🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_243
مسافرت به خانه ی عمه افروز برای روحیه ی گلنار واقعا خوب بود.
آقا آصف و خانم جان و عمه، هم از پیمان و شوخی هایش حسابی سر شوق آمدند.
همه چیز در آن چند روز به خوبی گذشت. گلنار از عمه قول گرفت که به دیدن ما در روستا بیاید و عمه هم قبول کرد.
به روستا برگشتیم. مسافرت خوبی بود و شاید آخرین اتفاق خوش برای روزهای ناخوشی!
با رسیدن به روستا، اولین نفری که متوجه ی آمدن ما شد و سراغمان آمد، مش کاظم بود.
اول فکر کردم برای دیدن دخترش دلتنگ شده، اما وقتی روبه حامد گفت:
_سلام دکتر... یه خانم شهری اومدن دنبال شما میگردن.
قلبم ایست کرد. گاهی اتفاقاتی میافتد که نوید روزهای ناخوشیست.
و از همان روز یا بهتر بگویم بعد از فوت بی بی، استارت ناخوشی ها زده شد.
حامد به مش کاظم گفت که به آن خانم بگوید که به درمانگاه بیاید.
ذهن پیمان هم درگیر همان سوالی شده بود که من داشتم.
_کی میتونه باشه حامد؟... مادرت که ایران نیست!
_نمیدونم... حالا وسایل رو ببریم تا ببینم کیه.
و تا وسایل را به درمانگاه بردیم و کمی از کارها تمام شد، گلنار سراغم آمد.
تازه محمد جواد را خوابانده بودم که گلنار در زد.
تا در را باز کردم بی مقدمه گفت:
_مستانه...
_چی شده؟
_خانمه اومد...
دلم ریخت. اما بی جهت پرسیدم:
_پیمان نشناختش؟
_چیزی نگفت.
نگاهی به سر و وضعم کردم و گفتم:
_پیش محمد جواد بمون.... من میرم ببینم قضیه چیه.
گلنار وارد خانه شد که من فوری با همان مانتو و روسری که از راه رسیده بودیم، وارد درمانگاه شدم.
چون در نبود ما چند روزی درمانگاه تعطیل بود، آنروز مریض نداشت. با ورودم به درمانگاه یکراست سمت اتاق دکتر رفتم و با چند ضربه به در وارد شدم.
با دیدن خانم شیک پوشی که روی صندلی کنار میز حامد نشسته بود و سن و سالش اصلا به مادر یا عمه یا حتی خاله ی او نمیخورد، قلبم ایست کرد.
لبخندی زد و نگاهم کرد. رژ غلیظی زده بود که مناسب آن روستا و فضای آن نبود. کیف جیر مشکی اش را روی پاهایش گذاشت و گفت:
_به به... ایشون حتما همان مستانه خانمی هستن که فرمودید؟
نگاهم سمت حامد رفت. اخم هایش مرا گیج کرد.
برخاست و سمتم آمد که خانم جوان ادامه داد:
_بذار باشه حامد جان... باید با هم آشنا بشیم.
حامد توجهی به حرفش نکرد و بازویم را گرفت و مرا از اتاق بیرون برد.
با آنکه قلبم تند میزد. با آنکه حس بدی داشتم، اما فقط همان دو کلمه ی « حامد جان » ی که گفته بود داشت آتشم میزد.
تا از اتاقش بیرون آمدیم، بی معطلی گفت:
_مستانه یه خواهشی ازت کنم قبول میکنی؟
نگاهم روی صورتش خشک شد و زبانم لال.
حتی نتوانستم بگویم نه، خواهش نکن... باید بهم توضیح بدی که او کیست!
اما قدرت بیان نداشتم و فقط نگاهش میکردم. در اعماق سیاهی چشمانش داشتم محو میشدم و او بی درنگ ادامه داد:
_برو بالا... خودم بعدا بهت توضیح میدم عزیزم... باشه؟
و هنوز جوابی نداده، بوسه ای به پیشانیم زد و رفت و من مثل همان مجسمه ی خشکی که از سنگ و سیمان است همانجا ماندم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸#امامخامنهای:
🌻خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید
💖یک سبد دعای خوشبختی
🌸تقدیم به تک تک شما
💖آدینه تون معطر به عطر خدا
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
💖روزتون پر برکت و عالی
🌸زندگی تون پراز خوشبختی
💖طاعات قبول حق
•|مشڪلےنیستـ✋🏻اگـر
•|مبلــ🛋نداریمودڪور...🔮
•|زینتخانہما😍
•|عڪسرخخامنہایستـ😌✨❤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پروفآیڶطورے🖼✨
#دخترونه#پسرونه
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓
-- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_244
قلبم به شدت میزد که صدای فریاد حامد حالم را بدتر کرد.
