•••°°°✨
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#یــاحسیــن
آبروی حسین به کهکشان میارزد
یک موی حسین بر دو جهان میارزد🌱°•
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست
گفتا که حسین بیش از آن میارزد❤️°•
فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترگرامۍ،پسرگرامۍ !
درسࢪنوشتخودتبیــادخالتڪن☝️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵آخرین ویدیو ابراهیمی رییسی ، چند ساعت مانده به انتخابات ، خطاب به مردم !
سرخورده نشوید ، با یکدنیا امید ، برای گرفتن حق خودتان پای صندوق های رای بیایید!
ایران قوی شکل خواهد گرفت‼️
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_248
آرامش آنشب به خانه برگشت اما با آمدن زهره ای که روزی عشق حامد بود، من بی تاب شده بودم.
زهره قصد رفتن نداشت. آمده بود که بماند و مانده بود.
دلیلش را نمیدانم تا اینکه یکی دو روز بعد از آن دعوای سخت، دیدم در یکی از اتاق های درمانگاه، همانی که اتاق واکسیناسیون بود، پلاکی به نام « زهره روحی، دکتر زنان» زده شده است.
در جا خشک شدم. روح از تن پرواز کرد و عصبی وارد اتاق دکتر.
با گشودن در اتاقش، نگاهش از روی مریضی که مقابلش نشسته بود سمت من آمد. اخمی کرد به نشانه ی توبیخم و من آن لحظه یادم آمد که حتی در هم نزده ام.
اما همانجا در اتاق ماندم که مریض رفت و من عصبی نگاهش کردم.
_حامد!
او هم اخم کرد.
_چرا در نزدی!!
_ببخشید ولی....
حتی نگذاشت حرف بزنم.
_الان وقت ندارم... بعدا حرف میزنیم.
و همان یه کلمه ی « بعدا» مرا چنان بهم ریخت که عصبی و با بغض گفتم:
_من الان حرف دارم.... وگرنه به جان محمد جواد همین امروز تمام وسایلم رو جمع میکنم و میرم پیش خانم جان.
عصبی لحظه ای چشم بست. و من منتظر جوابش شدم.
_بگو....
دندانهایم را محکم روی هم فشردم. حسادتی که به جانم افتاده بود دلیل و منطق نمیدانست تنها داشت نابودم میکرد.
_تو برای شنیدن حرفای زهره وقت داری برای من اینجور بداخلاق میشی!
نگاه تندی به من انداخت.
_چی داری میگی مستانه؟!
_چی میگم!.... دلم پره.... دلم شکسته... میفهمی اینو....
نفس پری کشید و دستش را سمتم دراز کرد.
_بیا اینجا....
پاهایم ایست کرده بودن که نگاهم کرد و کف دستی که سمتم دراز کرده بود را باز در هوا تکان داد.
_بیا دیگه.
سمتش رفتم. مقابل صندلیش ایستادم که برخاست و میزش را دور زد. عصبی از نگاهش فرار میکردم که گفت:
_مستانه چرا اینجوری شدی؟.... تو که به من اعتماد داشتی؟
بغضم لرزید.
_وقتی میبینم اون زهره خانم اومده که بمونه.... دلم میلرزه.... چرا اومده اینجا؟... چرا این روستا؟.... میخواد کنار تو باشه و من....
دیگر نشد. اشکانم جاری شد که مرا در آغوش کشید. بوسه ای روی سرم زد و گفت:
_چی بهت بگم آخه!؟.... برگه آورده از بیمارستان که باید توی این درمانگاه باشه و کار کنه.... حالا من بهش چی بگم؟... بگم برو....
_مگه این خانم شوهر نداره؟.... خب بره پیش شوهرش... چرا اومده اینجا؟... اصلا چطور شوهرش اجازه داده که بیاد اینجا کار کنه؟!
حامد آه بلندی کشید و سکوت کرد. سکوتی که داشت حال مرا بدتر میکرد. جواب چراهایم را نداد و من ماندم و دردی که درمان نشد.
تنها دل خوش کردم به بوسه ای که روی سرم زد. به آغوشی که برایم گشود. و وقتی که برایم گذاشت.
