۱ فروردین ۱۴۰۰
۱ فروردین ۱۴۰۰
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•۰
۱ فروردین ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_91
چنان از حرف دکتر شاخه هایم سبز شد که با تعجب پرسیدم :
_با من هستید؟
و دکتر به جای جواب دادن به من، رو به مش کاظم ادامه داد :
_پرستار باید خوش اخلاق باشه.
چشمانم از شدت بهت روی صورت دکتر خشک شده بود. بی بی آهسته خندید و مش کاظم از من دفاع کرد .
_ولی به نظر من... شما بد اخلاق تر هستید دکتر... خانوم پرستار ماشاالله خیلی اخلاقشون خوبه.
و همین حرف مش کاظم و تایید بی بی، که سری تکان داد، باعث شد، دکتر نیم نگاهی به من بیاندازد و من با افتخار ابرویی بالا انداختم، که صدای یا الله یا الله گفتن مردی از پشت در چوبی اتاق برخاست.
در اتاق، در کسری از ثانیه روی پاشنه چرخید و در کمال تعجب، آقای رستگار، دوست صمیمی دکتر، در آستانه ی در ایستاد.
_به به سلام علیکم به همه.
دکتر هم متعجب پرسید :
_ پیمان تو اینجا چی کار می کنی؟
_من اینجا چه کار می کنم؟... اومدم شب یلدا پیش دوست عزیزم که تنها نباشه... ولی دیدم چراغهای بهداری خاموشه... گفتم یه جا بیشتر نیست که دکتر بد اخلاق ما رو، راه بدن... واسه همین یک راست اومدم اینجا.
آقا پیمان بی رودربایستی، خودش را به زور، کنار دکتر و مش کاظم جا داد و گلنار بعد از تاخیری چند دقیقه ای با یک سینی چای و روسری گلدار جدیدی که سر کرده بود وارد اتاق شد .
نگاهم روی روسری گلنار بود و داشتم به این فکر میکردم که آیا عوض کردن روسری گلنار، ربطی به ورود آقا پیمان دارد یا نه؟
آقا پیمان هم آدم عجیبی بود!
همین که نگاهم از سمت گلنار، سمت او چرخید و دیدم که چگونه بی تعارف نشسته و خودش را شریک خوردن آجیل و تخمه کرده و با آمدن لیوان های چای کلا نگاهش سمت چای هم جذب شده، در شوک فرو رفتم!
بی بی برای هر نفر یک لیوان چای گذاشت.
_خوش اومدی پسرم... جمع ما رو شاد کردی.
آقا پیمان از این حرف بی بی سر ذوق آمد و با شوق محکم به کمر دکتر زد :
_ گفتم رفیق دکتر ما، صحبت شب یلدا رو میبره توی، گلاب به روتون، اسهال و استفراغ... اومدم که یه کم شما رو بخندونم.
دکتر چشم غره ای رفت و آقا پیمان بی توجه به تهدید دوستش با انرژی گفت:
_بگذارید یک لطیفه بگم که بخندید... یه آقایی میره دکتر، میگه آقای دکتر از صبح که شلوارم رو پوشیدم و دکمه اش رو بستم، دیگه کمرم صاف نمیشه... دکتر یک نگاه به سر تا پای مرد میکنه و جواب میده؛ آخه دکمه پیراهن تو به شلوار بستی عزیزم .
و صدای خنده آقا پیمان آنقدر بلند شد که همه تنها از دیدن خنده های آقا پیمان بود که به خنده افتادند. چنان با مزه و با انرژی می خندید که فکر کنم هیچ کسی در مقابل آقا پیمان قدرت کنترل نداشت. بعد از آنکه خنده ها تبدیل به لبخند شد، بی بی با لبخند پرسید :
_من که چیزی نفهمیدم.
همین حرف بی بی بود که باعث شد تا همه بلند بلند بخندند و گلنار این بار با لبخند جواب داد :
_اشکال نداره ما فهمیدیم.
اما بی بی با اخم به گلنار گفت :
_واسه چی میخندی تو... تو کمتر تخمه بخور با فردا صبح می افتی به دل درد .
جمله ی بی بی، در مقابل آقا پیمان، نه تنها لبخند روی لبانش گلنار ربود، بلکه حتی کاری کرد که گلنار از اتاق بیرون رفت.