_تموم شد... همه چی... تو نخواستی... تو رفتی... حالا اومدی که چی؟
حس کردم بمانم حالم بدتر میشود. با پاهایی که بی دلیل، توان نداشت سمت پله ها رفتم.
وارد خانه که شدم، گلنار پرسید :
_چی شده؟... اون خانومه کیه مستانه؟
کنار در افتادم و گفتم:
_همونی که حامد عاشقش بوده!
گلنار هم شوکه شد. و من آنقدر بهم ریختم که دیگر صبری برای آمدن حامد و شنیدن توضیحاتش نداشتم.
و همان دو کلمه ی، حامد جان، ی که از زبان آن زن، شنیدم داشت مرا در شعله های حسادت میسوزاند.
گلنار رفت و یکساعتی گذشت. بی قرار آمدن حامد و توضیحی که باید میداد اما نیامد.
استرس گرفتم. باز ناچار خودم دیدنش رفتم.
نزدیک در اتاقش بودم که پیمان مرا دید.
_خانم پرستار...
_بله.
_الان دیدن حامد نرید.
_چرا؟
_خیلی عصبیه.
نمیدانم چرا باز سرتا پا آشوب شدم. اما طاقت صبرم هم تمام شده بود که گفتم :
_باید همین حالا باهاش حرف بزنم.
و مهلت ندادم که حتی پیمان بتواند حرف دیگری بزند و مرا پشیمان کند.
تا در اتاقش را بی در زدن گشودم، نگاه طوفانی اش سمتم آمد.
در را پشت سرم بستم و گفتم:
_همین حالا باید حرف بزنیم.
نفس پری کشید. انگار وقت مناسبی برای حرف زدن نبود. اما من دیگر نمیتوانستم صبر کنم و چون تو هنوز سکوت کرده بود، من پرسیدم:
_اون زن کیه؟
_همونی که مدت ها منتظرش بودم...
جمله اش واضح بود اما من باز پرسیدم:
_اون... همون کسیه که عکسش رو نگه داشته بودی؟
جوابم را نداد و من باز پرسیدم:
_همونی که.... دوستش داشتی؟
باز هم سکوت کرد. کلافه بود و عصبی و همان دو ویژگی بارزی که در رفتارش میدیدم آنقدر نگرانم کرد که بی اختیار فریاد زدم:
_حامد....
سرش بالا آمد و تمام عصبانیتی که تا آن لحظه مهار کرده بود، را فریاد زد.
_آره... همونه... الان خیالت راحت شد؟.... مگه نگفتم بالا باش تا خودم بیام؟
نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرده بود.
فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم و دیگر تمام.
فوری در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون زدم. اما سمت طبقه ی دوم نرفتم. سمت خانه و محمد جوادی که خواب بود نرفتم.
باز باید آنهمه بغض را فریاد میزدم و کجا بهتر از همان باری که در دل کوه بود و کسی صدایم را نمیشنید.
خودم هم باورم نشد که یک نفس تا خود غار را از شدت حرص و عصبانیت دویدم.
نفسی دیگر برایم نمانده بود و بارها بخاطر عجله ای بی دلیل که داشتم، روی سنگ های تیز کوه افتادم و کف دستم و سر زانوانم را خونی کردم.
اما بالاخره رسیدم و از همانجا فریاد زدم.
_چرا.... چرا تا همه چی خوب پیش میره به بلا نازل میشه.... خداااا.
و نشستم و همانجا گریستم. طاقتم بعد از فوت بی بی کم شده بود. وگرنه حامد حرف بدی نزد. اما من انتظار نداشتم که سرم فریاد بزند.
و تمان فریادی که اولی و آخری بود شاید، چنان دلم را شکسته بود که حتی اگر خود خدا هم به من وحی میکرد که حامد پایبند عشقمان است، باور نمیکردم.
نباید دل بشکند... دل که میکند گویی عقل تمام زورش را میزند که دل را قانع کند اما مگر قانع میشود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••📮
میگفٺ:↓
براۍآنچہاعتقاددارید
ایستادگۍکنید
حتیاگرهزینہاش
تنهاایستادنباشد!🤞🏿✨
|🧩|↜ #حاجاحمدمتوسلیان
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_245
شاید زود قضاوت کرده بودم اما دلم گرفته بود. از حامد اصلا توقع آن فریاد را نداشتم.
