هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_325
آن شب چی شد نمی دانم.
حالم یه طور عجیبی بود!
اصلا به من چه ربطی داشت که هوتن می خواست چکار کند.... من که مطمئن بودم که قصد هوتن چیست، پس چرا داشتم به قول هوتن غیرتی بازی در می آوردم؟!
اصلا حال خودم را نمی فهمیدم.
مدام همان تصویر دخترک چادری با نجابت و اخم و جدیتش جلوی چشمم بود.
در تمام سال های عمرم اگر جستجو می کردم، همچین دختری با همچین وقار و متانتی سر راهم قرار نگرفته بود.
اصلا من انگار حالم آن شب خوش نبود.
یک جفت تیله ی خاکستری جلوی چشمم بود که مثل یه کابوس تب دار، رهایم نمی کرد.
شاید نزدیک 6 ماهی بود که این دختر در شرکتم کار می کرد و من اصلا نفهمیده بودم که چه طور و چطوری و از کجا اینقدر برایش غیرتی شدم.
اصلا دیگر بحث شرکت و این حرفها نبود.
می دانستم که هوتن دیگر سرابی را برای شرکتش نمی خواهد اما همان قدر مطمئن بودم که چشمان هیز هوتن بدجوری روی این دختر قفل کرده.... دختری که در تمام این مدت 6 ماهه من تنها نام خانوادگی اش را می دانستم و با آنکه بارها اسمش در لیست حقوقی کارمندان شرکت ثبت شده بود اما حتی یک بار نخواستم بدانم اسمش چیست جز همان شب!
آنقدر در فکرش بودم که بی اختیار نگاهی به لیست حقوقی کارمندان شرکت انداختم تا نامش را که هر روز و هر ماه جلوی چشمم بود و من با دقت ندیده بودم، ببینم.
باران!
باران سرابی!
حتی اسم و فامیلش هم با هم تناقض داشت. آنقدر که با دیدن نامش خنده ام گرفت.
خنده ای از حال خودم و نام و فامیل او!
مگر باران با سراب جمع می شود!
اصلا حال من شبیه تناقض نام و فامیل او بود!
یک دفعه تمام توجه ام به دختری جلب شد که حتی روز اولی که به شرکتم آمد، از آن چادرش خوشم نیامد.
چرا... یک بار دیگر هم توجه ام را جلب کرده بود.
همان روزی که جلوی چشم من و خانم سهرابی حالش بد شد و غش کرد.... همان روزی که می خواستم توبیخش کنم، اما دلم به حالش سوخت!
اصلا وقتی خوب فکر می کردم می دیدم نه.... یک بار دیگر هم دلم به حالش سوخته بود.... وقتی تعقیبش کردم و آدرس خانه اش را پیدا کردم و وضع زندگی اش را دیدم!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
°
°
خدایا🍃
مارا با کسانی که دوستشان داریم
امتحان نکن💔♥️
#صبحتونبخیر✨
|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یه جوری زندگی کن؛
که وقتی صبح پاهات
زمین رو لمس میکنه !
- شیطون بگه:
اَه لعنتی، این باز بیدار
شد...:)♥️🪴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬#ڪلیپ🎬
💠استاد رائفی پور🎤
📝 مراقب حرف زدنامون هستیم؟؟
#خودسازے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دل تنهـا نردبـانی ست که آدمـی را به
آسمـان مـیرساند و تنها وسیلهایستــ
کـه خدا را در مـییابد ...
#آقامصطفیچمران
3.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اللھمعجللولیڪالفرج 🌼🌿
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما را کسی شناخت
که با عـشق آشناست ؛
تاریخ ما ادامهی تاریخ کربلاست ...
#انصارالحسین
#عاشقان_کربلا
#دفاع_مقدس
⚘﷽⚘
ازمیان جمعِ دانشجو و عالمِ در جهان
هرکسی شدفارغ التحصیلِ هیئت ،برتراست
رسیدن به سن ۳۰ سال، بعد از آقا علی اکبر(علیه السلام) برایم ننگ است.
تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی اکبر(ع)؛ اصلاً نمی توانم تصور کنم.
فرق سالم را بعد از آقا علی اکبر(ع) نمیخواهم.
چقدر خوب میشد سر در بدنم نداشته باشم.
چقدر جالب و رؤیایی و زیباست وقتی ارباب می آیند بالای سرم.
تن تکه تکه ام برایشان آشنا باشد و با دیدن شباهت های بدن من و شهزاده علی اکبر(ع) کمی از آن غم و غصه بدن اربا اربا تسلی پیدا کند.
خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.
قسمتی از وصیتنامه
#شهیـدمدافعحرممهدیصابری🌷
فرمانده یگان خط شکن علی اکبر(ع)
لشکر پر افتخار فاطمیون
#ڪلام_شهــید :
شرمندہ ام از این ڪه
یڪ جان بیشتـر ندارم
تا در راہ ولی عصــر (عج)
و نایب برحقش امام خامنه ای
فـــدا ڪنم . . .
#پاسـدار_مدافع_حـرم
#شهید_حمید_سیاهڪالی_مرادی
۳۵سال بیخوابی جانباز دفاع مقدس
🔹غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز از توابع شهرستان سمیرم در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان و طی درمانهای متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بیخوابی شده و امروز ۳۵ سال است که شبانهروز بیدار است.
🔹️او میگوید خلسه تنها راه درمان خستگیاش است. «در مکان خلوت و آرام که حالت خلسه بیشتر هست تسبیحات حضرت زهرا (س) را میخوانم که از گردن به پایین سبک میشود و احساسشان نمیکنم».
🔹خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار میگیرند و تلقینپذیری انسان افزایش مییابد.
#بیاد جانبازان شیمیایی
#بیاد جانبازان قطع نخاعی
#بیاد جانبازان مغز واعصاب
#بیاد همه همرزمان وهمسنگران شهیدان🌹🌹🌹🌹🌹
برای سلامتی وشفای عاجل وآرامش فکر وروح وقلب این عزیزان صلوات محمدی 💚
برای صبر دل خانواده هاشون وآرامششون هم صلوات محمدی 💚
اینجاســـت...
ڪہ با #ڪنایه باید گفت:
عصـــاے دست بابا شد!!
من خاڪ شوم!😭
پاے پدر شهید را مے بوسم...😭
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_326
فردای آن شب عجیب، همه چیز عجیب تر از همیشه بود!
وقتی به شرکت رفتم هنوز درگیر تفکرات شبانه ام بودم و درگیر این سوال که چرا این دخترک چادری برایم یک دفعه مهم شد؟!
آنقدر که دلم نمی خواست هوتن برای مقاصد خودش به او نزدیک شود.
و حتم هم داشتم که هوتن وقتی روی دختری فوکوس کند، دست بردار نیست.
نتیجه ی این قطع و یقین این بود که باید با خود سرابی یا همان دخترک چادری چشم خاکستری.... یا اصلا.... باران!.... حرف می زدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و افکارم که چرا اصلا اینقدر پیگیر قضیه ی هوتن و باران هستم، بالاخره با هزار و یک دلیل خودم را قانع کردم که من هوای این دختر را خواهم داشت.
سن کمی نداشتم که بگویم کم دختر اطرافم دیده ام..... نزدیک سی سالم بود.
اما نمیدانم چشمم در کدام نخ چادر این دختر گیر کرده بود اصلا!
بعد از آن همه فکر و خیال و آشفتگی از دست هوتن، تنها راه حل این بود که با خودش صحبت کنم.
و من برخلافِ همیشه.... تا کنار در اتاقش رفتم. و چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
اَشکانی مدیر سابق تبلیغات با دیدنم تعجب کرد و خودش، همان دخترک چادری چشم خاکستری، یک دفعه سر بلند کرد و نگاهم.
_شمایید جناب فرداد؟!
هر دو برخاستند.
و من ناچار شدم بگویم.
_بفرمایید.... خانم سرابی چند دقیقه کارتون داشتم.
_اگر تماس می گرفتید خودم می اومدم اتاقتون.
_اشکال نداره حالا من اومدم سری به شما بزنم.... منتظرم.
و بعد با یک ببخشید از اتاق بیرون زدم.
به اتاقم برگشتم که آمد.
با آنکه من در اتاق قدم میزدم اما او را دعوت به نشستن کردم.
_بفرمایید خانم سرابی.
نشست روی صندلی مقابل میزم و من هنوز در وسط اتاق، آهسته قدم میزدم.
_بفرمائید جناب فرداد.
_خب.... در مورد هوتن می خواستم صحبت کنم.
_هوتن!!... نمی شناسم.
_منظورم دوست من جناب مهندس که یه مدت تو شرکتش کار کردید هست.
_آهان... بله.... جناب مهندس... بفرمایید.
ایستادم و نگاهش کردم.
او هم نگاهش روی صورتم ماند.
یعنی او هم متوجه ی تغییر خط فکری ام شده بود!؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............