eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‏-شاے؟ +بالطَّبع! -و ماذا عن السّڪر؟ +لا ، سأكتَفِے بضِحكتُك💙 -چاے میخورے؟ +البتہ! -شیرین باشہ؟ +نہ ، بہ لبخندت اڪتفا میکنم🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو‌ زبانِ تُرڪ یہ قُربون ‌صدقہ ے ‌قشنگ ‌هست ‌کہ ‌میگہ : سَن مَنے بالاجا اورَیمے دنیاسوسان.. یعنے : ‌تو،‌ دنیاے بزرگِ قلبِ‌‌ کوچیکمے!💕😇 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪنار ٺو♥ حالِ تہ دلم خوبہ میدونے چے میگم کہ؟! تہِ تہِ دلـم.. :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلاً بهش پیام بدے جنابِ مخاطبِ گرامے!💙 این بار نہ بستہ اینترنتے تمام شده و نہ شارژ اعتبارے چیزے نیست تنها دلمـآن برایتان تنگ شده..🙂 || 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•شہادټ‌امام‌هادي🖤🌿• - _ @ashganehzinbevn _.mp3
4.06M
هادي‌گرتویی‌ کسي‌گم‌نمیشود ..🥀🍃 مارا‌هم‌بہ‌نور‌ایمانت‌هدایٺ‌کن :) | |التماس‌دعآ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دلارام از همان روز خواستگاری، اعتصاب غذا کرد! می‌دانستم آخر و عاقبت این جریان خوش نخواهد بود. ناچار دو روز بعد از خواستگاری، خودم با مهیار صحبت کردم. بیچاره از روزی که از مسافرت برگشته بود، دائم درگیر رفتارهای نسنجیده ی دلارام شده بود. سرش گرم نقشه های ساختمانی پروژه ی جدیدش بود که با سینی چای وارد اتاقمان شدم. _خسته نباشی مهندس. در حالیکه با آن عینک مطالعه ای که به چشم زده بود، بیشتر جذاب به نظر می رسید، جواب داد: _مهندس!.... مهندس بیچاره ای که حرفش رو جز کارگرای ساختمان‌ بیشتر گوش نمیدند. _بی انصاف!.... من حرفت رو گوش نمیدم؟ سر بلند کرد و نگاهم. لبخندی زد که به خنده ای بی صدا تبدیل شد. چرخی به صندلی اش داد که سمت من چرخید. _تو کارگر ساختمانی!.... تو نفس منی.... و بعد دستانش را برایم باز کرد که سینی چای را روی میزش گذاشتم و لبه ی تخت نشستم. _دیگه فایده نداره..... حرفتو زدی. _کلافه ام مستانه.... لجبازی های دلارام اعصابم رو خرد کرده.... این دختر یه ذره شعور نداره.... دارم دیوونه میشم از دستش. آهی کشیدم. حق داشت. _چکار میتونی بکنی؟.... بچه که نیست که دست و پاشو ببندی که از خونه بیرون نره.... حبسش هم که نمیتونی کنی.... من میگم باید بذاری حتی اگه اشتباه هم داره انتخاب میکنه، انتخاب کنه بلکه خودش عیب و ایراد این پسره رو بفهمه.... هر قدر ما بخوایم دخالت کنیم فکر میکنه ما دشمنش هستیم. عینکش را از روی چشمش برداشت و روی میز گذاشت و سرش را سمت بالا گرفت و به سقف اتاق خیره شد. _گاهی شک میکنم دلارام دختر من و رها باشه.... به خدا رها هیچ وقت اینجوری با من لجبازی نکرد. _خدا بیامرزتش..... دلارام نتیجه ی تربیت توران خانمه..... کاری نمیشه کرد.... شاید ما هم مقصریم مهیار..... ما نباید میذاشتیم این دختر از بچگی بره پیش توران خانم..... نتیجه اش هم شد این..... حالا فقط باید صبر کنیم تا خودش سرش به سنگ بخوره. _اگه سرش به سنگ بخوره..... میترسم.... نذاشتم ادامه داد و گفتم: _دعا میکنیم که بخوره.... نگاهش توی چشمانم ثابت شد. _حالا یعنی میگی مفتی مفتی شوهرش بدم؟! _نه.... مفتی یعنی چی!.... مهریه ببر.... شیر بها، چه میدونم مثل همه ی رسمای دیگه.... فقط بذار بیشتر نامزد بمونن بلکه خود دلارام متوجه ی اشتباهش بشه. آهی