به قول خانم جان،. زیادی لوس شده بودم.
وقتی تمام لحظاتم پر از توجه و عشق حامد بود، حالا باید هم نگران و مضطرب میشدم و داد و قال راه می انداختم که چرا.... چرا آن خانمی که در گذشته، اسمی یا خاطره ای یا خاطراتی در ذهن حامد دارد، برگشته؟
نمیدانم زمان را پشت کدام نگاه گم کردم. نگاه به خاطراتی که همراه گلنار در آن غار داشتم.
آن روز خاطره انگیز و آن آبگوشت به یاد ماندنی!
یا آن فریادهایی که بایست زده میشد تا مش کاظم، حرف دل گلنار را بشنود؟
زمان برایم در گذر و یادآوری همان خاطرات گذشت.
تا اینکه نگاهم از دهانه ی غار به صخره های پایین جلب شد.
کسی داشت به سختی از آنها بالا می آمد و آن یک نفر با آن نفس های منقطع، کسی جز حامد نبود!
کمی عقبگرد کردم سمت غار که تا خود دهانه ی غار، بالا آمد. سرم را از او برگرداندم که با نفس هایی که به شدت کند شده بود گفت:
_مگه... بهت... نگفتم... دیگه اینجا.... نیا.
جوابش را ندادم. و او کلافه از نفس هایی که نمیگذاشت حرفش را راحت بزند، مقابلم ایستاد و با نگاه تندی توبیخم کرد.
_محمد جواد... رو... تنها.... گذاشتی؟.... نمیگی.... بچه... گریه.... میکنه؟
سرم همچنان از او برگشته بود. که ناگهان چنان با خشم مچ دستم را گرفت و کشید که سرپا شدم.
_باتوام....
چشم در چشمش ایستاده بودم که فریاد زدم:
_کی گفت بیای دنبالم؟.... بفرما برو با عشقتون که برگشته حرفات رو بزن.
عصبی شد. آنقدر که مچ دستی که هنوز در دست گرفته بود را محکم فشرد و گفت:
_مستانه!.... میفهمی چی میگی؟
باید کوتاه می آمدم... باید آنجا سکوت میکردم. داشتم بی اراده تهمت میزدم. اما شیطان در وجودم افسارگسیخته بود و وجودم را به آتش میکشید تا باز ادامه دهم و دادم.
_بله.... میفهمم.... واسه چی برگشته؟... واسه چی بهت میگه حامد جان؟.... بفرما برو در اتاقتم قفل کن و با عشقت....
نگفته، محکم توی گوشم زد.
این اولین و آخرین سیلی بود که از دستش خوردم.
چشمانم توی صورتش خشک شد و اولین جایی که لرزش مردمک چشمانم ثابت گشت، در حفره های سیاه نگاهش بود.
_بهت گفتم بفهم چی میگی.
چانه ام از شدت بغض لرزید. و او حتی دیگر نگاهم هم نکرد. تنها با همان مچ دستی که انگار دستبند اتهامی بود دور دستم، مرا کشید و همراه خودش برد.
به سختی از صخره ها پایین آمدیم. من درگیر ترک های عمیق قلبی بودم که بدجوری جراحتش را حس میکردم و بغضی که نشکسته بود و داشت خفه ام میکرد و او درگیر همان عصبانیتی که تا آنروز سابقه نداشت.
بخاطر اینکه دستم را رها نکرد بارها زانوی زخمی و کف دست دیگرم، به صخره های تیز کوه برخورد کرد و جراحتش عمیق تر شد.
و من تنها ناله ای خفیف از درد سر دادم و او با نگاهی توبیخم کرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
20.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ ظهور چیزی از جنس تحول در مدیریت جامعه است
👤صحبتهای مهم علیرضا پناهیان
🌸 در برنامه سمت خدا در مورد چگونگی نقش مردم در زمینهسازی ظهور
#سیاستوظهور
#امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
عمریست که در انتظار او ماندیم
در غربت سردخویش جا ماندیم
او منتظر ماست تا برګردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم
کاش صدای انا المهدی به گوش برسد
کاش این انتظار به پایان برسد
کاش یوسف زهرا به کنعان برسد
کاش کلبه احزان به گلستان برسد
کاش ته این قصه به کربلا نرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استادحسن_رحیم_پورازغدی
🔹 فرق مسلمان انقلابی و مسلمان غیر انقلابی ...
⬅️ اینه که بعضی ها نسبت به انقلابی گری آلرژی دارن ...