آقا پیمان برای بی بی همان لطیفه را با نمایش اجرا کرد تا بی بی هم متوجه شود. اما این بار در میان صدای خنده های همه، من تمام حواسم پیش گلناری بود که جای خالی اش کنار دستم احساس میشد.
۱ فروردین ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_92
سمت آشپزخانه کوچک و نقلی مش کاظم رفتم. کنار گاز کوچک آشپزخانه تکیه به دیوار، ایستاده بود .
از کنار در ورودی آشپزخانه، به او خیره شدم. با ریشههای روسری گلدارش بازی میکرد و اصلاً متوجه حضور من نبود که پرسیدم :
سحالا چرا قهر کردی؟
فوری سرش سمت من چرخید. نگاهش از سیاهی غم، پر بود. وارد آشپزخانه شدم و چشمم به جای دیدن گلنار، محو تماشای فضای سنتی آشپزخانه ی بی بی شد.
ریسه های فلفل و سیر از دیوار آشپزخانه آویز بود و مرا تا اوج روزهای کودکی ام میبرد.
در روزهایی که شاید خود خانوم جان من هم، همین گونه فلفل و سیر را به نخ می کشید. انتهای ریسه ی فلفل را گرفتم و دستی به فلفل های قرمز و خشک شده درون ریسه، کشیدم.
گلنار آهی کشید و گفت:
_همهاش میخواهند منو جلوی همه مسخره کنند... بعد میگن چرا گلنار خواستگار نداره!
لبخندی زدم و دستی روی شانه اش گذاشتم.
_باهات شوخی کردن.
همان جمله ی کوتاه من، باعث خشم گلنار شد :
_ جلوی چشم پیمان با من شوخی میکنند؟!
لحظه ای مثل برق گرفته ها، خشکم زد و گلنار ادامه داد :
_ چرا هر وقت این پسر اومد خونه ی ما، اینا با من اینطوری شوخی می کنند؟!... این بنده خدا فکر میکنه من یه تختم کمه خب.
نگاهم روی صورت گلنار بود. اشکی از چشمانش چکید. فکرم درگیر سوالی بود که در سرم موج میزد .
گلنار عاشق پیمان شده بود؟!
از این فکر لبخند روی لبم بیشتر کشیده شد.
_پس تو از پیمان خوشت اومده... آره؟... یادمه که عروسی دختر آقا جعفر هم از کنار پرده داشتی قسمت مردانه رو دید میزدی! ... یادمه که اون موقع هم گفتی چقدر پیمان خوش تیپه!... پس این پسر رو دوسش داری؟
گلنار سرش را پایین گرفت. این خجالت و سکوتش، خودش جواب قاطعانه ای بود که می شد گرفت.
ذوق زده او را در آغوش کشیدم.
_وای گلنار!... چرا زودتر نگفتی... خودم درستش می کنم عزیزم.
پرسید :
_چی جوری میخوای درستش کنی؟... به بی بی حرفی بزنی که از این بدتر بشه و دائم منو مسخره کنه؟
خندیدم :
_ نه بابا... به بیبی نمیگم... غصه نخور... حالا بیا بریم که اگه تو توی جمع نباشی بیشتر شک می کنند.
بالاخره راضی اش کردم و او را دوباره به جمع برگرداندم. دوباره همه دور کرسی جمع شدیم. آقا پیمان باز هم شوخی های بامزه اش را از سر گرفت و من در میان خنده هایی که از سر شوق بود، در فکر بودم که چطور می توانم در این مورد، با او حرف بزنم.
اما بهترین راه حرف زدن با آقا پیمان نبود. نگاهم سمت دکتر رفت. لبخند کجی از شوخی های بی مزه ی پیمان روی لب داشت، با خودم گفتم :
« حرف زدن با دکتر، بهتر از حرف زدن با پیمان است... باید اول با او حرف بزنم»
و دلم عجیب میخواست خاطره ی شب عروسی ستاره و توهینی که پیمان به دختران روستا کرده بود را از ذهنم پاک کند .
۱ فروردین ۱۴۰۰
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
پارت_93
شب یلدای آن سال کنار کرسی بی بی و تنقلاتش به جای شام سبزی پلو با ماهی با چلوگوشت معرکه ی دستپخت بی بی گذشت .