کشید غلیظ و بلند. _لااله الاالله.... ببین برای یه ندونم کاری باید چه بلاهایی سرمون بیاد. _مهیار جان! نگاهم کرد و میان آنهمه نگرانی، لبخندی زد. _جان مهیار.... تو غصه نخور که طاقت دیدن ناراحتیت رو ندارم..... آره.... درست میشه. _پس خودتم غصه نخور.... نذر میکنم براش که ان شاالله سر عقل بیاد. _ان شاء الله.... بده اون چایی رو که سرد شد. _چایی رو میزتونه آقا. _ای بابا.... کورم شدم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 دلارام بلایی سرمان آورد که مجبور شدیم، شروین، پسری که تنها یکبار دیده بودیم‌، را قبول کنیم. جلسه ی دوم خواستگاری شروین از دلارام، لااقل طولانی تر از قبل بود. و باز هم تنها آمد. نه من حال خوشی داشتم از آن جلسه خواستگاری و نه حتی مهیار. محمد جواد هم جسته و گریخته به مهیار گفته بود که شروین سابقه ی خوشی ندارد. اما دلارام مدام میگفت حرفهای محمد جواد، از روی دشمنی است. فایده ای نداشت. اصرار و اعتصاب غذای دلارام کار خودش را کرد. مهریه ای که باید مهر و محبت می آورد و هنوز تعیین نشده، باعث جنگ و جدال شد. مهیار میخواست به عدد سال تولد دلارام مهریه تعیین کند و دلارام میخواست تنها یک سکه مهریه اش باشد. واقعا داشتم دیوانه میشدم. حتی مهریه ای که مهیار تعیین کرده بود را هم قبول نداشتم. اما یک سکه ای که دلارام گفته بود دیگر نهایت حماقت بود! با کلی حرف و بحث و قهر و.... بالاخره قرار شد 300 سکه مهریه ی دلارام باشد. اما این بد قلقی دلارام مرا می‌ترساند. اینکه میخواست بی هیچ مراسم و مهریه ای، زن شروین شود، مرا داشت دیوانه می‌کرد. این حرفها و بحث ها هیچ دل خوشی برای جلسه ی دوم خواستگاری، برایمان نگذاشت. اما جلسه ی دوم چندان هم بد نبود. شروین خودش به مهریه ی دلارام افزود. 350 سکه، مهریه ی نهایی او شد و تمام مراسم و هزینه ها را یا برای فخر فروشی یا رسم و رسومات، هم پذیرفت! و نتیجه شد اینکه برای مراسم و عقد و غیره، دنبال کارهایشان بروند. و از همانجا مشکل درست شد! دلارام و شروین هر روز به بهانه ی خرید و مراسم نامزدی از صبح تا شب، با هم بودند و من چه حال خرابی داشتم از این دیدارهای روزانه! دلم نوید اتفاق بدی را می‌داد و ناچار به مهیار گفتم: _مهیار.... بهتر نیست یه عقد موقت بین این دوتا بخونی. اولین بار اخم کرد. _دیگه چی؟!.... دخترمو عقد موقتش کنم که..... و نگفت ولی قابل حدس بود. _الان چه فرقی میکنه.... اینا هر روز تا شب باهم هستن.... پسره خودش گفته دوتا خونه داره اگه یه وقت بدون عقد..... و شاید اولین بار بود که سرم فریاد زد : _بس کن مستانه..... من خودم به اندازه کافی به همه ی این احتمال ها فکر کردم.... اونقدر اگر و اما توی سرمه که شب تا صبح خواب ندارم. سکوت کردم ولی آرام نشدم. شاید باید از طریق بهار با دلارام حرف میزدم. قطعا بهار بهتر می‌توانست با دلارام حرف بزند. و چقدر روزهای بدی بود.... من مادر بودم و به رها قول داده بودم مثل بهار خودم مراقب دلارام باشم ولی دلارام مرا عشق پدرش می‌دانست و کسی که زندگی مادرش را نابود کرده بود. و من نامادری بودم نه مادر! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