⬅️ نون #امام_حسین میخوری ولی چوبش رو نه ، از زرنگ هایی تو ! ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_246
به درمانگاه رسیدیم که دستم را رها کرد و من با آن بغضی که عقربه های زمانش به لحظه ی انفجار رسیده بود،. فوری دویدم سمت پله ها و برگشتم به خانه.
در خانه باز بود و گلنار با بیقراری محمد جوادی که از بس گریه کرده بود، نفس نفس میزد، داست راه میرفت که با دیدنم ایستاد.
_مستانه!....
گریستم و خواستم که محمد جواد را از او بگیرم که گفت :
_تو که حالت بدتر از این بچه است!
وا رفتم. افتادم کف اتاق و بلند گریستم.
هر قدر گلنار پرسید چیزی نگفتم. از صدای گریه های من محمد جواد توجهش به من جلب شد.
ناچار او را در آغوش گرفتم. نمیخواستم با آن حال خراب به او شیر دهم اما همان آغوشم هم او را آرام کرد.
کم کم از شدت گریه، محمد جواد، گرسنه در آغوشم خوابید.
تا او را روی زمین گذاشتم گلنار پرسید:
_چی شده؟
_تو به حامد گفتی من رفتم سمت غار؟
_نه به جان تو.... من از صدای محمد جواد اومدم این طرف.... تو نبودی.... محمدجواد رو بغل کردم و رفتم پایین... فکر کردم شاید پیش آقای دکتر باشی ولی وقتی اونجا ندیدمت، اون بنده ی خدا هم نگران شد.... کمی بهم ریخته بود حالش، یکدفعه گفت، میدونه تو کجایی و دوید و رفت.
سرم را از نگاه گلنار برگرداندم که باز ادامه داد:
_دستت زخمی شده... زانوتم که خونیه!
جوابی ندادم و او خواست چیزی بپرسد که من حال پاسخگویی اش را نداشتم.
_گلنار... تنهام بذار.
کمی نگاهم کرد و گفت:
_باشه من میرم.
گلنار رفت و من آسوده گریستم. دقیقا نمیدانم برای کدام کار بچگانه ام به خودم حق میدادم که گریه کنم اما دلم میگفت که حامد دیگر مرا نمیخواهد.
این وسوسه ی شیطانی بود که بیشتر از حتی زخم دست و زانویم مرا آتش میزد.
درمانگاه تعطیل شد و حامد برگشت.
هنوز گره محکم اخمانش را حفظ کرده بود و من هم هنوز قلبم شکسته بود و ترک های عشقش، عمیق بود.
محمد جواد خواب بود و من برای فرار از حامد خودم را بی دلیل یک ساعتی در آشپزخانه سرگرم کردم.
بیخودی ظرف میشستم. گردگیری میکردم. تا اینکه....
دیدم برخاست. از کنج نگاهم دنبالش میکردم که میخواهد کدام سمت برود.
چون سمت آشپزخانه آمد، فوری سمت گاز رفتم.
یک لیوان چایی ریختم و با نزدیک شدن اویی که با هر قدم تپش قلبم را دوبرابر میکرد، وانمود کردم متوجه اش نیستم.
دوباره برگشتم سمت گاز.
کاری برای انجام دادن نبود.
ناچار خواستم گاز را تمیز کنم. و حواسم رفت گیش حامدی که نمیدانستم چرا پشت سرم ایستاده.
حفاظ گاز را با همان دست زخمی ام برداشتم که متوجه داغی آن شدم و با فریادی آنرا رها کردم.
زخم دستم کم بود، سوزش سوختگی هم به آن اضافه شد.
و در یک لحظه، حامد کنار شانه ام ظاهر شد و دستم را گرفت.
فوری سرم را از او برگرداندم اما قلبم چنان تند میزد و گوشم چنان تیز شده بود که منتظر عکش العملش بودم.
_چه بلایی سر دستت اومده؟... چرا اینجوری شده!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا میخوای رأی بدی!؟؟
#ارسالیاعضا🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپرهبرانه❤️
بااذن رهبـرم...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
این بــار گُنه حــال مــرا بـَد ڪـــرده
انگـــار ڪـه اربــاب مــرا رَد ڪـــرده
یارب دلِ من پیش حسین است ولی
بـدجـور دلـم هـواے مشهد ڪــرده...(:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰خطبه های مرحوم آیت الله العظمی علی اکبر مشکینی(ره) قبل از انتخابات:
🔹صحنه انتخابات صحنه کربلا است.
🎪کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزید را یاری می کند.
🎯کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد.
🗡کسی که به غیر صالح رای می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند.
❇️کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند.
🗳رأی مسئولیت آور است.
