#طنزجبهه
.
رفیقم مےگفت لب مرز یہ
داعشےرو دستیگیر کردیم👀
.
داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من
رو بکشید تـا نهار رو با رسول
خدا و اصحابش بخورم!🥘😌
.
اینام لــج ڪردن ساعـت²
کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو
ظرفاشونرو بشــور😂😆
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#سلامازراهدور #محرم
سَلامميدَهَمُودِلْخُوشَم
ڪِہفَرمُوديدْ ؛
هَرآنڪِہدَردِلِخُودیادِماسْٺ،
زَائِرِ ماست!'🖐🏽
#السلامعلیکیااباعبدالله (:
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_381
_الان من پيرزن، باشم یا نباشم چه فرقی داره؟
مهیار از اینه ی وسط نگاهی به خانم جان انداخت.
_اختیار داری خانم جان، باید باشی.
_اِی بابا.... چشمم آب نمیخوره این دختره ی چشم سفید بتونه با کسی زندگی کنه.
نگاه غمگین مهیار لحظه ای سمتم آمد.
و من فوری چرخیدم سمت صندلی عقب.
_یعنی چی این حرف آخه!.... نفوس بد نزن خانم جان.... بگو ان شاء الله خوشبخت میشه.
_من میگم ولی بعید میدونم..... اون دختره ی خیره سر تا سرش به سنگ نخوره، درست نمیشه.
مهیار آه کشید و نگاهش پر از غم شد.
_حالا شما اگه یه دعای خیر به زبون آوردی!.... از دست این نفوس بد شما بزرگترا.... بابا از شما بعیده.... چی میشه یه دعای خیر کنید.
و خانم جان بلند گفت:
_الهی خوشبخت بشه.... خوبه؟
_آها..... حالا شد.... تو رو خدا خانم جان، رسیدیم خونه، زیاد سر به سر دلارام نذار.... ما سنگامون رو وا کنیدیم.... حالا دیگه خودش میدونه.
_ها بفرما.... دیدی گفتم من یه چیزی میدونم.... حتما پاشو کرده توی یه کفش که اِلاّ و بلاّ این پسر رو میخوام.... آره؟
هم من و هم مهیار سکوت کردیم و خانم جان، با دستش روی ران پایش کوبید.
_ای وای از دست این بچه..... یه تار مو از مادر خدابیامرزش، به ارث نبرده.
_حالا شما حرص نخور....
خانم جان چپ چپ نگاه مهیار کرد.
_به جای تو هم، من دارم حرص میخورم.
مهیار خندید.
_بجای من حرص نخور خانم جان.... من خودم حرص میخورم.
از حرف مهیار خنده ام گرفت که خانم جان عصبی تر شد.
_بیا.... زن و شوهر بی خیال.... چه غش غش خم میخندن!
و چه میدانست خانم جان که ما در آن هفته چا کشیده بودیم از دست دلارام!
ظاهر زندگی آدم ها همیشه آنی نیست که شما میبینید.
کاش ما آدم ها یاد میگرفتیم که لبخندها را همیشه پای دلخوشی، و اشک ها را پای غصه ها ننویسیم.
که اگر اینطور بود، اشک تمساح هم از غصه بود برای قربانی دندان تیزش!
گرچه این حرفها تو گوش خانم جان نمیرفت.
یعنی دیگر حوصله ی شنیدن این حرفها را نداشت.
مراسم نامزدی دلارام گرچه خیلی پر زرق و برق بود، اما کم ایراد هم نداشت.
میان آنهمه گل آرایی و بادکنک رنگی و سِت رنگ گل ها و کیک و بادکنک ها با لباس عروس و داماد و.....
هیچ کسی از اقوام شروین در نامزدی نبود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_382
بعد از خطبه ی عقد موقتی که روحانی مسجد برای دو هفته بین شروین و دلارام خواند، رسما مراسم نامزدی آندو آغاز شد.
کنار همان سکوی گل آرایی شده ای که چند میلیون خرج برداشته بود، دلارام و شروین با همراهی عکاس، مشغول عکس گرفتن شدند.
