eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رفت سمت در که بلند صدایش زدم. _هوتن.... واستا ببینم.... چی گفتی الان؟! منظورت چیه که گفتی این از من و اون از دختره؟! دستش روی دستگیره ی در بود که جواب داد : _هیچی بابا هر دوتون قاطی هستید امروز.... رفتم دیدنش، بهش گفته بودم می خوام ببینمش ولی کلی عصبانی شد و گفت دیگه سمتش نرم. با همه ی عصبانیتی که داشتم اما با شنیدن این حرف هوتن، لبخندی بیرنگ به لبم آمد. اما نگذاشتم حتی هوتن لبخندم را ببیند، اخمی کردم و محکم و جدی گفتم: _پس دیگه این ورا نبینمت. پوزخندی زد. _بازم می بینم به من محتاج بشی رادمهر خان. و در را باز کرد و رفت. همین که در اتاق بسته شد به یاد باران افتادم. تند رفتم و حرفهای بدی زدم. کلافه بودم، کلافه تر شدم. اصلا حالم انگار روی درجه ی نرمال نبود! کلی فکر کردم که چه طوری باز سر صحبت را باز کنم. تمام تایم آن روز را با همین فکر گذراندم. آخر تایم کاری بود که از شرکت بیرون زدم و در حالیکه توی ماشینم نشسته بودم، کمی پایین تر از شرکت، منتظر آمدنش شدم. داشت سمت ایستگاه اتوبوس می رفت که دکمه ی اتومات شیشه ی سمت او را فشردم و صدایش زدم: _باران.... باران.... خیلی جدی و مقتدرانه راه می رفت. نمی دانم شنید صدایم را و جواب نداد یا اصلا نشنید. _باران خانم.... ایستاد. انگار شنید! _من حرفی با شما ندارم جناب فرداد. بی آنکه حتی سرش را سمتم برگرداند و نگاهم کند جوابم را داد که گفتم: _عصبی بودم.... باز به راه افتاد و جوابم را نداد! _باران.... با توام. ایستاد باز و نگاهم کرد و انگار نگاهش حالم را عوض کرد. _یه صحبت کوتاه. سمت ماشین آمد و با همان جدیت قبلی گفت : _جناب فرداد بهتره تمومش کنید.... من روی پدرم خیلی تعصب دارم.... این صحبت‌ها به نتیجه نمی رسه. _باشه باشه.... حالا بشین صحبت کنیم. مردد شد! نگاهش تا انتهای خیابان رفت که گفتم : _باران خانم!.... عصبانی بودم یه لحظه متوجه.... نگذاشت ادامه دهم. با بغض سرش سمتم برگشت و من اشک را در چشمانش دیدم. _امروز خیلی دلم شکست.... واقعا توقع نداشتم از شما..... تنهایی و یتیمی منو خوب به روی من آوردید. تا آن روز اشک چشمانش را ندیده بودم. و کاش آن روز هم نمی دیدم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
|حـجـاب‌یـعنـے: مـن‌بـࢪاے‌خـدا‌ارزشـمنـدم،آنگونہ‌ڪـہ‌محـبوبـم‌دوسـٺ‌دارد، خـودم‌را‌ا‌ز‌چشـمان‌نـاپـاڪ‌بـپوشـانـم!♥️😌 میـدانے‌خواهر!چیـز‌ھـاے‌بـاارزش‌‌ࢪا‌میپوشانـنـد،ٺا‌بہ‌آنھـاآسیـبێ‌نرسـد. وخـوب‌اسـٺ‌بدانے <••<بہ‌چیـزهاۍباارزش‌احتـرام‌گذاشتہ‌میشـود!>••> ••[همچـون‌ٺو،ڪہ‌محٺـࢪم‌هـستے]••👌🍃 🌱 ------------------------³¹³ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بگذار در آغوشِ 🤍 تـــــوآرام بگيرم دلچسب ترین شيوه جان باختن است، این✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💜💍」 آغــوشتــ❁ هماننـدِ‌صـدایِ‌مـوجِ‌دریـا..•♥️🌊• •باران‌راد✍🏻• •عاشقانهـ مذهبیـ💕• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزی نو، طلوع آفتابی تازه برای یک روز جدید. بزنید در دل زندگی، گاهی خطر کنید‌، خودتان را عاری از هر گونه غم کنید. امروزتان را متفاوت شروع کنید. صبح چهارشنبه بخیر🌸
| محو‌ِتماشای‌توست.. ایـن‌دلِــ‌‌ وا‌مانده‌امــ•♥️👀• •باران‌راد✍🏻• •عاشقانهـ مذهبیـ💕• 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
