🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_324
شب شده بود. همه خواب بودند. بچه ها را در همان اتاقی که روزی بعد از خطبه ی عقد من و حامد، خانم جان برایمان سفره ناهار را پهن کرده بود، خواباندم.
نگاهم به چهره های معصوم هردویشان بود و دلم گرفته از داغی که در سینه ام سرد نمیشد.
آهسته زیر لب زمزمه کردم.
_منو میبینی حامد جان؟ .... من با این دو تا طفل معصوم تنها گذاشتی و رفتی؟
نگفتی مستانه تنها میشه؟
آهی کشیدم و گدازه ای آتش به اسم اشک از چشمانم چکید.
خوابم نمیبرد. از پله ها پایین آمدم و سمت ایوان حیاط رفتم.
روی حصیر بی رنگ و روی ایوان، نشستم و چشم به آسمان پر ستاره و مهتابی دوختم.
تسبیح خانم جان کنار سماور روی ایوان جا مانده بود که آنرا برداشتم و شروع کردم به صلوات فرستادن.
دور اول را به حامد هدیه کردم بابت زندگی خوب و خوشی که با هم داشتیم. دور دوم را به روح پدر و مادرم هدیه کردم و اواخر دور دوم بود که صدایی آشنا، خلوت تنهایی ام را با طنین صدای آرامَش شکست.
_نخوابیدی چرا؟.... حالت خوبه؟
سرم بالا رفت برای دیدن مهیاری که کنار در ورودی خانه ی خانم جان ایستاده بود.
_خوابم نبرد.
چند قدمی جلو آمد و گفت:
_مزاحمت که نیستم؟
_نه....
روبه رویم نشست روی حصیر و تکیه به نرده های آبی ایوان زد .
_میخوای چکار کنی حالا؟.... میخوای برگردی روستا؟
دانه های تسبیح هنوز زیر دستم بود که مکثی کردم و جوابش را دادم.
_روستا رو دوست دارم.... ولی.... بی حامد اونجا آینه ی دق منه.
نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه آه غلیظی بود.
_پس میخوای چکار کنی؟
_شاید.... برگردم پیش خانم جان.... میرم بیمارستان فیروزکوه با دکتر مغربی حرف میزنم.... امیدوارم که تو بیمارستان قبولم کنند.
چند ثانیه ای بینمان سکوت حاکم شد تا من صلوات هایم را فرستادم که مهیار اینبار سکوت را شکست.
_اگه به هر دلیلی به کمک نیاز داشتی چه مالی چه حمایتی.... رو کمک من حساب کن.... بهت قول میدم مزاحم زندگیت نباشم.... ولی بذار حامی بچه هات باشم.... چه بخوای یا نه... من الان پدر رضائی بهار شدم.... پس ما رو از دیدن بچه ها محروم نکن.
_تو خودت زندگی داری.... بهتره بری به زندگی خودت برسی.
_من به زندگی خودم میرسم ولی امیدی ندارم که دختری مثل بهار داشته باشم.
خیلی به نظرم ناامید بود.
_نگران نباش دخترت بزودی از دستگاه میاد بیرون و به سلامتی....
نگذاشت حرفم را تمام کنم و میان حرفم آهسته گفت:
_اتفاقا بر عکس.... همین امروز دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت این بچه زیاد زنده نمیمونه.
یک لحظه از شنیدن این حرف، قلبم ریخت.
_چرا؟
_نارس به دنیا اومده.... و حتی با دستگاه هم امیدی بهش نیست.
یک آن، دلم به حال رها سوخت. سکوت کردم چون جوابی نداشتم بدهم.
زندگی مهیار هم سختی های خودش را داشت.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
روزهایَم یک بهیک می گُذَرند
حالوروزم خَندهدار اَست...💔
پُر شُدهاَم اَز ادعا
دَم اَز شُهَدا می زَنم
بهخیال خودَم شَهید خواهَمشُد🕊
خوشا بهحالَت🌱
بِدونِ ادعا شَهید شُدی✋
چِقَدر فاصِله بینِ ماست...😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
4.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
صبح ها
دلواپسیهایم را
در عطر نگاهت گم می کنم و با
صبح بخیر
چشمانت نَفَس میگیرم...
#شهید_محسن_حججی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خاطرات_شهدا
اولین بار که میخواست
بره آینه قرآن✨گرفتم براش
قرآن رو بوسید و باز کرد
ترجمه آیه رو برام خوند
ولی بار آخری که میخواست بره
وقتی قرآن رو باز کرد
آیه رو ترجمه نکرد😕
گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی⁉️
رو به من کرد و گفت ✨
اگه ترجمه آیه رو بهتون
بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..!
گفت: آیه شهادت اومده😔
من به آرزوم میرسم🕊💚
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهید #مدافع_حرم
🌸مصطفی_صدرزاده:
یه شهید انتخاب ڪنید
بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار ڪنید،
شبیهش بشید،حاجت بگیرید
شهید میشید....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهم ترین کمک به #همسر
💞 حضرت آیتالله خامنهای: مهمترین کمک به همسر، این است که سعی کنید همدیگر را دیندار نگهدارید. این مراقبت، مراقبت اخلاقی، مهربانانه و پرستارانه است.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
2.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بنشین؛
مرو که در دلِ شـــب
در پناه ماه
خوشتر زِ حرف عشــق و
سکوت و نگاه نیست...
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنارِ دوست نشستن گناه نیست...😔
#شهیدسعیدانصاری🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#سخنبزرگان |💡
ترڪـ #گناه⛔️
مثݪِ چشمھ اے است ڪھ همھ چیز را خۅد بھ دنبال دارد. شما گناھ را ترڪـ ڪنید ، ✨دستۅرات بعدے و عبادات دیگر خۅد بھ خۅد به سمت شمآ مےآید.
👈🏻« #آیتاللهبهجت (ره) »
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مردمشھرپشتِچراغقرمزها ؛ انـٺـظـارمۍفروشند🌻
#گلنرگس…؛💛!
ومنهرچھکھيادِشمارازندهكند،
يڪجاخريدارم.. :)🌿
#امامزمـان♥️!'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خداجانم
الهےلاتکلنےالےنفسےطرفة عین ابدا
خدایا مࢪا یک چشم بهم زدن بھ خودم ۅا مگذاࢪ 🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•