‌ «‌‌‏أعان‌اللّٰہ قلباً تمنے ما ليس مكتوباً لہ» خدا یارے‌ کند قلبے را کہ در آرزوےِ چیزےست کہ تقدیرش نیست.. :)💓 ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ سالروز شهادت مظلومانه حضرت رقیه (س) تسلیت باد.. 🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بالاخره با ترفند اعتصاب غذا و قهر و کمی هم لجبازی، حرفم را به کرسی نشاندم. شروین گفته بود فقط یکبار خواستگاری می آید و اگر پدرم قبول نکند، بار دومی در کار نیست. و من توانستم به هزار زور و زحمت کاری کنم که همان جلسه اول و دوم کار تمام شود. هر روز با شروین برای خرید های نامزدی به بازار میرفتیم. خدایی خیلی دست و دلباز خرج می‌کرد. از لباس نامزدی گرفته، تا سفارش گل آرایی و کیک و فیلمبردار و عکاس و باغ و حتی شام .... چه روزهایی بود!.... چقدر خوشحال بودم. ذوقی در وجودم بود که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. روز دوم بود که خسته از یه روز پر مشغله و خرید از بازار به خانه برگشتم. تمام خرید ها را با کمک بهار روی میز چیدم. و مبل کنار میز از خستگی وا رفتم. نگاهم به سکوت خانه بود که نشان از نبود مستانه و محمد جواد و پدر داشت. _بقیه کجان پس؟ بهار در حالیکه برایم یک لیوان شربت می آورد گفت‌ : _مامان و بابا رفتن دنبال خانم جون واسه مراسم بیارنش. تکیه زدم به پشتی مبل و به کنایه پرسیدم: _فرمانده کجاست؟ بهار نشست کنارم و جواب داد: _اونم سرکارش. شربت را کمی سر کشیدم که بهار با مِن مِن گفت: _میگم..... دلارام جان.... من خیلی نگرانم. _نگران؟! _آره..... یادته خیلی وقت پیش بهم گفتی این پسره.... با حرص نگاهش کردم: _این پسره اسم داره.... شروین. _ببخشید.... منظورم شروین بود.... یادته گفتی، بهت گفته باید قبل از ازدواج رابطه داشته باشه تا مطمئن بشه تو زن ایده آلش هستی. _خب..... چشمانش توی چشمانم زل زد. _خب میترسم از اینکه مبادا بخواد الان.... عصبی سرش فریاد زدم. _میفهمی چی میگی بهار؟!.... همتون گیر دادید به این بدبخت.... یه نگاه به این خریدا کردی؟.... کلی داره واسم خرج میکنه.... فقط چند میلیون پول گل آرایی مراسم نامزدیمون شده.... اونوقت تو.... سرش را پایین انداخت. _من فقط خواهرانه گفتم که مراقب خودت باشی.... نگرانتم. لیوان نصفه ی شربتم را محکم روی میز کوبیدم. _نباش.... خواهرم نباش.... نگرانم نباش.... چرا همتون به اسم محبت به من زخم می‌زنید؟!.... نیش و کنایه هاتون رو فراموش نمیکنم.... به جای اینکه به من تبریک بگید، مدام ته دلمو خالی میکنید. _گفتم ببخشید..... _نخواستم..... نه محبتت رو.... نه ببخشیدت.... این همه نصیحت، داشت روانی ام می‌کرد. خرید ها را بغل زدم و سمت اتاقم رفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 در راه خونه ی خانم جان بودیم که مهیار میان رانندگی گفت: _با روحانی مسجد صحبت کردم روز نامزدی بیاد یه خطبه عقد موقت بخونه. گوشی ام را از جلوی چشمانم پایین کشیدم و نیم نگاهی به او که نگاهش به جاده بود انداختم. _پس قانع شدی که لااقل یه خطبه عقد خونده بشه؟ سکوت کرد و من دوباره نگاهم را به گوشی ام دوختم. _فقط میخواستی یه داد بعد اینهمه سال سر من بزنی؟ ناگهان فلشر زد و کشید سمت خاکی جاده. _چی شده؟.... پنچر شدی؟ ماشین توی شانه ی خاکی جاده توقف کرد که چرخید سمت من. نگاهش میگفت که چقدر پشیمان است. _مستانه.... منو حلال کن.... نگاهم توی صورتش میچرخید که سرش را جلو کشید و گونه ام را بوسید. _شرمنده ام واسه اون فریاد.... حالم بخاطر حماقت های دلارام خیلی بد بود. _مهیار جان.... تنها راهی واسمون مونده همینه.... باید اجبار کنی تا در عرض یکی دوهفته عقد کنند و از طرفی هم دعا کنیم که توی همین دو هفته این پسره خودشو نشون بده بلکه دلارام زیر یه سقف با این پسر نره. نفس بلندی کشید. آنقدر بلند که چشمانش را هم با نفس عمیقش بست بلکه آرامش کند. چشم که گشود لبخند زد. من هم لبخند زدم. _دیگه چیه آقا مهندس! دوباره گونه ام را بوسید. _تمام دلخوشی ام توی این روزهایی که درگیر کارهای بچگانه ی دلارامم، اینه که تو کنارمی.... لبخندم کشیده شد روی لبانم. _منم خوشحالم که تو کنارمی. _الکی نگو.... دلت میخواست سرم یه بلایی میومد تا یه نفس راحت از دستم میکشیدی. فوری اخم کردم. _مهیااااار. _جانم.... قبل از رفتن خونه خانم جان، پایه ای بریم یه رستوران خوب.... مجردی، دو نفره.... عشقولانه. خندیدم. _من پایه ام.... جیبت چی؟.... جیبتم پایه است؟ سری کج کرد. _پایه ی پایه.... بزن بریم. حالش کمی بهتر شد. طاقت نگرانی اش را نداشتم. تنها دلخوشی زندگی ام بود. ناهار مهمان مهیار شدم. رستوران سنتی معروفی در فیروزکوه. بعد از مدت ها خیلی چسبید. آخرین باری که دونفره باهم رستوران رفته بودیم را خاطرم نیست. و آن رستوران بعد از مدت ها، برایمان خاطره ساز شد. بعد از ناهار، خانه ی خانم جان رفتیم و با آنکه از قبل با او هماهنگ کرده بودیم اما کلی غر شنیدیم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون 🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم 🌼 امروز را آغازی تازه بدان 🌺 زندگی رودخانه ای است که 🌸 مدام به سمت آینده در جریان است 🌼 هیچ قطره ای از آن 🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمی‌شود 🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
lf God is your support yoU LL never Gonna Get Down:)😊 اگھ خدا تکیھ گاهت باشھ ـ هیچ وقت زمین نمیخورے ـ.... 🎈 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. رفیقم مےگفت لب مرز یہ داعشےرو دستیگیر کردیم👀 . داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من رو بکشید تـا نهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورم!🥘😌 . اینام لــج ڪردن ساعـت‌² کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو ظرفاشون‌رو بشــور😂😆 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سَلام‌ميدَهَمُ‌ودِلْخُوشَم‌ ڪِہ‌فَرمُوديدْ ؛ هَرآنڪِہ‌دَردِلِ‌خُودیادِماسْٺ، زَائِرِ ماست!'🖐🏽 (: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _الان من پيرزن، باشم یا نباشم چه فرقی داره؟ مهیار از اینه ی وسط نگاهی به خانم جان انداخت. _اختیار داری خانم جان، باید باشی. _اِی بابا.... چشمم آب نمیخوره این دختره ی چشم سفید بتونه با کسی زندگی کنه. نگاه غمگین مهیار لحظه ای سمتم آمد. و من فوری چرخیدم سمت صندلی عقب. _یعنی چی این حرف آخه!.... نفوس بد نزن خانم جان.... بگو ان شاء الله خوشبخت میشه. _من میگم ولی بعید میدونم..... اون دختره ی خیره سر تا سرش به سنگ نخوره، درست نمیشه. مهیار آه کشید و نگاهش پر از غم شد. _حالا شما اگه یه دعای خیر به زبون آوردی!.... از دست این نفوس بد شما بزرگترا.... بابا از شما بعیده.... چی میشه یه دعای خیر کنید. و خانم جان بلند گفت: _الهی خوشبخت بشه.... خوبه؟ _آها..... حالا شد.... تو رو خدا خانم جان، رسیدیم خونه، زیاد سر به سر دلارام نذار.... ما سنگامون رو وا کنیدیم.... حالا دیگه خودش میدونه. _ها بفرما.... دیدی گفتم من یه چیزی میدونم.... حتما پاشو کرده توی یه کفش که اِلاّ و بلاّ این پسر رو میخوام.... آره؟ هم من و هم مهیار سکوت کردیم و خانم جان، با دستش روی ران پایش کوبید. _ای وای از دست این بچه..... یه تار مو از مادر خدابیامرزش، به ارث نبرده. _حالا شما حرص نخور.... خانم جان چپ چپ نگاه مهیار کرد. _به جای تو هم، من دارم حرص میخورم. مهیار خندید. _بجای من حرص نخور خانم جان.... من خودم حرص میخورم. از حرف مهیار خنده ام گرفت که خانم جان عصبی تر شد. _بیا.... زن و شوهر بی خیال.... چه غش غش خم می‌خندن! و چه می‌دانست خانم جان که ما در آن هفته چا کشیده بودیم از دست دلارام! ظاهر زندگی آدم ها همیشه آنی نیست که شما می‌بینید. کاش ما آدم ها یاد می‌گرفتیم که لبخندها را همیشه پای دلخوشی، و اشک ها را پای غصه ها ننویسیم. که اگر اینطور بود، اشک تمساح هم از غصه بود برای قربانی دندان تیزش! گرچه این حرفها تو گوش خانم جان نمی‌رفت. یعنی دیگر حوصله ی شنیدن این حرفها را نداشت. مراسم نامزدی دلارام گرچه خیلی پر زرق و برق بود، اما کم ایراد هم نداشت. میان آنهمه گل آرایی و بادکنک رنگی و سِت رنگ گل ها و کیک و بادکنک ها با لباس عروس و داماد و..... هیچ کسی از اقوام شروین در نامزدی نبود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بعد از خطبه ی عقد موقتی که روحانی مسجد برای دو هفته بین شروین و دلارام خواند، رسما مراسم نامزدی آندو آغاز شد. کنار همان سکوی گل آرایی شده ای که چند میلیون خرج برداشته بود، دلارام و شروین با همراهی عکاس، مشغول عکس گرفتن شدند. و همان موقع عمه زیبا دستم را کشید. _مستانه.... این پسره هیچ قوم و خویشی نداره؟! _چی بگم عمه جان. _مشکوکه خب. _کو گوش شنوا.... عمه سری تکان داد از تاسف. _امان از دست دلارام.... حتما با لجبازی پا و کرده توی یه کفش که فقط این پسره رو میخواد.... آره؟ آهی کشیدم و سکوت کردم. نگاهم چرخید سمت دلارام. چقدر زیبا شده بود. لباس فاخری که شروین برایش خریده بود آنقدر به او می آمد که بی دلیل بغض میکردم. شاید بابت نگرانی هایی که برای او داشتم. که به خدا قسم که به همان اندازه که خوشبختی بهار را از خدا میخواستم، خوشبختی دلارام را هم میخواستم. شروین چیزی از یک نامزدی فوق العاده را برای دلارام، کم نذاشته بود. فقط برای ناهار، سفارش 4 نوع غذا داده بود. باقالی پلو با گوشت، جوجه کباب، کباب و شیرین پلو. همراه دسر و ژله و نوشابه و.... و چند نوع میوه و شیرینی.... اما اینکه هیچ یک از اقوام و خویشان خودش در این نامزدی نبودند، دلم را می‌لرزاند. و از آن بیشتر نیش و کنایه ی توران خانم که آخر مجلس، رو به من گفت: _امیدوارم تو و مهیار این دختر بی مادر رو بدبخت نکرده باشید. آنی حس کردم قلبم چنان دردی گرفت که به ستون در چنگ زدم. بهار کنارم بود که فوری دستم را گرفت و توران خانم بی آنکه نگاهی بیاندازد و اثر نیشی که زد را در وجودم ببیند، رفت. _مامان.... تو رو خدا.... ول کن حرفه‌ای بقیه رو. و مرا کشید سمت خانه و نشاند روی مبل. حتی عمه و خانم جان هم حدس زدند که به حتم باز توران خانم کنایه ای زده که حال من آنقدر دگرگون شده. اما آخر مجلس بود و بعد از رفتن توران خانم و آمدن محمد جواد و آقا آصف برای گرفتن عکس های خانوادگی، دیگر