همین......
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪستانتخابڪنیمتاشرمندهشُھدانشویم🖐
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رییسی فیلترینگ را رفع می کند !
تناقض ها آزاردهنده است ، فضای مجازی محل کسب و کار مردم است و باید تقویت شود نه فیلتر !!
مراقب پیچ های جاده باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی خدایی که اینقدر میگن مهربونه
🌋حاضره یه خانم رو واسه اینکه چند تار موش رو بیرون گذاشته بسوزونه⁉️
#حجاب
#امامزمان
شنبه تون عالی و بینظیر🌷
روزتون پراز مهربانی
وجودتون سلامت🌷
دلـ❤️ـتون گرم از محبت
عمرتون با عزت و زندگیتون
مملو از خوشبختی🌷
امروزتون زیبادر کنار خانواده
#روزتون_زیبا 🌷
•『🌻』
•
امامسجاد(ع)
هرگزکسیرا
بهسببگناهشخوارنکن...
#حدیث
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_249
ارامش نداشتم. با آنکه حامد همان حامد بود. بعد از ظهر ها بعد از تعطیلی درمانگاه، با همه ی خستگی که داشت، وقتی به خانه می آمد، با محمد جواد بازی میکرد.
در کارهای خانه کمکم میکرد. بخاطر زخم دستم حتی کهنه ها را هم میشست.
ولی من آرام نبودم. بودن همان خانم روحی، دکتر زنانی که میخواست انگار جانم را بگیرد، نمیگذاشت عاقلانه فکر کنم.
من عاشق حامد و زندگیمان بودم و به هیچ وجه حاضر نبودم این خوشبختی را با کسی قسمت کنم.
فردای آنروز بدون اطلاع حامد، به اتاق خانم روحی رفتم. مریض نداشت که در زدم و بی اجازه ای که باید از او صادر میگشت، وارد.
نگاهم کرد. بی سلام نشستم روی صندلی مقابل میزش. لبخندی زد که انگار بیشتر طعم تمسخر داشت.
_خب.... سلام خانم تاجدار.
_سلام....
_در خدمتم.
_چرا اومدید اینجا؟.... روستاهای دور افتاده زیاده.... چرا این روستا؟
لبخندش کمی به طرف گونه ی چپش کج شد.
_خبببب....
خب کشیده ای گفت و ادامه داد:
_اومدم جبران کنم.
_جبران!
_من عجله کردم.... به حامد قول دادم اگه او بره جبهه براش صبر کنم.... صبر نکردم و..... ازدواج کردم.
عصبی گفتم:
_خانم لازم به جبران نیست.... برگردید پیش همسرتون... وگرنه خودم میرم با همسرتون حرف میزنم که بیاد دست زنش رو بگیره و از اینجا ببره.
_طلاق گرفتم.
خرد شدم انگار. درست مثل کوهی که یکدفعه از بالا به پایین پا بریزد.
_زندگی خوبی نداشتم... مجبور شدم جدا بشم.
فریاد زدم:
_آهان.... پس چون جدا شدی به خودت اجازه دادی بیای و زندگی منو بهم بریزی!؟
آهی کشید و سرش را خم کرد که باز سرش فریاد زدم.
_از اینجا برو خانم دکتر.... وگرنه کاری میکنم که نباید بکنم.
سمت در اتاق رفتم که گفت:
_صبر کن.... چرا اینقدر روی حامد حساسی!
_نباشم؟!.... زندگیمو دوست دارم.... عاشق همسرم هستم.... و میخوام زندگیمو کنم.
_زندگیت رو بکن... کاری به زندگیت ندارم.... حامد هم کاری با من نداره.
با حرص پرسیدم:
_از کجا معلوم؟
_از اون جاییکه میبینم تو رو حتی بیشتر از من دوست داره.
لحظه ای قلبم ایست کرد و نفسم حبس شد.
_حامد عاشقم بود.... ولی الان میبینم دیوانه ی توئه... طوری اسمتو میاره که دلم میلرزه... من نیومدم که با زندگی تو بجنگم.... اومدم کنار حامد همکارش باشم.