آقا پیمان فردای آن روز، از روستا رفت و این فرصت خوبی بود تا با دکتر صحبت کنم.
سرگرم جابه جایی داروها در قفسه بودم که کارم تمام شد و با همان دستمال میان دستم چرخیدم سمت دکتر.
کتاب میخواند که گفتم:
_ببخشید...
سرش را لحظه ای بلند کرد و دستانش را همچنان که دو طرف کتاب، روی میز گذاشته بود، با انگشت اشاره دست راست به قفسه داروها اشاره کرد.
_اون قفسه تموم شد؟
_بله.
_خوبه.
سرش را پایین انداخت که جلوتر رفتم.
_میشه یه چیزی بگم؟
همچنان که سر خم کرده بود روی کتاب جوابم را داد :
_می شنوم...
_میگم اگه... یه دختر خوبی که خیلی هنرمند و مهربونه... قصد ازدواج داشته باشه... و از آقایی خیلی خوشش بیاد... آقایی که شما میشناسید... شما می تونید کمکش کنید که...
سرش را بلند کرد. رنگ نگاهش آنقدر تغییر کرده بود که جا خوردم و باقی کلمات از ذهنم پر کشید .
نگاهم روی صورت دکتر محکوم به ماندن بود که گفت :
_احیانا اون دختر... پرستار بهداری روستا نیست؟
لحظهای نفسم در سینه حبس شد. اما فوری جواب دادم :
_نه... نه، من نیستم.
لبخنده کنایه داری زد که ادامه دادم:
_ به خدا من نیستم... واسه گلنار گفتم.
اخمی کرد و با جذبه ای که تا قبل از آن در صورتش نداشت، جوابم را داد:
_ اون دختر مگه خودش زبون نداره که شما به جاش حرف میزنید؟
_خب روش نشد که بگه.
کتابش را بیجهت ورق زد.
_حالا اون آقا که من میشناسمش، کی هست؟
_آقای رستگار... دوست شما.
باز سر بلند کرد. تعجب نگاهش اول کمی مرا حیرت زده کرد. یعنی اینقدر غیر قابل باور بود!
اما کمی بعد، تکیه زد به پشتی صندلی و با خنده گفت :
_پیمان!!... چطور فکر کردی که پیمان قبول میکنه که اومدی این حرفها رو به من میزنی؟... ندیدی نظر پیمان در مورد دختر های روستا چی بود؟
ناامید شدم، اما با صدایی خفیف آهسته جواب دادم:
_ آخه گلنار بدجوری تو فکر آقا پیمان، دوست شماست و شما هم که می دونید، گلنار واقعاً دختر خوبیه... خواستم کمکم کنید، بلکه بتونیم یه کاری کنیم.
نفس پری کشید و بعد از چند ثانیه دست دراز کرد و کتابش را محکم و پر صدا بست و خودش را جلو کشید سمت میزش. دستانش را در هم قلاب کرد و متفکرانه به فکر فرو رفت.
_فعلاً که آقا تشریف بردن و نمیشه کاری کرد.
با نخ های ریش شده ی گوشه دستمال درون دستم بازی می کردم که گفتم:
_ اگه شما بخواهید میتونید کمکشون کنید... اگه آقا پیمان از نزدیک با گلنار حرف بزنه... و اخلاق خوبه گلنار رو ببینه مطمئنم که نظرش عوض میشه.
دکتر صندلیاش را به عقب هل داد و از جا برخاست:
_ فعلاً شما به کارت برس... اینجا بهداری روستاست نه بنگاه ازدواج... در مورد پیمان هم خودم یه فکری می کنم .
۱ فروردین ۱۴۰۰
۲ فروردین ۱۴۰۰
#السلام_ایها_غریب
#سلام_مولای_مهربانم♥
#صبحت_بخیر_مولا_مهربانم
مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب
این است همان رایحۀ روح فریب
گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد
گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»
۲ فروردین ۱۴۰۰
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ فروردین ۱۴۰۰
بسته شد از روز ازل قول و قرارم با حسین
شکرالله شد مبارک روزگارم با حسین
#حرم
#اباعبدالله
#عید_نوروز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ فروردین ۱۴۰۰
کیف دارد لحظه های احتضارم با حسین
#کربلا
#آه_اباعبدالله
#عید_نوروز
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲ فروردین ۱۴۰۰