eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱استاد رائفی پور ✅ قرارمون لحظه تحویل سال دعای فرج(الهی عظم البلاء) 🤲 ✨ 💎
-🌿- ❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖- ❬طلع اݪبدر حسین و ما ادراڪ ما قدر حسین:)!❭ فاش می گویم و از گفته ے خود دل شادم از همان روز ازل اهل "حسین آبادم"(: ﴿عید‌حسینیتون‌مبارکاباشه‌رفقا=]🖐🏿🎈﴾ ✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هـر گل خوشبو که گل یاس نیست هر چه تلألو کنــد المــاس نیـست مــاه زیــاد اســت و بــرادر بـسـی هیچ یکی‌حضرت‌عبـاس‌نیست♥️ 🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نوکر شبیه ما کہ زیاد است یا حسین ع، اربابِ خوب مثل تو پیدا نمیشود...🙃🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
39.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فیلم کامل پیام نوروزی ۱۴۰۰ رهبر انقلاب
❇️ رهبر انقلاب سال ١۴٠٠ را با نام «تولید، پشتیبانی‌ها، مانع زدایی‌ها» نامگذاری کردند.
مسمومیت با آب آن چشمه ، باعث خیری برای اهالی روستا شد. از آب چشمه به آزمایشگاه بیمارستان فیروزکوه فرستاده شد و در جواب آزمایش، وجود مقدار اندکی آرسنیک، مشخص شد. همین مسئله باعث گشت که نه تنها اهالی روستا، بلکه برای گردشگرانی که به روستا می‌آمدند این مسئله روشن شود، تا دیگر همچین اتفاقاتی تکرار نشود. هوا کم کم رو به سردی می رفت. خانم جان همچنان پیش عمه افروز مانده بود و من اولین شب یلدای بدون پدر و مادرم و تنها با خاطره آنها تجربه می‌کردم. به مناسبت شب یلدا، من و دکتر به خانه‌ ی مش کاظم دعوت شدیم. خیلی دوست داشتم که شب یلدا در بهداری نباشم و انگار طنین نجوای دلم تا عرش خدا هم رفت و دعایم مستجاب شد. بی بی روی کرسی درون اتاق سفره ای پهن کرده بود و روی سفره را با کاسه های سفالی پر از انار دون شده، تخمه، گردو، بادام و نقل و نبات و البته لواشک پر کرده بود . کنار بی بی و گلنار زیر کرسی پاهایم را دراز کردم و چشمم به لحاف قرمز رنگی بود که بی بی روی کرسی کشیده بود و دلم محو در تماشای این همه سادگی و زیبایی. انگار خاطرات کودکی خودم را درون سینی بزرگ مسی که روی کرسی گذاشته بود، داشتم به چشم می دیدم. بی بی برای همه کاسه کاسه انار می ریخت که با دیدن کاسه خالی از تخمه ی میان دست گلنار، آهسته روی دستش زد . _بسه دیگه دختر... چقدر تخمه میخوری! باز رودل می کنی ها . گلنار وا رفت. نیم نگاهی به من و دکتر که مشغول خوردن انار دانه شده بودیم، انداخت. _اون دفعه که مسموم شده بودم از آب چشمه بود . بی بی که انگار با حرف گلنار قانع نشده بود، جواب داد : _ما که ندیدیم کسی از آب چشمه مسموم بشه... تو از بس آبگوشت خوردی مسموم شدی. صدای نیمچه خنده ی دکتر برخاست و با نگاه به من و گلنار توضیح داد : _نه بی بی جان... اون واقعاً از آب چشمه بود. همین حرف دکتر، گلنار را شجاع تر کرد برای دفاع از خودش. _اصلاً اگه از آب چشمه نباشه، پس حال مستانه که از حال من بدتر بود... پس اون هم زیاد آبگوشت خورده حتما. از این قیاس گلنار جاخوردم! در حالی که چند دانه کشمش، گردو و بادام کف دستم ریخته بودم، با ناباوری گفتم : _ولی من زیاد آبگوشت نخوردم! بی بی باز نیشی به گلنار زد : _من این دفعه رو حالا اشتباه کردم... ولی پارسال یلدا رو چی میگی که اونقدر از همین هله هوله ها خوردی که حالت بعد از شب یلدا بد شد. نگاهم سمت گلنار چرخید . گلنار از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و از نگاه من و دکتر فرار کرد و آهسته لب زد : _حالا باید همه اینها رو همین الان بگی بی بی؟ مش کاظم با صدای بلندی ادامه ی حرف بی بی را گرفت و انگار نه انگار که دخترش داشت از خجالت مقابل چشمان من و دکتر آب میشد . _آره... گلنار سابقه داره... پارسال یادته دکتر از بس انار خورد، دل درد شدید گرفت، آوردیمش بهداری تا خوب شد؟ گلنار آنقدر سرش را خم کرده بود که فکر کنم چانه‌اش به جناق سینه اش چسبید و همان موقع صدای محکم کوبیده شدن در حیاط، توجه همه را نه تنها، به خودش جلب کرد، بلکه بحث را هم کلا عوض کرد. از همه بیشتر گلنار ذوق کرد. از این وقفه ای که بین حرف های پدرش و بی بی افتاد و باعث شد بحث عوض شود. فوری برخاست و بلند گفت : _من میرم ببینم کیه. و دوید و رفت. یک لحظه که نگاهم تا بدرقه ی گلنار رفت و برگشت، چشمم به دکتر افتاد. نمی‌دانم چه شد که نگاه او هم همان لحظه، اتفاقی در چشمان من نشست. فوری از این اتفاق چشم چرخاندم سمت دانه های آجیلی که کف دستم بود که مش کاظم گفت : _الهی شکر... انگار خانم پرستار بهداری ما ماندگار شدند . دکتر هم نفس بلندی کشید. ترسیدم که باز کنایه ای بزند اما سکوت کرد و چند ثانیه بعد، وقتی که فکر کردم دیگر حرفی نخواهد زد ، جواب داد : _چه فایده مش کاظم... پرستار اخمالو که به درد بهداری نمیخوره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 صبح زیباتون بخیر 🌸 بگید و بخندید و خوش باشید 🌺 بیخیال دنیا و ناملایمات لحظه رو دریابید 🌸 ممنون که هستید عزیزان 🌹یکشنبه‌تون گلبـاران عزیزان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌓‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•۰
چنان از حرف دکتر شاخه هایم سبز شد که با تعجب پرسیدم : _با من هستید؟ و دکتر به جای جواب دادن به من، رو به مش کاظم ادامه داد : _پرستار باید خوش اخلاق باشه. چشمانم از شدت بهت روی صورت دکتر خشک شده بود. بی بی آهسته خندید و مش کاظم از من دفاع کرد . _ولی به نظر من... شما بد اخلاق تر هستید دکتر... خانوم پرستار ماشاالله خیلی اخلاقشون خوبه. و همین حرف مش کاظم و تایید بی بی، که سری تکان داد، باعث شد، دکتر نیم نگاهی به من بیاندازد و من با افتخار ابرویی بالا انداختم، که صدای یا الله یا الله گفتن مردی از پشت در چوبی اتاق برخاست. در اتاق، در کسری از ثانیه روی پاشنه چرخید و در کمال تعجب، آقای رستگار، دوست صمیمی دکتر، در آستانه ی در ایستاد. _به به سلام علیکم به همه. دکتر هم متعجب پرسید : _ پیمان تو اینجا چی کار می کنی؟ _من اینجا چه کار می کنم؟... اومدم شب یلدا پیش دوست عزیزم که تنها نباشه... ولی دیدم چراغ‌های بهداری خاموشه... گفتم یه جا بیشتر نیست که دکتر بد اخلاق ما رو، راه بدن... واسه همین یک راست اومدم اینجا. آقا پیمان بی رودربایستی، خودش را به زور، کنار دکتر و مش کاظم جا داد و گلنار بعد از تاخیری چند دقیقه ای با یک سینی چای و روسری گلدار جدیدی که سر کرده بود وارد اتاق شد . نگاهم روی روسری گلنار بود و داشتم به این فکر می‌کردم که آیا عوض کردن روسری گلنار، ربطی به ورود آقا پیمان دارد یا نه؟ آقا پیمان هم آدم عجیبی بود! همین که نگاهم از سمت گلنار، سمت او چرخید و دیدم که چگونه بی تعارف نشسته و خودش را شریک خوردن آجیل و تخمه کرده و با آمدن لیوان های چای کلا نگاهش سمت چای هم جذب شده، در شوک فرو رفتم! بی بی برای هر نفر یک لیوان چای گذاشت. _خوش اومدی پسرم... جمع ما رو شاد کردی. آقا پیمان از این حرف بی بی سر ذوق آمد و با شوق محکم به کمر دکتر زد : _ گفتم رفیق دکتر ما، صحبت شب یلدا رو میبره توی، گلاب به روتون، اسهال و استفراغ... اومدم که یه کم شما رو بخندونم. دکتر چشم غره ای رفت و آقا پیمان بی توجه به تهدید دوستش با انرژی گفت: _بگذارید یک لطیفه بگم که بخندید... یه آقایی میره دکتر، میگه آقای دکتر از صبح که شلوارم رو پوشیدم و دکمه اش رو بستم، دیگه کمرم صاف نمیشه... دکتر یک نگاه به سر تا پای مرد میکنه و جواب میده؛ آخه دکمه پیراهن تو به شلوار بستی عزیزم . و صدای خنده آقا پیمان آنقدر بلند شد که همه تنها از دیدن خنده های آقا پیمان بود که به خنده افتادند. چنان با مزه و با انرژی می خندید که فکر کنم هیچ کسی در مقابل آقا پیمان قدرت کنترل نداشت. بعد از آنکه خنده ها تبدیل به لبخند شد، بی بی با لبخند پرسید : _من که چیزی نفهمیدم. همین حرف بی بی بود که باعث شد تا همه بلند بلند بخندند و گلنار این بار با لبخند جواب داد : _اشکال نداره ما فهمیدیم. اما بی بی با اخم به گلنار گفت : _واسه چی میخندی تو... تو کمتر تخمه بخور با فردا صبح می افتی به دل درد . جمله ی بی بی، در مقابل آقا پیمان، نه تنها لبخند روی لبانش گلنار ربود، بلکه حتی کاری کرد که گلنار از اتاق بیرون رفت. آقا پیمان برای بی بی همان لطیفه را با نمایش اجرا کرد تا بی بی هم متوجه شود. اما این بار در میان صدای خنده های همه، من تمام حواسم پیش گلناری بود که جای خالی اش کنار دستم احساس می‌شد.