انگار کسی با چکشی نامرئی وسط سرم کوبید.
_من نمیخوام شوهرم با تو همکار باشه.... از اینجا میری یا...
و همان موقع در اتاق باز شد. حامد بود!
صدای فریادهایم کار دستم داد.
نگاه تندی حواله ام کرد.
_مستانه خانم.... لطفا تشریف بیارید.
و من با عصبانیت به خانم دکتر نگاهی انداختم و گفتم:
_حرفای من یادت باشه.
حامد مچ دستم را گرفت و حتی مهلت نداد در اتاق را ببندم. مرا دنبال خودش کشید و سمت اتاقش برد.
تا در اتاقش را بست با عصبانیت و صدایی که سعی در خفه کردنش داشت گفت:
_داری چکار میکنی؟
_دارم از عشق و زندگیم حفاظت میکنم.
عصبی سری تکان داد و گفت:
_بس کن مستانه تا باز منو دیوونه نکردی.
_تو اینجوری دیوونه میشی؟!.... اینکه من برم به زهره خانم بگم باید از اینجا بره تو رو دیوونه میکنه؟!
محکم سرم فریاد زد:
_آره....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک مادری تویی..🇮🇷✌️🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ
؏ــشـق♥️
سـتـاد
انتخــاباتت
ڪـو؟!!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک
#رمان_آنلاین
#پارت_250
نگاهم لحظه ای درچشمانش خشک شد و فوری و بی معطلی دستم را از میان دستش کشیدم و از اتاقش بیرون زدم.
از او هم عصبی بودم.
از او که فکر میکردم دارد کوتاهی میکند.
به خانه برگشتم. محمد جواد داست نق نق میکرد. شیرش دادم و او را خواباندم.
مشغول کار شدم تا ذهنم درگیرم را مشغول کنم ولی نمیشد. خیلی عصبی بودم. با همه چی جنگ داشتم. با سیب زمینی با چاقو!
و آمد. حامدی که سرم فریاد زد و مرا آنگونه بهم ریخت.
تا در خانه را با کلیدش باز کرد، نگاهش به من افتاد. نگاهش نکردم.
جلو آمد و سر راهش بوسه ای آرام به پیشانی محمد جوادی که خواب بود، زد.
آمد ورودی آشپزخانه ایستاد.
ساعد دست چپش را روی کابینت گذاشت و خودش را کمی کج کرد سمت شانه ی چپ.
نگاهش دنبالم بود و من همچنان با همه چیز میجنگیدم. معلوم نبود چطور داشتم سیب زمینی ها را پوست میگرفتم که صدایش در امد:
_خانومی!.... اونجوری سیب زمینی پوست نگیر.
جوابش را ندادم و او باز گفت:
_عزیز دلم....
جوابش را ندادم باز. درگیر قطعه قطعه کردن سیب زمینی ها بودم که جلو آمد و دو دستم را گرفت.
_مستانه جان.... دستاتو اینجوری میبری عزیزم... داری چکار میکنی؟!
بغضم گرفت:
_فدای سر شما.... فدای سر خانم دکتر... چکارم داری؟.... ولم کن ببینم.
بوسه ای به موهایم زد.
_من فدای تو.... من پیش مرگ تو.... من بمیرم برای تو....
این جملاتش خلع سلاحم کرد. انگار دو دستم برای تسلیم شدن بالا آمد. گریه ام گرفت.
_حامدددددد.
جانی گفت و من با همان دستانی که او گرفته بود، خودم را در آغوشش رها کردم.
_حامد چرا متوجه نمیشی دوست دارم.... چرا نمیبینی حالمو؟.... چرا درک نمیکنی زندگیمون رو دوست دارم؟
_تو چرا؟.... تو چرا قلبمو نمیخونی که فقط تو رو میبینه؟.... چرا درک نمیکنی که فقط تو رو میخواد؟.... چرا ضربان قلبمو چک نمیکنی که فقط با طنین صدای تو بالا میره؟
او بلد بود که با چه کلماتی پرچم سفید صلح را بالا میبرم و میگویم تسلیم!
او به اعجاز کلامتی که میگفت واقف بود.