و همان موقع عمه زیبا دستم را کشید.
_مستانه.... این پسره هیچ قوم و خویشی نداره؟!
_چی بگم عمه جان.
_مشکوکه خب.
_کو گوش شنوا....
عمه سری تکان داد از تاسف.
_امان از دست دلارام.... حتما با لجبازی پا و کرده توی یه کفش که فقط این پسره رو میخواد.... آره؟
آهی کشیدم و سکوت کردم.
نگاهم چرخید سمت دلارام. چقدر زیبا شده بود. لباس فاخری که شروین برایش خریده بود آنقدر به او می آمد که بی دلیل بغض میکردم.
شاید بابت نگرانی هایی که برای او داشتم. که به خدا قسم که به همان اندازه که خوشبختی بهار را از خدا میخواستم، خوشبختی دلارام را هم میخواستم.
شروین چیزی از یک نامزدی فوق العاده را برای دلارام، کم نذاشته بود.
فقط برای ناهار، سفارش 4 نوع غذا داده بود.
باقالی پلو با گوشت، جوجه کباب، کباب و شیرین پلو. همراه دسر و ژله و نوشابه و....
و چند نوع میوه و شیرینی.... اما اینکه هیچ یک از اقوام و خویشان خودش در این نامزدی نبودند، دلم را میلرزاند.
و از آن بیشتر نیش و کنایه ی توران خانم که آخر مجلس، رو به من گفت:
_امیدوارم تو و مهیار این دختر بی مادر رو بدبخت نکرده باشید.
آنی حس کردم قلبم چنان دردی گرفت که به ستون در چنگ زدم.
بهار کنارم بود که فوری دستم را گرفت و توران خانم بی آنکه نگاهی بیاندازد و اثر نیشی که زد را در وجودم ببیند، رفت.
_مامان.... تو رو خدا.... ول کن حرفهای بقیه رو.
و مرا کشید سمت خانه و نشاند روی مبل. حتی عمه و خانم جان هم حدس زدند که به حتم باز توران خانم کنایه ای زده که حال من آنقدر دگرگون شده.
اما آخر مجلس بود و بعد از رفتن توران خانم و آمدن محمد جواد و آقا آصف برای گرفتن عکس های خانوادگی، دیگر مهم نبود که من چه حرفی شنیدم.
قلبم سوخت. جگرم سوخت. و حتی گوشه ی ذهنم، خاطرات گذشته ام زیر آتش کنایه ای که شنیدم، سوخت.
بعد از عکس های خانوادگی، دلارام و شروین لباس عوض کردند و با هم از خانه بیرون رفتند.
درست همان موقع مهیار هم اخم هایش درهم شد. اگرچه قانون گذاشته بود که تا عقد نکردند، تا قبل از ساعت 8 شب، دلارام به خانه برگردد ولی انگار طاقت نبود دلارام را هم نداشت!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خورشید پرفروغ تره
هرسال از قبل شلوغ تره
خاطرات اربعینش.....♥️✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱•
± گر که امسال به من اذن دهد آقایم
تا خود کربوبلا ذکر حسن میگیرم📿🕯
#دوشنبههایامامحسنی 🤍
#صبحٺونحسنۍ🌧
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست، علم فاطمه دست قلم عباس است.
#بیودرخواستی🌸
✿----------------------------------✿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه شهید نشدم، پخش نڪنید❗️
◽️خواب عجیب شهید مجید سلمانیان دوماه قبل از شهادت |🕊💔
➕ شهیدی ڪه حضرت زینب در خواب او را دعوت ڪرد!🕊⚘💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#کرونا😷🦠
به امید این روز🙃🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_383
#دلارام
بعد از مراسم نامزدی که عالی بود، لباس نامزدی ام را عوض کردم و با شروین از خانه بیرون زدم.
با آنکه حتی متوجه ی اخم های بابا شدم اما دیگر بعد از محرمیت من و شروین نباید سخت میگرفت.
تازه من طبق قانونی که خودش گذاشته بود، من باید قبل از ساعت 8 شب خانه میبودم. و تا 8 شب کلی زمان داشتم.