مهم نبود که من چه حرفی شنیدم. قلبم سوخت. جگرم سوخت. و حتی گوشه ی ذهنم، خاطرات گذشته ام زیر آتش کنایه ای که شنیدم، سوخت. بعد از عکس های خانوادگی، دلارام و شروین لباس عوض کردند و با هم از خانه بیرون رفتند. درست همان موقع مهیار هم اخم هایش درهم شد. اگرچه قانون گذاشته بود که تا عقد نکردند، تا قبل از ساعت 8 شب، دلارام به خانه برگردد ولی انگار طاقت نبود دلارام را هم نداشت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خورشید پرفروغ تره هرسال از قبل شلوغ تره خاطرات اربعینش..‌‌...♥️✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• ± گر که امسال به من اذن دهد آقایم تا خود کرب‌وبلا ذکر حسن میگیرم📿🕯 🤍 🌧 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست، علم فاطمه دست قلم عباس است. 🌸 ✿----------------------------------✿ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه شهید نشدم، پخش نڪنید❗️ ◽️خواب عجیب شهید مجید سلمانیان دوماه قبل از شهادت |🕊💔 ➕ شهیدی ڪه حضرت زینب در خواب او را دعوت ڪرد!🕊⚘💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😷🦠 به امید این روز🙃🌿 ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بعد از مراسم نامزدی که عالی بود، لباس نامزدی ام را عوض کردم و با شروین از خانه بیرون زدم. با آنکه حتی متوجه ی اخم های بابا شدم اما دیگر بعد از محرمیت من و شروین نباید سخت می‌گرفت. تازه من طبق قانونی که خودش گذاشته بود، من باید قبل از ساعت 8 شب خانه میبودم. و تا 8 شب کلی زمان داشتم. همینکه از خانه بیرون زدیم و با هم سوار ماشین شدیم، شروین با شوق گفت: _قربون خوشگل خانم . و بعد بوسه ای روی دستم زد و ماشین را روشن کرد. _خب کجا بریم؟ من پرسیدم و او بی هیچ مقدمه ای جواب داد: _خونه ی من.... نمی‌دانم چرا همان لحظه، دلم خالی شد. _نمیشه بریم پارک یا.... اخمی تحویلم داد. _ازم می‌ترسی؟ _نه.... مگه لولویی!.... ولی بحث خونه فرق داره.... ما هنوز عقد نکردیم. دست چپش را روی فرمان گذاشت و چرخید سمتم. _ببین دلارام.... من قبل از اینا هم بهت گفته بودم.... من بدون رابطه عقدت نمیکنم.... بالاخره باید بدونم تو همونی که میخوام هستی یا نه..... حالا هم محرمیم.... خودت میدونی کم دختر دور و برم نبوده.... ولی خواستگاری هیچ کدوم نرفتم.... اینهمه خرج کردم واسه این نامزدی..... اونوقت من نباید بدونم تو همون کسی هستی که میخوام یا نه . _شروین!.... این چه خوره ایه که به جونت افتاده..... اینهمه دختر و پسر که با هم ازدواج میکنن قبلش مگه رابطه دارن؟ _آره.... همه دوستای من این طوری هستن.... ما دو ساله باهمیم.... چقدر گفتم بیا با هم یه سفر بریم شمال، نیومدی.... الانش هم کم دختر دور و برم نیست، ولی من تو رو میخوام خوشگلم. حرفهای شروین، مضطربم می‌کرد. چرا همین امروز.... چرا همان روزی که بهترین روز زندگی ام بود. _شروین امروز بریم بگردیم.... حالا تا دو هفته محرمیم.... باشه؟ نفس عمیقی کشید. _از دست تو..... اینم باشه.... حالا کجا برم؟ با شوق فریاد زدم. _نمیدونم.... یه جا که بهمون خوش بگذره. دنده را جا زد و گفت: _باشه.... میبرمت یه جایی که تا حالا نرفتی.... اگه بابای عهد دقیانوست میذاشت، می‌بردمت امارات، پارک آبی معروفی داره، کلی خوش می گذروندیم. _حالا شما همینجا منو ببر یه جای خوب.... چی میشه. _بچه ها شب برامون جشن گرفتن.... اون چی؟.... لابد اونم نمیای چون 8 شب باید خونه باشی؟ _شروین.... قول دادیم. کف دستش را محکم روی فرمان کوبید. _بذار عقدت که کردم حال این بابات رو میگیرم. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ توجه :❣ تمام ماجرای دلارام و شروین از یک داستان واقعی گرفته شده است.... حتی تعداد روزهای آشنایی و بلایی که شروین بر سر دلارام می آورد و .... ❌❌❌❌❌❌❌❌ 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 واقعا شروین چیزی برایم کم نمیگذاشت. کنار او واقعا خوشحال بودم اما.... سه روز از نامزدی ما گذشت. هر سه روز، با هم گشتیم. خوب هم خرج روی دستش گذاشتم. از خرید های آن چنانی از یک پاساژ معروف در شهرک غرب که برند ایتالیایی بود تا رفتن به بهترین رستوران های شهر و غیره. اما روز چهارم، قرارمان ساعت 8 صبح بود. هر قدر پرسیدم چرا، گفت سوپرایز دارم. ناچار يواشکی از خانه بیرون زدم تا باز نخواهم جوابگو باشم که چرا صبح به آن زودی، همراه شروین از خانه خارج شدم. دم در خانه منتظرم بود که سوار ماشینش شدم. _سلام.... لبخند قشنگی زد. _سلام خوشگل خانم من.... بریم؟ _کجا؟ و قبل از آنکه بگوید، راه افتاد. _یه ویلا دارم تو شمال.... الان راه بیافتیم سه ساعت دیگه شمالیم. _شروین! کلافه صداشو بلند کرد. _شروین چی؟..... مثلا نامزدیم ها.... توی تهران حبسمون کردن.... اینجا نرید، اونجا نرید، قبل ساعت 8 شب خونه باشید.... این حرفای بابات رو مخ منه دلارام. _شروین آخه یه روزه بریم شمال؟!.... میترسم تا شب نرسیم. _نترس.... با این ماشین تو رو مثل جت میرسونم خونه. نمی‌دانم آنروز چه حالی داشتم که از همان اول صبح، با شنیدن سوپرایز شروین، حالم دگرگون شد. هر کاری کردم منصرفش کنم نشد که نشد. خودش فکر همه چیز را کرده بود. صندلی عقب ماشین، پر بود از خوراکی. از چیپس و پفک و بیسکویت گرفته تا جوجه کباب ترش بسته بندی شده و همبرگر و غیره. و من مانده بودم در یک روز کی وقت خواهیم کرد آنهمه خوراکی را بخوریم! شروین آنروز خوش اخلاق تر از همیشه شده بود. کل راه را گفت و شوخی کرد و خندید. حتی وسائل صبحانه را هم برداشته بود تا بخاطر صبحانه مجبور نباشیم توقف کنیم. و درست حوالی ساعت 11 بود که به ویلایش رسیدیم. و من با دیدن ویلایش، دهانم تا کف زمین باز شد! ویلا نبود..... قصر بود.... از همان آبنمای زیبای وسط حیاط بزرگ و دلباز ویلا گرفته تا استخر رو باز ویلا که در حیاط پشتی، که با دیوارهای بلند و گلکاری باغچه ی دور استخر احاطه شده بود، یا حتی چیدمان زیبای وسایل خانه و.... _ویلای قشنگی داری..... مقابلم و ایستاد و در حالیکه شال روی سرم را بر می‌داشت گفت : _به قشنگی تو که نمیرسه عشقم. نگاهش در چشمانم نشست و دلم لرزید. کش دور موهایم را باز کرد و با لحن خاصی گفت: _بیشتر از این منو دیوونه نکن دلارام.... خیلی بخاطرت صبر کردم.... تو اولین دختری هستی که اینقدر منو خراب خودت کردی. خامم کرد. حرفهایش نمی‌دانم چه حسی داشت که عقلم را برای چند ثانیه از کار انداخت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
هیچ‌چیزش . .🙂♥️! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مݩ‌فقط‌یڪ‌آرزودارم‌ . . . 💭 که‌آݩ‌هم‌اربعیݩ‌ . . . 🕰 سجده‌شڪرےڪنم‌ . . . ♥️ پاےستوݩ‌آخریݩ . . .!! 🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•