لبخندی در مقابل آن همه کنایه نشسته در نگاهش گفتم:
_ بله متوجه شدم... ممنونم.
_روش سفید پرستاریتونم توی اتاق واکسیناسیونه.