همینکه از خانه بیرون زدیم و با هم سوار ماشین شدیم، شروین با شوق گفت:
_قربون خوشگل خانم .
و بعد بوسه ای روی دستم زد و ماشین را روشن کرد.
_خب کجا بریم؟
من پرسیدم و او بی هیچ مقدمه ای جواب داد:
_خونه ی من....
نمیدانم چرا همان لحظه، دلم خالی شد.
_نمیشه بریم پارک یا....
اخمی تحویلم داد.
_ازم میترسی؟
_نه.... مگه لولویی!.... ولی بحث خونه فرق داره.... ما هنوز عقد نکردیم.
دست چپش را روی فرمان گذاشت و چرخید سمتم.
_ببین دلارام.... من قبل از اینا هم بهت گفته بودم.... من بدون رابطه عقدت نمیکنم.... بالاخره باید بدونم تو همونی که میخوام هستی یا نه..... حالا هم محرمیم.... خودت میدونی کم دختر دور و برم نبوده.... ولی خواستگاری هیچ کدوم نرفتم.... اینهمه خرج کردم واسه این نامزدی..... اونوقت من نباید بدونم تو همون کسی هستی که میخوام یا نه .
_شروین!.... این چه خوره ایه که به جونت افتاده..... اینهمه دختر و پسر که با هم ازدواج میکنن قبلش مگه رابطه دارن؟
_آره.... همه دوستای من این طوری هستن.... ما دو ساله باهمیم.... چقدر گفتم بیا با هم یه سفر بریم شمال، نیومدی.... الانش هم کم دختر دور و برم نیست، ولی من تو رو میخوام خوشگلم.
حرفهای شروین، مضطربم میکرد. چرا همین امروز.... چرا همان روزی که بهترین روز زندگی ام بود.
_شروین امروز بریم بگردیم.... حالا تا دو هفته محرمیم.... باشه؟
نفس عمیقی کشید.
_از دست تو..... اینم باشه.... حالا کجا برم؟
با شوق فریاد زدم.
_نمیدونم.... یه جا که بهمون خوش بگذره.
دنده را جا زد و گفت:
_باشه.... میبرمت یه جایی که تا حالا نرفتی.... اگه بابای عهد دقیانوست میذاشت، میبردمت امارات، پارک آبی معروفی داره، کلی خوش می گذروندیم.
_حالا شما همینجا منو ببر یه جای خوب.... چی میشه.
_بچه ها شب برامون جشن گرفتن.... اون چی؟.... لابد اونم نمیای چون 8 شب باید خونه باشی؟
_شروین.... قول دادیم.
کف دستش را محکم روی فرمان کوبید.
_بذار عقدت که کردم حال این بابات رو میگیرم.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
توجه :❣
تمام ماجرای دلارام و شروین از یک داستان واقعی گرفته شده است.... حتی تعداد روزهای آشنایی و بلایی که شروین بر سر دلارام می آورد و ....
❌❌❌❌❌❌❌❌
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_384
واقعا شروین چیزی برایم کم نمیگذاشت. کنار او واقعا خوشحال بودم اما....
سه روز از نامزدی ما گذشت.
هر سه روز، با هم گشتیم. خوب هم خرج روی دستش گذاشتم.
از خرید های آن چنانی از یک پاساژ معروف در شهرک غرب که برند ایتالیایی بود تا رفتن به بهترین رستوران های شهر و غیره.
اما روز چهارم، قرارمان ساعت 8 صبح بود. هر قدر پرسیدم چرا، گفت سوپرایز دارم.
ناچار يواشکی از خانه بیرون زدم تا باز نخواهم جوابگو باشم که چرا صبح به آن زودی، همراه شروین از خانه خارج شدم.
دم در خانه منتظرم بود که سوار ماشینش شدم.
_سلام....
لبخند قشنگی زد.
_سلام خوشگل خانم من.... بریم؟
_کجا؟
و قبل از آنکه بگوید، راه افتاد.
_یه ویلا دارم تو شمال.... الان راه بیافتیم سه ساعت دیگه شمالیم.
