eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✋🏻❌ اذان‌گوشیش‌فعاله‌ولی‌همیشه خاموشش‌میکنه و‌به‌ادامه‌کارش‌یا‌خوابش‌میرسه غیر‌فعالش‌کن‌اذیت‌نشی‌؟! 🍃
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه... ☘️با حال خوب برو در خونه خدا... 🌸استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آمد. سر ظهر بود . شاید حتی کمی زودتر از همیشه. خودم را سرگرم کار کرده بودم که سراغم آمد. _به به.... چه بوی غذایی! داشت سمتم می آمد که رفتم سمت یخچال. بی جهت در یخچال را باز کردم و نگاهی بین طبقات انداختم. برای اینکه وانمود کنم کار دارم گوجه و خیاری برداشتم و در یخچال را بستم. _مامان جان.... جوابم همچنان سکوت بود. خیار و گوجه را در ظرفشویی شستم و شروع کردم به پوست گرفتن خیار که شانه به شانه ام ایستاد. شاخه گل سرخی خریده بود که مقابل صورتم گرفت. _خدمت مامان گلم. جوابش را ندادم. سرش را خم کرد جلوی صورتم تا مجبور شوم ببینمش. اما من باز هم با چشمانم جنگیدم برای دیدنش. لبخند روی لبش را می‌دیدم که گونه ام را بوسید. _فدات بشه محمد جواد.... باشه؟ حرفی زد که مجبورم کرد سکوتم را بشکنم. _دور از جون.... _ای جانم بالاخره مامانم حرف زد. سرم ناچار سمتش چرخید. _خیلی ازت.... نگفته روی سرم را بوسید. _غلط کردم.... _دور از جون.... _نه دیگه.... غلط کردم صدامو روی مادرم بالا بردم.... الان اگه بابا اینجا بود.... گوشمو محکم می‌پیچوند. آه غلیظی کشیدم و او ادامه داد. _الان میرم دنبال دلارام خانوم. و اسم دلارام را چنان با غیض ادا کرد که انگار بدش نمی آمد به جای لقب خانوم به او، لقب دیگری بدهد. و رفت. فقط آمد شاخه گلی بدهد و از دلم در آورد. درست مثل حامد. چقدر شبیه حامد بود! گاهی که دلم برای حامد تنگ میشد، به محمدجواد خیره میشدم. و چقدر خوب که خیلی از خصوصیات حامد را داشت. اما با رفتنش، حال خراب من خوب نشد. بهار ناهار را آماده کرد و طولی نکشید که بلا نازل شد. محمدجواد آمد. تا وارد خانه شد، با دیدن آن اخمهای سفت و محکمش متوجه ی حالش شدم. و پشت سرش دلارام وارد شد. سلامی نکرد و تنها من و بهار بودیم که سلام دادیم و جوابی نشنیدیم. بهار را فرستادم تا اتاق دلارام را برایش آماده کند. و تا بهار و دلارام رفتند، محمد جواد نشست پشت میز ناهارخوری. _خدا بخیر کنه فقط. میز ناهار را چیدم و من و محمدجواد منتطر آمدن بهار و دلارام شدیم. که آمدند.... با چه وضعی! شروع شد!.... جنگی که طاقتش را نداشتم از همان لحظه شروع شد. نگاهم سمت بهاری که پشت سر دلارام بود رفت. با اخم به بهار نگاه کردم که مستاصل شانه هایش را بالا داد و بی صدا لب زد: _من چکار کنم؟!.... خودش خواست اینو بپوشه. و می‌دانم که عمدا آن تیپ و قیافه را زده بود. برای حرص دادن محمدجواد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عاقبت‌نوڪرِخودرابہ‌حـرم‌خواهـےبُرد شڪ‌ندارم‌بخُداازڪرَمَت‌‌معلوم‌استـ...♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نشست درست مقابل محمدجوادی که سرش را پایین گرفته بود. غذا را کشیدم و هر چهار نفرمان سکوت کرده بودیم که محمدجواد با همان اخم محکم رو به بهار گفت: _بهار جان.... بی زحمت بعد ناهار اون کتابایی که بهت دادم رو بیار میخوام ببرم. _کجا؟ من پرسیدم. می‌دانستم هر وقت محمدجواد مسافرت کاری دارد، کتاب‌هایش را می‌برد. _میخوام برم منطقه. دلم ریخت. خشک شدم. حتی جریان گرم خون درون رگ هایم هم خشک شد. _محمدجواد!.... تو گفتی الان اعزام نمیشی که؟ _میرم درخواست اعزام میدم. _چرا مادر؟.... _بمونم که چی بشه؟.... به خدا اونجا راحت ترم.... اینجا که بمونم از بی عقلی جوونا حرص میخورم. و دلارام فوری منظورش را گرفت. _قبول باشه برادر.... دعا میکنم به حول و قوه ی الهی تیکه تیکه شی. من و بهار با فریاد اعتراض کردیم. _دلارام! لبخند آتشینی زد. _چرااااا..... چرا نمیذارید بره داعش تیکه تیکه اش کنه. قلبم چنان تیری کشید که قاشق از دستم افتاد. بهار جیغ زد. _مامان.... مامان جان! نفهمیدم چی شد.... حالم خیلی خراب شد. سرم را روی میز گذاشتم و در میان درد زیاد قفسه ی سینه ام، صدای دعوای بهار و محمدجواد و دلارام را شنیدم. _همش تقصیر توئه. محمد جواد گفت و دلارام باز جواب داد: _خونه ی بابامه.... میخوام راحت باشم... به تو چه برادر؟.... چشماتو بنداز زمین و نگاه کن. بهار محکم فریاد زد: _بس کنید.... با هردوتونم. و من دیگر نفهمیدم چی شد. حس کردم از درد، رگی از رگهای قلبم پاره شد. از درد بی حال شدم و بیهوش. وقتی به خودم آمدم توی اتاق خودم بودم. روی تخت. بهار بالای سرم بود. و دکتر اورژانس کنار تخت. _بذارید استراحت کنه امروز.... دور و برش سر و صدا نباشه.... نذارید عصبی هم بشه. _ممنون لطف کردید. با رفتن آنها در اتاق باز شد و محمدجواد هم وارد اتاق شد. _مامان.... خوبی؟ تنها با اشاره ی چشم جوابش را دادم که خوبم. نگاهم جلب چارچوب در شد. یک لحظه دلارام را دیدم. سرکی کشید و نگاهم کرد. چیزی در چشمانش بود که حس کردم حسرت است. فوری دستم را سمت در دراز کردم. _دلارام.... محمد جواد آهسته گفت: _ولش کن.... میخوای باز بیاد حالتو خراب کنه. _دل اون دختر هم.... شکسته. _از چی؟.... اون میاد نیش و کنایه میزنه شما بازم به فکرشی؟! _از اینکه میبینه تو و بهار مادر دارید و اون نداره. محمدجواد نفس عمیقی کشید و چنگی به موهایش زد. _ای بابا.... چه دلی داری شما به خدا!.... بگیر بخواب مامان... استراحت کن باشه؟ _محمدجواد. _جانم. _نرو مادر.... حالم بده... قلبم دیگه نمی‌کشه تو بری منطقه. چشمانش را لحظه ای بست و نفسش را حبس کرد. _نمیرم.... ولی فقط بخاطر شما. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید! از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره! ____________________ 🌱||🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[🌱"! تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛✋🏼 - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🙊🌼 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸 🍃🌸شروع هفته تون عالی 💖از خدا براتون 🍃🌸یک روز زیبا و 💖سرشاراز عشق به اهل بیت ع 🍃🌸همراه با دنیا دنیا آرامش 💖سبد سبد خیر و برکت 🍃🌸بغل بغل خوشبختی 💖و یک عمر سرافرازی خواهانم 🍃🌸طاعات قبول حق 💖روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏 🌸🍃🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 یه چیزی توی دلم بود که