| | •‏شیطان‌• ‌همین ‌یک‌ بار ‌گناه ‌کن، بعدش ‌دیگه‌ خوب ‌شو..! ﴿ ۹ یوسف ﴾ •خدا‌• ‌با همین ‌یه گناه‌، ممکنه ‌‌دلت ‌بمیره‌ و هرگز ‌توبه‌ نکنی و تا ابد ‌جهنمی ‌بشی!🌿 ﴿ ۸۱ بقره ﴾ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میگن بسیجی بی ترمزه یعنی این😎✌️🏿 ┄ ┉┉┉•••◂★⃟💙⃟★▸•••┉┉┉ ┄┈ بِرِ ﮧـبِتٍ ڦأّسِمُ ڦسِمُ أّ ڦدِسِ می آییم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و باز رفت! ناچار ماشین را همان جا خاموش کردم و از ماشين پیاده شدم و دنبالش دویدم. _باران! ایستاد. و من خودم را به او رساندم. مقابلش ایستادم و اشک های روی گونه هایش را دیدم. حالم چنان از دیدن اشکانش گرفته شد که گفتم : _خواهش می کنم بذار باهات حرف بزنم. بی آنکه نگاهم کند گفت : _چه فایده!.... شما هر وقت عصبی می شی هر چی دلت می خواد می گی انگار نه انگار که منم دل دارم شاید غرور و احساس منم شکسته بشه. _حق باتوعه..... ببین به خاطر تو ماشین رو دوبل پارک کردم.... ببین.... بد جایی ماشین رو گذاشتم... بیا بریم باهم حرف می زنیم. مردد نگاهش را کمی به من سپرد اما در آخر قبول کرد و همراهم آمد. دوباره پشت فرمان ماشین نشستم و قبل از اینکه راه بیافتم، دستمال کاغذی را سمتش گرفتم. _ممنون. _یه معذرت خواهی درست و حسابی بهت بدهکارم.... قبوله یا نه؟ سکوت کرد و من سمج شدم. _تا حرف نزنی یعنی قبول نکردی... در ضمن از الان بگم.... من چند شبه شام درست و حسابی نخوردم، امشب با من شام می خوری؟ چنان نگاه شوک زده اش را به من دوخت که خودم هم شک کردم که شاید حرف بدی زدم. _چی شد؟! _شام؟!.... نه من باید برم خونه. _می برمت.... بعد از شام می رسونمت خونه.... خونتون رو هم بلدم. گوشه ی لبش را کمی گزید که پرسیدم: _باشه یا نه؟ _آخه نمی تونم به مادرم دروغ بگم.... _دروغ نگو... بگو با یکی از همکاران شرکتم شام بیرون دعوت شدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
« 🌹📿» نگاه‌سرمایہ‌گذارۍ‌خدا عمرسرمایہ‌موقت‌است‌و‌فقط‌سودش‌براۍ ما‌مۍماند.اگرجاۍخوبۍسرمایہ‌گذارۍ شود‌ویا‌اصلا‌سرمایہ‌گذارۍنشود‌بہ‌هرحال اصل‌سرمایہ‌ از‌بین‌مۍرود! باید‌بدون‌فوت‌وقت‌آن‌را‌بہ‌کار‌گرفت. نباید‌منتظر‌فرصت‌خوبۍ‌باقۍماند. بهترین‌جاۍنقدوپرسود‌براۍ‌سرمایہ‌گذارۍ، "بنگاه‌سرمایہ‌گذارۍ‌خداست" 📿¦↫ 🌹¦↫
پیام‌خدابہ‌تو: [بنده‌من.. من‌براۍتو‌درهاۍبزرگۍ باز‌می‌کنم‌ولۍتو‌در‌کنار‌ آن‌درکوچک‌نشستہ‌اۍو غمگینۍ...؟!]
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _همکاران!.... همکاران شرکت! و خندید. ریز و بی صدا. _باشه دیگه.... و او هنوز جواب نداده راه افتادم. کمی سکوتش سنگین بود که دنبال بهانه ای برای شکستنش بودم. تماس خوب بهانه ای بود! گوشی ام را سمتش گرفتم که باز با آن دو تیله ی خاکستری جذاب نگاهش، نگاهم کرد. _بگیر زنگ بزن به مادرت.... _نه.... شام نه.... باید زودتر برگردم. _می گم باید درست و حسابی از دلت در بیارم نگو نه.... بگیر دستم افتاد.... گوشی را گرفت. _رمز داره آخه. _برش گردون سمت من.... با اثر انگشت صفحه کلید باز می شه. با لبخندی کنترل شده، گوشی را سمتم گرفت و من انگشت اشاره ام را روی حس گر اثر انگشت پشت گوشی گذاشتم. صفحه ی گوشی باز شد و او شماره ی منزلشان را گرفت. _الو مامان.... سلام.... قربونت برم مامان جان.... ببین اجازه هست با یکی از همکاران شرکت شام برم بیرون؟ لبخند روی لبش واضح تر شد و رو به من گفت : _می پرسند کدوم همکارت؟ با لبخندی بی اختیار آهسته لب زدم: _بگو شما نمی شناسید. و او عینا حرفهایم را تکرار کرد. _چشم.... باشه.... نه قربونت برم.... دیر نمیام... بهت قول می دم.... آره... حتما.... باشه... ممنون. تماس را قطع کرد و گوشی را در هُلدر آن گذاشت که گفتم : _خب دیگه..... بریم اول یه کافی شاپ درست و حسابی بعدم شام. نگاهش کردم. سکوت کرده بود. _باران! نگاهش سمتم چرخید. _دیگه نبینم اشکات رو آفرین دختر خوب.... همون سراب بمون. با آن حرفم، صدای خنده اش برخاست اما خیلی زود خنده اش را محجوب و جمع و جور کرد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............