_شروین!
کلافه صداشو بلند کرد.
_شروین چی؟..... مثلا نامزدیم ها.... توی تهران حبسمون کردن.... اینجا نرید، اونجا نرید، قبل ساعت 8 شب خونه باشید.... این حرفای بابات رو مخ منه دلارام.
_شروین آخه یه روزه بریم شمال؟!.... میترسم تا شب نرسیم.
_نترس.... با این ماشین تو رو مثل جت میرسونم خونه.
نمیدانم آنروز چه حالی داشتم که از همان اول صبح، با شنیدن سوپرایز شروین، حالم دگرگون شد.
هر کاری کردم منصرفش کنم نشد که نشد.
خودش فکر همه چیز را کرده بود.
صندلی عقب ماشین، پر بود از خوراکی. از چیپس و پفک و بیسکویت گرفته تا جوجه کباب ترش بسته بندی شده و همبرگر و غیره.
و من مانده بودم در یک روز کی وقت خواهیم کرد آنهمه خوراکی را بخوریم!
شروین آنروز خوش اخلاق تر از همیشه شده بود.
کل راه را گفت و شوخی کرد و خندید. حتی وسائل صبحانه را هم برداشته بود تا بخاطر صبحانه مجبور نباشیم توقف کنیم.
و درست حوالی ساعت 11 بود که به ویلایش رسیدیم.
و من با دیدن ویلایش، دهانم تا کف زمین باز شد!
ویلا نبود..... قصر بود.... از همان آبنمای زیبای وسط حیاط بزرگ و دلباز ویلا گرفته تا استخر رو باز ویلا که در حیاط پشتی، که با دیوارهای بلند و گلکاری باغچه ی دور استخر احاطه شده بود، یا حتی چیدمان زیبای وسایل خانه و....
_ویلای قشنگی داری.....
مقابلم و ایستاد و در حالیکه شال روی سرم را بر میداشت گفت :
_به قشنگی تو که نمیرسه عشقم.
نگاهش در چشمانم نشست و دلم لرزید.
کش دور موهایم را باز کرد و با لحن خاصی گفت:
_بیشتر از این منو دیوونه نکن دلارام.... خیلی بخاطرت صبر کردم.... تو اولین دختری هستی که اینقدر منو خراب خودت کردی.
خامم کرد. حرفهایش نمیدانم چه حسی داشت که عقلم را برای چند ثانیه از کار انداخت!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
هیچچیزش . .🙂♥️!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مݩفقطیڪآرزودارم . . . 💭
کهآݩهماربعیݩ . . . 🕰
سجدهشڪرےڪنم . . . ♥️
پاےستوݩآخریݩ . . .!! 🙃
#السلامعلیکیااباعبدالله
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_385
حالم خوب نبود. نه جسمم و نه حتی روحم. اما با اینحال چشمم زوم شده بود روی تکتک حرکات شروین.
سمت آشپزخانه رفت و در حالیکه برایم یک لیوان چای نبات درست میکرد، پرسیدم :
_خب..... چی شد؟
_چی چی شد؟!
_اینهمه گفتی بی رابطه عقدت نمیکنم.... اینهمه گفتی چی شد؟
با لیوان چایی نباتی که هم میزد از آشپزخانه بیرون آمد.
_حالا تو چای نباتت رو بخور.....
_پس فقط بهونه بود؟!.... باید میدونستم.... اون از خانواده ات که حتی یه نفر هم توی نامزدی نیومد، اینم از تو که....
اخم کرد.
_خانواده ام آدم حسابت نکردن که نیومدن....
چشمانم مات حرفش شد.
_منو آدم حساب نکردن یا تو رو؟!.... خوبه حالا نامزدی تو هم بوده.
لیوان چایی نبات را روی میز روبرویم گذاشت و مقابلم روی مبل نشست.
یک پایش را روی دیگری انداخت و با نگاهی تحقیر آمیز خیره ام شد.
_تو رو آدم حساب نکردن بدبخت.... با اون خانواده قُزمیتت.... با اون پدر عصر حجرت....