☝️🏻با دقت و بصیرت رأی دهیم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چشم مرد میدان به میدانداری ماست.☝️
#انتخابات
#مشارکتحداکثری
#انتخاباصلح
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔺#دقت_کنید | تعرفه های رای گیری بایستی مهر شده باشند ،اگرمهر نداشتید از مسئولین شعبه اخذ رای بخواهید که برگه ها را مهر کنند. در غیر این صورت رایتان جز آرأی باطله محسوب می شود.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_247
جوابش را ندادم و تنها به صدای تپش های بلند قلبم گوش سپردم.
ولی او قانع نشد. دستش را سمت چانه ام دراز کرد و سرم را سمتش چرخاند.
ابتدا برای فرار از نگاهش سرم را گایین گرفتم اما لجبازتر از این حرفها بود.
سرم را با گرفتن انگشت اشاره اش زیر چانه ام، بلند کرد.
و لرزید. بغضم لرزید، چانه ام لرزید. دلم لرزید.
و او چقدر آرام بود! انگار همان حامد چند ساعت پیش نبود!
دو کف دستم را گرفت و کمی بالا آورد.
چیزی میخواست بگوید که نگاهش را گر از اشک کرده بود و من داشتم میشکستم از بغض.
_الهی با همین دوتا دستات منو خاک کنی مستانه.
فریاد اعتراضم با شکستن بغضم یکی شد.
_حامددددد.
یکدفعه مرا در آغوشش کشید و سرم را روی شانه اش خواباند.
من میگریستم و او در حالیکه موهایم را نوازش میکرد با لطیف ترین اصوات میگفت:
_دست حامد قطع بشه... بشکنه... چرا زدمت مستانه؟
من فقط میگریستم و او بوسه بر سرم میزد.
_عصبیم کردی به خداااا.... آخه چرا؟.... چرا تا حالا نفهمیدی که تو تنها عشق زندگی منی!؟
سکوتم باز باعث شد تو ادامه دهد.
_الهی بمیرم که نبینم دستت رو اینجوری زخمی کردی.... با چی این بلا رو سرش آوردی؟
جوابش را که ندادم، مرا از آغوشش جدا کرد و باز چشم در چشم خیس از اشکم پرسید:
_چکار کردی با دستت؟
_رفتم غار گریه کنم.... خوردم زمین... وقتی هم اومدی دنبالم.... دستمو میکشیدی،... باز میخوردم زمین و...
دیگر نه من گفتم و نه او اجازه ی گفتن داد.
باز مرا بین بازوانش اسیر کرد.
_الهی حامدت بمیره... بخدا حواسم نبود.
تُن صدایش عوض شد. داشت میگریست و به من اجازه ی دیدن اشکانش را نمیداد.
_بخدا از شدت عصبانیت حواسم نبود.... میدیدم هر از گاهی ناله ای میزنی و دستت رو میکشی ... ولی فکر نمیکردم که...
و نگفت. چقدر وقتی فاصله ها کم میشود، صفر میشود، آغوش ها یکی میشود، آرامش بخش است!
هر دو با چشمانی اشکی آرام شدیم.
تا از آغوشش جدا شدم، جعبه ی کوچک لوازمش را آورد. دستم را ضد عفونی کرد و بست.
ان لحظه بود که گفتم:
_زانوم هم درد میکنه.
و بعد آهسته، دامنم را تا زانو بالا زدم که زخم زانوام را دید.
لبانش را محکم روی هم فشرد و سر خم کرد و گوشه ی زخم نشسته روی زانوام را بوسید.
هم زانو و هم دستم پانسمان شد که نگاهش روی گونه ی سمت چپم خشک شد.
_اون چی؟
سرم را به علامت ندانستن به دو طرف تکان دادم.
_چی؟
با صدایی که رگه هایی از پشیمانی داشت پرسيد :
_جای انگشتای دستم روی صورتت.
تنها نفس بلندی کشیدم و نگاهم را از چشمانش گرفتم تا کمتر شرمنده باشد که سرش را جلو کشید و گونه ام را بوسه ای زد.
_مستانه.... حلالم کن.... نباید دستم روت بلند میشد ولی حرفی زدی که اختیارم از دست رفت.
سکوت کردم. حق با او بود. منهم مقصر بودم که سر خم کرد و سرش را روی زانوی سالمم گذاشت و دراز کشید.
_بذار امشب من به جای محمد جواد سر بذارم روی پات و بخوابم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترگرامۍ،پسرگرامۍ !
درسࢪنوشتخودتبیــادخالتڪن☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------