نه میتونستم به کسی بگم و نه میتونستم سکوت کنم. دلم به حال خودم بدجوری میسوخت. گاهی حتی به همین محمد جواد، حسودی ام میشد. مادرش مستانه بود،. خواهرش بهار! و من چی؟!.... مادرم فوت کرده بود.... پدرم همیشه در ماموریت بود.... مادربزرگم همیشه از دستم عاصی بود.... من دلم میخواست گاهی آنقدر بد باشم که کسی نگاهم کند. حتی مستانه! گاهی مرا سمت خودش بکشد و نوازشم کند. همانطور که برای محمدجواد مادر بود.... همانطور که برای بهار مادر بود. شاید یکی از دلایل لج و لجبازی ام با محمدجواد هم همین بود. می‌دانستم این راهش نیست ولی آرامم می‌کرد. بدبختی هایم را از یادم می‌برد. اما یه راز بزرگ داشتم که هر کاری میکردم تا در دلم نگهش دارم نمیشد. از وقتی درد تنهایی ام را در پارتی های شبانه با دوستانم گم کردم و در همان پارتی ها با شروین آشنا شده بودم، دوستیمان به جایی رسیده بود که هر دو دلتنگ هم می‌شدیم.... قصدمان ازدواج بود اما شروین مدام میگفت عجولانه تصمیم نگیریم. داشتم میترکیدم از اینکه نمی‌توانستم در مورد شروین و حرفهایش با کسی حرف بزنم. دوست زیاد داشتم اما خیلیا حسود بودن، خیلیا چشم دیدنم را نداشتند و در کل دوست و رفیق شفیقم نبودند.... نمی‌دانم چرا از دوست خوب هم شانس نیاورده بودم.... و در عوض دلم بدجوری میخواست با بهار حرف بزنم.... اصلا دلم میخواست فقط با او دوست باشم. محبتش و صداقتش به من اثبات شده بود. با همه ی لج و لجبازی هایم در آن چند سال با محمدجواد، حتی یکبار نخواست نصیحتم کند. حتی یکبار مقابلم نایستاد.... بهار خیلی دوست داشتنی بود.... و من حسرت میخوردم که خواهر من نیست! بهار 6 سالی از من بزرگتر بود و یکسال کوچکتر از محمدجواد. و من 7سال از محمدجواد کوچکتر بودم. آنقدر بهار خوب بود که گاهی از ته دل آرزو میکردم کاش خواهر من بود. شاید برای همین بود که مادرجونم را اونقدر اذیت میکردم تا زنگ بزند به مستانه و مرا ببرد پیش او. خانواده ی مستانه بر خلاف مادرجون بی حوصله ی من، خیلی هوایم را داشتند. جز همون محمد جوادی که دوست داشتم باهاش کل کل کنم و حرصش دهم. گاهی با خودم فکر میکردم کاش طوری میشد تا برای همیشه پیششان می‌ماندم. دروغ میگفتم که مستانه زندگی مادر مرا زهر کرده است. مادرم قبل از فوتش بارها به من گفته بود که مستانه چقدر با او مهربان بوده. ولی من باید فریادهای را سر یک نفر میزدم. باید نداشته هایم را پای یک نفر مینوشتم. و آن یک نفر کسی نبود جز مستانه! و آنروز بعد از آنکه مستانه حالش بد شد، آرام گرفتم. وقتی محمدجواد و بهار را دیدم چطور نگران مادرشان شدند، بغض کردم. دلم مادر میخواست! مادری که نگرانش شوم.... نگرانم شود. مادری که اگر حتی اشتباه کردم، باز مرا در آغوش بکشد. و چقدر حسرت بزرگی بود این بی مادری! توی اتاقم خودم را حبس کرده بودم که بهار سراغم آمد. _سلام خانوم خوشگل ما. وارد اتاق شد. نگرانی چشمانش رفته بود که پرسیدم: _حالش خوبه؟ _آره.... خوبه.... مامان گفت ببرمت پیشش. _نه.... من نمیام. _چرا؟ _جام خوبه... اونم که میگی حالش خوبه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثل‌بابایــے‌ڪه‌ بخشیده‌گناه‌بچہ‌را✋🏼 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•