و بعد صدایش را کلفت کرد و ادای پدرم را در آورد.
_دلارام باید ساعت 8 شب خونه باشه.... همچین میگه ساعت 8 شب انگار خبر نداره تو نصف پارتی های شبانه دخترش تا ساعت 1 نصفه شب تو بغل من می رقصیده.
حس کردم دیگر توان سکوت ندارم. فریاد کشیدم :
_شروین..... خیلی نامردی..... داری سرکوفت میزنی؟!
_آره..... سرکوفت میزنم.... فکر کردی کی هستی واقعا؟!.... من با دختر سفیر ترکیه رابطه داشتم مثل تو ادا و اصول واسم در نیاورد.... فکر کردی کی هستی واقعا؟... صد تا دختر بهتر از تو دور و بر منه ومن احمق با تو نامزد کردم.
باورم نمیشد داشت با من اینطوری حرف میزد.
_خب اگه صدتا دختر بهتر از من داشتی چرا اومدی خواستگاری من؟!!
_خودت اصرار کردی، یادت رفته؟
من اصلا شرایط ازدواج نداشتم و ندارم.... حوصله ی مسئولیت پذیری ندارم، تو هی تو گوشم خوندی باید بیای خواستگاری..... بارها بهت نگفتم من اهل زندگی نیستم؟
محکم فریاد زدم.
_دروغگو..... تو فقط گفتی من یه بار میام خواستگاریت.... اگه قبول نکردی دیگه نمیام.... بعدش هم بی پدر و مادرت اومدی.... تو بودی که هی تو گوشم خوندی که بابات رو راضی کن که به ما گیر نده.
تکیه زد به پشتی مبل و گفت:
_آره خب..... احمق بودم دیگه.... فکر کردم چه تحفه ای هستی حالا..... اما امروز دیدم خاک بر سر من که با بهتر از تو نامزد نکردم..... اونهمه خرج رو دستم گذاشتی واسه یه نامزدی، آخرشم هیچی به هیچی.....
قلبم تند میزد و عرق سردی از گوشه ی شقیقه ام آویزان شد.
_یعنی چی هیچی به هیچی؟!
بی آنکه نگاهم کند جواب داد:
_یعنی..... خوشم نیومد ازت....
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_386
چنان حالم بد شد که مثل دیوانه ها، عقل از سرم پرید.
در یک حرکت عصبی، لیوان چایی نبات را سمتش پرتاب کردم و جیغ کشیدم.
_عوضی کثافت.... من هم از تو خوشم نیومد که برای ازدواج باید دخترای مردم رو تست کنی..... خاک بر سر من که توی الاغ رو دوست داشتم.
ناگهان از جا برخاست. چشم چپش را برایم تنگ کرد و یکدفعه سمتم حمله ور شد.
_دهنت رو ببند اشغال.... تا دیروز توی هر پارتی، ول بودی و اسمت رو گذاشته بودن دلارام هرزه..... حالا واسه من دم در آوردی؟.... چیزی که برای من زیاده دختره.... میفهمی اینو؟
میگفت و میزد. کارمان به کجا کشید؟!... فقط چهار روز نامزدی ما دوام آورد؟!
وقتی چند چک جانانه نصیبم کرد و خون از دهانم جاری.... آرام گرفت.... نشست روی مبل و در حالیکه نفس نفس میزد از زور بازویی که تو سر و صورت من خالی کرده بود، گفت:
_زنگ میزنم آژانس بیاد برت گردونه همون خراب شده ای که اسمش رو گذاشتی خونه..... برو پیش همون بابا جونت بمون بهش بگو همچین تحفه ای هم نبودی که واست ساعت ورود و خروج تعیین کرده بود.
اشکی از چشمم افتاد.
من بخاطر شروین، با همه جنگیدم و او مثل یک دستمال کاغذی مرا توی سطل زباله اش انداخت.
_خودت منو آوردی اینجا، خودتم برم میگردونی.
پوزخندی زد صدادار.
_دیگه چی امر میکنن دختر پادشاه؟.... همین که از ویلام ننداختمت بیرون برو خدا رو شکر کن.