و من عاشق این سیاست های همسرداری اش بودم که میتوانست بحرانی ترین بحران ها را مدیریت کند.... اما تنها با چند کلمه!
دستانش را شست. خودش سیب زمینی ها را پوست گرفت. خودش سرخ کرد. خودش بساط ناهار را چید. خودش قاشق به قاشق غذا به دهانم گذاشت و اسمش را لقمه ی محبت گذاشت!
چقدر لقمه های محبت انروزش خوشمزه بود!
ناهار خوبی بود. آرامم کرد. بعد از ناهار محمد جواد هم بیدار شد و دل حامد برای شنیدن خنده های زیبایش رفت و من محمو تماشای آندو شدم.
کلام زیبا و عاشقانه ی حامد ، توانست بحران فکری ام را کم کند اما صورت مسئله پاک نشد.
خانم دکتر آمده بود که بماند.
برگه ای اعزامش به درمانگاه را خود دکتر مغربی امضا کرده بود. و انگار این تنها من بودم که بایستی با این شرایط میساختم.
🌺🌺🌺🌺پایان جلد اول 🌺🌺🌺🌺
این جلد رمان در دهه 70 بود و جلد بعد در دهه90.... با ما در ادامه ی جنجال زندگی، مستانه و حامد _پیمان و گلنار_مهیار و رها _ خانم دکتری که تازه وارد زندگی مستانه و حامد شده... و مرادی که هنوز کینه ی حامد و گلنار و پیمان را به دل دارد، همراه باشید در....
#جلد_دوم #مثل_پیچک از پس فردا ان شاء الله برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشه
🔴💙🔴لطفا تواین فاصله نظراتتون رو راجع به این رمان مهیج و عاشقانه برای ما ارسال کنید به آیدی:
@Toprak_admin
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⸤•♥️•⸣
مسـألہ اول دࢪ انتخابات اين استـ ڪھ همہ دࢪ اين آزمون عمومۍ ملتـ ايـران شرڪتـ كنند و نشان بدهند ڪھ ملتـ ايـران زندھ استـ و بہ سࢪنوشتـ ڪشورش علاقہ داࢪد(:🌿'
#انتخابات'📿! #پیـامرهبر🦋!
•.🌻|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
راۍهمهیکصدا . .😃♥️!
『🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪ و بدآنید؛ مآ بَساط ضعفـ اَفزا
را بھ آتش میکشیم .. ! ❫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رائفی پور
💛 آدم امام زمانی باید...
#امامزمان
#مثل_پیچک
#نظرات_کاربران
🌸🌹🌸
بزودی منتظر شروع جلد دوم رمان #مثل_پیچک باشید😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم تر از امام زمان (عج)خداوند خلق نکرده
سلام به خواننده های عزیز رمان #مثل_پیچک
🌺💝🌺💝🌺💝🌺
خیلی خیلی از ابراز علاقه ی شما به این رمان خرسند شدم.
فصل دوم رمان با عنوان #مثل_پیچک2
از فردا ان شاء الله پارت گذاری خواهد شد.
👌نکته ی مهم ❣
این فصل از رمان شما را به دهه ی 90 برده ام تا راز های زندگی مستانه در دهه ی 70 در ابتدای رمان فاش نشود.
اما بعد از خواندن 20 پارت اول فصل دوم، باز کم کم در کنار زندگی محمد جواد که اکنون 27 سال دارد، رمز و راز زندگی مستانه با گذر به گذشته و خاطراتش را از زبان خودش بیان خواهم کرد.
👌👌👌👌👌
این شیوه را شخصا در بسیاری از رمان های چاپی ام امتحان کرده ام و نظر خواننده ها به این شیوه بخاطر هیجان بالای آن مثبت ارزیابی شده است.
❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣
بسیار سپاسگذارم که وقت گرانقدر خود را برای خواندن این رمان، به من دادید.
امیدوارم ان شاء الله بتوانم رضایت خاطر شما را همچنان نسبت به این رمان حفظ بفرمایم.
یا علی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
°🌼🍃°
#شهیدمصطفیصدرزاده♥.↷°"
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨
باهاش ارتباط برقرار کنید 💕
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید 😍
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•