صورتم از ضرب دستش میسوخت و هنوز درد جسمم کم نشده بود که با این حرفهای شروین، آتشی قلبم را فرا گرفت.
با گریه جیغ کشیدم.
_عوضی..... تو یه حروم زاده ای.... چطور میتونی اینقدر پست باشی کثافت.
با جهشی خودش را به من رساند و چنان توی گوشم زد که همان لحظه حس کردم دندانم لق شد.
_لقب های خودتو به من نسبت نده.... گمشو از ویلای من بیرون....
و باور نمیکردم که راست گفته باشد اما وقتی بازویم را گرفت و راستی راستی مرا تا دم در برد و چنان هلم داد که کف خیابان افتادم، باور کردم که تمام این مدت بازیچه ی دست او بودم.
در ویلا بسته شد و من پا برهنه روی آسفالت افتاده بودم.
سرم را روی دستانم گذاشتم و های های گریستم.
طولی نکشید که در ویلا باز شد و کیف و کفش و گوشی ام را هم پشت سرم پرت کرد.
گوشی ام شکست. درست مثل همان ترک عمیقی که روی دلم برداشته بود.
نمیدانستم باید چکار کنم. نه پولی داشتم و نه جایی را میشناختم.
کفش هایم را پوشیدم و با دهانی پر خون، صورتی سیلی خورده، و دندانی که افتاده بود، لنگ لنگان خودم را کشیدم تا از ویلای اعیان و اشرافی شروین عوضی دور شوم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
همان روز خواستگارے
یا زمان خواندن خطبہ عقد بود
کہ مادرم گفت :
قول مےدهد کہ سیگار هم نکشد🍃
خانمش هم گفت : مجاهدفےسبیلاللّٰہ
کہ نباید سیگار بکشد؛
سیگار کشیدن دور از شأن شماست!
وقتے برگشتیم خانہ،
رفت جیب هایش را گشت
سیگارهایش را درآورد ، لِہِشان کرد
و برد ریخت توے سطل
گفت : تمام شد.. دیگر هیچ کس
دست من سیگار نمے بیند
همین هم شد😅
خانمش مے گفت : یکے دو سال
از ازدواجمون مےگذشت،
رفتم پیشش گفتم :
این بچہ گوشش درد مے کنہ
این سیگار را بگیر یہ پڪ بزن
دودش را فوت کن توے گوشش
گفت : نمےتونم قول دادم
دیگہ سیگار نکشم✌️🏻
گفتم : بچہ داره درد میکشہ!
گفت: ببر بده همسایه بکشہ
و توے گوشش فوت کنہ
دیگہ هم بہ من نگو..🤫
بہمجنونگفتمزندهبمان،ص²⁰²و²⁰³
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
21.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #اربعین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
●🍃🕊●
مثلافریادبزنیم⇩
بیبیگدانمیخواهی؟
عبدبیدستوپانمیخواهی؟
کاشمیشدزمنسؤالکنی
فرزندم💔
کربلانمیخواهی؟🙂✋🏼
#روایتدلتنگی...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢آفت انحراف جنسی در ازدواج دیر هنگام
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
لا تَدرے لعل اَحدَهُم
یناجے اللّٰہ لاَجلڪ^^
تو کہ نمیدانے
شاید یکے بخاطر تو
با خدا نجوا میکند..♥️🤭
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
"و تَعْلَمُ مَآ فِي نَفْسِـی"
و آنچہ را در دِلِ من ميگذرد ميدانے💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#شهیدانہ
آرزويش گمنامے بود و حاجترَوا شد
در آخرين لحظات عمرشـ گفت :
خواهم كہ در غمكده ـآرام بگيرم
گمنام سفر كرده و ـگمنام بميرم💔🙃
شهيد جاويدُالاثر مدافعحرم
شهید علے بيات
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
•
قـرنها پیـش در بھشـت
گمـت کـرده بـودم
ردِ عـطرت را دنبـال کـردم
به دنیـا آمـدم .. :)♥️
💍ـ #عاشقونہ_طورے
•
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•