eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از کلانتری خسته برگشتم خانه. خانه و نبود باران و سبد گل هایی که به دستش نرسید. دوباره از همانجا رهسپار خانه ی بهنام شدم. خسته از یک روز پر مشغله. رامش برایم چایی آورد و بهنام مقابلم نشست. _میخوای چکار کنی رادمهر. می دانستم منظورش را اما نگاهم اول سمت رامش رفت و بعد سمت بهنام آمد. _میشه تنها حرف بزنیم؟ نگاه متعجب بهنام هم سمت رامش رفت. _رامش که از خودمونه.... _حرفا مردونه است. بهنام با دست به رامش اشاره کرد و رامش با دلخوری گفت : _باشه داداش. و رفت سمت اتاق باران. و تا در اتاق را بست گفتم: _بهنام امروز رفتم کلانتری... اونی که دستگیر شده اصلا رخام نیست. خندید : _ببین شوخی نکن که اصلا حوصله شو ندارم.... رخام یه نسخه بیشتر نداشتیم که اونم همونیه که کلی مدارک علیه ش هست. با عصبانیت گفتم: _بهنام... دیوونه... من دارم جدی میگم... اون بابای عوضیت همه ی مدارکش به نام یه شخص واقعیه.... یه شخصی که واقعا نام خانوادگی اش رخامه.... و سپر بلای پدرت شده. نگرانی در چشمانش نشست. _رادمهر!.... اینا یعنی چی!؟ _یعنی اینکه رخام الان آزاده و همین فردا پس فردا میاد سراغمون. نگاهش در چشمانم ماند چند لحظه و بعد فوری گفت: _جمع کنیم چند روزی بریم یه وری که اینجا نباشیم. _کدوم وری برم؟... شرکتم چی؟ _شرکت مهمه یا جوونت.... شرکت رو بده دست معاونت... فعلا چند روزی تهران نباشیم... هم تو با باران حرفاتون رو بزنید.... هم شاید جناب سروان کاری کرد. سری تکان دادم. _جناب سروان کاری نمی کنه... ما فعلا طعمه هستیم. _یعنی چی!؟ _یعنی جناب سروان گفت، عادی رفتار کنیم تا بیاد سراغمون... یه برنامه رو گوشیم نصب کرد که با یه پیام... حتی خالی به شماره ای که سیو کردم و رابط ما و جناب سروانه.... هر جا باشم نیروی پلیس میان سراغش.... فقط ما باید عادی باشیم که بیاد سراغمون.... پس نمیشه ما جز یه مسافرت عادی بریم یه جا لنگر بندازیم. _خب.... خب باشه.... در حد یه مسافرت دو سه روزه لااقل.... لااقل با اعصاب آروم فکر کنیم که چکار کنیم.... من الان اصلا نمی دونم باید واقعا چکار کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نمی دانم بخاطر سقط جنین بود یا چیزی دیگر که بی حال و بی رمق شده بودم و مدام احساس خواب آلودگی داشتم. و درست همین که مرخص شدم، بهنام و رادمهر تدارک سفری را دیدند که اصلا با آن حال و روز من، وقتش نبود. اما هر قدر من بهانه می آوردم بیشتر فکر می کردند که می خواهم باز با رادمهر لج کنم. ناچارا چیزی نگفتم و همراهشان رفتم. رادمهر هم آمد جلوی خانه ی بهنام و بهنام تا رادمهر را دید با اخم به رامش گفت: _سوار شو ما بریم... این با شوهرش میاد. و من بلند صدایش زدم: _بهنام!.... شوهر چی؟! .... ما که دیگه به هم محرم نیستیم. و او توجهی نکرد و سوار ماشین شد و جلوتر از من و رادمهر راه افتاد. من ماندم و رادمهری که از پشت عینک دودی اش، و از پشت فرمان ماشینش منتظر تصمیم من بود. ناچار شدم و سمت ماشین رفتم. در را باز کردم و سوار شدم که گفت‌: _سلام.... _سلام.... همین که کمربندم را بستم راه افتاد و گفت : _حرف بزنیم؟ _بزنیم. _چکار کنیم حالا؟ حتی نیم نگاهی هم به او نکردم و مسیر نگاهم به جلو بود. _از من می پرسی؟! _پس از کی بپرسم؟! _شما مهلت داشتی.... من بهت گفتم دوستت دارم بیا تمومش کن اما نخواستی. و عصبی صدایش را بالا برد. _خواستم... همون روزی که این اتفاق افتاد... سبد گل خریدم... خواستم غافلگیرت کنم... خواستم بهت بگم که واقعا خودمم بدون تو نمی تونم... اما از اون جايی که این شراره باعث و بانی تمام بدبختیای منه، اومد و گند زد به همه ی برنامه هام. سکوت کردم و او در سکوت بینمان چند باری نگاهم کرد. _باران.... و چون حتی نگاهش نکردم باز گفت : _با توام.... چکار می خوای بکنی حالا؟ _بعدا باز صحبت می کنیم.... فعلا حالم خوب نیست..... و همان لحظه چیزی یادم آمد و سرم سمتش چرخید و نگاهم با نگاهش همراه شد. _موقع ترخیص، دکتر چی بهت گفت؟ ناگهان طوری نگاهش به چشمانم مات شد که با صدای بوق ممتد ماشینی به خودش آمد و نزدیک بود تصادفی رخ دهد که به خیر گذشت. _چکار می کنی؟! ترمز کرده بود و کمی دستپاچه شاید. عینک دودی اش را برداشت و نگاهش از آینه ی بغل به پشت سرش. _چیزی نگفت... داروهات رو داد.... _پس چرا هول شدی و داشتی تصادف می کردی! و نگاهش اینبار با لبخند به سمتم آمد . _خب چند روزه دلم تنگ شده برات.... اومدی جدی و سرد با من رفتار می کنی... وقتی خیره ام میشی هول میشم دیگه. از شنیدن حرفش لبخند سمجی روی لبم آمد که نشد از او پنهانش کنم اما با زبان تیزم جوابش را دادم. _لطفا رعایت کن.... همسرت نیستم دیگه که اینجوری میگی. و رنگ نگاهش ناگهان با عصبانیت تیره شد. _باران به قرآن اگه بخوای منو دست به سر کنی یا جواب رد بهم بدی... میشم موی دماغتا. خندیدم بی صدا و نگاهم سمت شیشه ی جلوی ماشين برگشت. _اینا رو یه کم دیر اعتراف نکردی! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و او نمی دانم از خنده ام عصبی تر شد یا از حرفم. _باران به جون تو راست گفتم.... یه کاری دست هردومون میدما.... لعنتی یا من یا هیچکی. باز خندیدم. _حالا راه بیافت بهنام رو گم کردیم. _بهنام رو ولش کن.... شنیدی چی گفتم یا نه.... با حرص جواب دادم: _الان غیر تو کی دنبالمه که آخه اینجوری میگی؟! _نبایدم باشه... مال منی فقط... تمام. باز خندیدم و او را باز هم عصبانی کردم. _نخند دیگه... من رو حرص میدی خوشت مياد ؟! _نه.... ولی کاش همه ی این حرفا رو زودتر گفته بودی. _خر شدم نگفتم.... حالا کوتاه میای یا نه؟ _دور از جون.... یه چند روز مهلت بده. و همان مهلت چند روزه باز صدایش را بلند کرد. _نمی تونم دیگه..... و من اینبار عصبی نگاهش کردم و با جدیت گفتم: _سعی کن بتونی.... سکوت کرد و سکوت کردم و راه افتاد. بهنام را گم کرده بودیم و او ناچار شد زنگ بزند و بپرسد و من با آنکه ذهنم خیلی خیلی درگیر بود اما باز خوابم گرفته بود. عوارض کم خونی بود شاید. صندلی ام را کمی خواباندم و تکیه زدم و خوابیدم. اوایل پاییز بود ولی هوا هنوز کمی گرم بود و کولر ماشین روشن اما من عادت داشتم همیشه موقع خواب پتویی سبک روی خودم بیاندازم. و نشد... انگار خوابم نمی برد آنطور که باز توقف کرد. چشم باز کردم و به اطراف نگاه. از ماشين پیاده شد و پتوی مسافرتی کوچکی از صندوق عقب ماشین آورد. از کجا فهمید! _بیا.... _ممنون. نپرسیدم چطور متوجه شدی و تنها پتو را روی خودم کشیدم و تکیه به پشتی صندلی خوابیدم. با آنکه هنوز خوابم نبرده بود، اما خودش باز سر صحبت را باز کرد. _اصلا فکر می کنم بهتر شد که این طلاق صورت گرفت... می دونی چرا؟ و هنوز نپرسیده چرا، خودش ادامه داد : _چون از اولش تو دلت با من صاف نبود... نیتت از ازدواج، انتقام بود اما حالا فرق می کنه.... هم من تو رو می خوام هم تو منو.... این عقد برامون با برکت تر از قبلیه. راست که می گفت اما من تایید نکردم حرفش را و خوابیدم فقط. شاید یک ساعتی شد که بیدار شدم. در جاده بودیم و من باز نپرسیدم کجا هستیم یا کجا می رویم. و همین که متوجه شد بیدار شدم گفت: _چایی میریزی برام؟ صندلی ام را به حالت اولش برگرداندم و از فلاسک جلوی پایم برایش یک لیوان چای ریختم و در جالیوانی کنسول ماشین گذاشتم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _داروهاتو استفاده می کنی؟ _بله... _چند تا قرص کم خونی هم برات دکتر نوشته.... اونا رو هم حتما بخور. _چشم.... _با من چی؟ از سوالش متعجب شدم و نگاهش کردم که با لبخند پُر شیطنتی نیم نگاهی به من انداخت. _با من ازدواج می کنی؟ _خب فعلا که باید حال جسمی و روحیم بهتر بشه. با حرص بلند گفت : _لعنتی.... _نگفتی دکتر بهت چی گفت. عصبی صدایش را بلند کرد. _نترس به من نگفته که تو می میری.... تو تا منو نکشی و خاک نکنی از این دنیا نمی ری.... حالا دیگه بس کن. از فریاد بی دلیلش هم متعجب شدم و هم سکوت کردم و هم دلخور شدم کمی. اما خودش باز سر حرف را باز کرد. _چایی ام رو میدی. لیوان چای را دستش دادم که باز گفت : _قندی... بیسکوبیتی.... چیزی. در سبد پیک نیک جلوی پایم یک بسته بيسکوئيت کرمدار دیدم. از همان هایی که خودم همیشه دوست داشتم. یک دانه بیسکوبیت برداشتم و سمت دهانش گرفتم که با شیطنت خواست طوری بیسکوبیت را به دهان ببرد که لبانش با سر انگشتان دستم برخورد کند، اما من تیزتر از او چنان سریع دستم را عقب کشیدم که اگر بیسکوبیت را نگرفته بود، از دستم رها می شد و به زیر پایش می افتاد. لبخند کمرنگی از شیطنتی که رخ نداد زدم و دوباره سر جایم نشستم. _اون بیسکوبیت ها رو بخاطر تو گرفتم... همونایی که دوست داری.... ترشک و لواشکت رو هم آوردم اگه بخوای.... _ممنون ولی دیگه اون ترشک و لواشک به دردم نمی خوره. صدای نفس بلندی که کشید را شنیدم. لیوان چایش را دستم داد و گفت : _خودت چایی نمی خوای؟ _نه.. چایی واسه کم خونیم خوب نیست. _برسیم ویلا یه دست جیگر میگیریم کباب می کنیم..... داداشت اینبار برامون ویلا گرفته... ببینم سلیقه اش چطوره. سکوتم را نگه داشته بودم که گفت: _چرا حرف نمی زنی؟..... قهر کردی؟!.... آدمو عصبی می کنی خب دیگه. _جناب فرداد..... الان نسبتی بین ما نیست که شما بخوای بخاطرش سرم داد بزنی. و انگار بنزین رویش ریختند و آتشش زده بودند. _بیخود...... تو زنمی.... یه بار دیگه هم بخوای چرندیات بگی نشونت میدم که بازی با اعصاب و روان من چه قیمتی داره.... _نگه دار..... انتظار هر چیزی را داشت جز همین دو کلمه! _چی؟! _بهت میگم نگه دار..... _واسه چی؟! _می خوام برم تو ماشین بهنام..... _بیخود.... نمیذارم... بشین سرجات ببینم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و اینبار من با جدیت گفتم : _اینو جدی گفتم.... ما الان نسبتی با هم نداریم.... اگه بخوای حرمت ها رو حفظ نکنی.... میذارم می رم.... او هم با همان عصبانیتش فریاد زد: _چی میگی واسه خودت... زنمی.... دوستت دارم.... میفهمی؟ و من هم بلند جوابش را دادم. _زنت بودم.... مهلتم داشتی این حرفا رو اون موقع بزنی و نزدی.... پس حالا تا عقد نکردیم حق نداری هی بگی زنم زنم. و بالاخره کوتاه آمد. _عقد می کنیم خب... اینکه داد و بیداد نداره. _جناب فرداد.... عقد دوطرفه است... یه طرفش شمایی... طرف دیگه هم باید راضی باشه. و باز حرصش دادم. _باران یه چاقو بر میدارم می زنم تو شکمم خودمو از دستت خلاص می کنما لعنتی..... تو غیر من به هیچ کی بله نمیگی.... می خوای فکر کنی... می خوای حالت بهتر بشه... باشه.... ولی اول و آخرش مال منی..... اصلا غلط کردم طلاقت دادم.... راضی شدی! دستم را جلوی دهانم گرفتم و بی صدا خندیدم. اما او با همان جدیت و اخم اینبار سکوت کرد تا خود مقصد. ویلایی که بهنام کرایه کرده بود، در دل کوه بود.... یک فضای بکر و زیبا.... ویلایی که حتی دور تا دورش حصار فنس داشت نه دیوار، تا از منظره ی بکر طبیعت کوهستانی و جنگل استفاده شود! ..... صاحب ویلا خودش در ویلایش منتظر ما بود که همین که ماشین ها را داخل حیاط زیبا و پر از چمنش زدیم به استقبالمان آمد. _خوش آمدید.... آدرس رو راحت پیدا کردید؟ و بهنام جواب داد. _زدیم تو نشان..... _خب اینم ویلایی که گفتم. و بهنام رو به من کرد. _ببین فقط کجا آوردمت. و نگاهم به اطراف چرخید و چیزی جز سرسبزی کوه ها و درختان انبوه ندیدم. _فقط یه نکته.... همین اول بگم... این چاه فاضلاب خونه است، پر شده، مقنی اومده یه چاه دیگه داره می کنه که درستش کنه.... لطفا این سمت نرید چون درپوش نذاشتیم رو در چاه، خطرناکه. _یه درپوش آهنی میذاشتید برای اطمینان. _هزینه اضافه است.... دو روزه درستش می کنیم ..... این کلید خونه لطفا بیایید تا همه جا رو نشونتون بدم. رادمهر و بهنام با صاحب ویلا رفتند و من و رامش ماندیم. _عجب ویلاییه واقعا چقدر قشنگه.... انگار اینجا خودتی و کوه و دشت.! چشمانم چرخید و دور و تا دور ویلا را از نظر گذراند و واقعا همان طور بود که رامش می گفت. کمی بعد صاحب ویلا خداحافظی کرد و رفت و بهنام رو به رادمهر گفت : _خب..... دیدی گفتم می برمت یه جا کلا از زندگی و دنیا فارغ بشی؟... آوردمت وسط بهشت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سبد پیک نیک را برداشتم و همراه. رامش سمت خانه رفتم. مردها داشتند وسایل را می آوردند که رامش گفت : _خب برای ناهار یه برنج بذاریم، بهنام گوست کبابی آورده کباب کنیم. _من سالاد درست می کنم شما برنج رو بذار. کاهوهای شسته شده و خیار و گوجه را برداشتم و در سالن خانه ی ویلایی روی فرشی که یک ملحفه ی بزرگ پهن کرده بودیم، نشستم و مشغول درست کردن سالاد که مردها هم آمدند. رادمهر عمدا نشست رو به روی من و یه پر کاهو برداشت. _خب برنامه چیه لیدر جان؟ با بهنام بود که بهنام گفت : _ناهار رو بزنیم یه استراحتی کنیم تا برنامه ی شب رو بگم. و چشمکی زد به رادمهر. _چه خبره؟.... حالا به من نمیگی؟ من پرسیدم که بهنام نگاهی به رامش انداخت و هر دو ریز خندیدن و بهنام جواب داد : _گفتنی نیست.... یه برنامه سوپرایز داریم براتون توپ. _براتون؟!... یعنی برای کی؟! و بهنام با همان لبخند پُر شیطنتش جواب داد : _تو و رادمهر دیگه. نگاهش کردم فقط. _چیه؟!.... چرا اینجوری نگام می کنی؟ _بهنام باز چه خوابی دیدی؟!.... من و ایشون فعلا نسبتی با هم نداریم... خواهشا برنامه ی غافلگیرانه ات رو بذار برای بعد. و باز همان حرفم خون رادمهر را به جوش آورد. _ایشون یعنی چی؟!..... شوهرتم..... با غضب نگاهش کردم. _نیستی.... دیگه نیستی. و انگار عصبانی تر شد. _باران بهت یه چیزی میگما..... لعنتی من شوهرتم. و من حرصی تر از اینهمه اصرارش. _چرا اینقدر لج می کنی؟!.... تو در حال حاضر برای من فقط جناب فردادی... همین. از فشاری که با حرص به دندان هایش می آورد، فهمیدم که چقدر عصبانی اش کردم اما دیگر نه من حرفی زدم و نه او و تنها بهنام بود که گفت: _حالا با هم کل کل نکنید.... با برنامه سوپرایز من و رامش کل کلاتون تَه می کشه. و رادمهر نشست روی مبل و تکیه زد به پشتی اش و گفت : _ببین بهنام من حوصله ی سوپرایز و این حرفا رو ندارما..... مسخره بازی در نیاری که یه چیزی میگم بهت. بهنام خندید. _بگو راحت باش.... فحش آزاده..... اشکال نداره اما نمیگم سوپرایزم چیه تا متوجه بشی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رامش برنج دم کرد و من سالاد حاضر کردم و بهنام و رادمهر کباب زدند و همگی ناهار خوردیم و چقدر کباب اضافه مانده بود! _بهنام اینهمه کباب درست کردی واسه کی آخه؟! لبخند کجی زد. _لازم میشه..... و رادمهر همان لحظه گفت : _آخ آخ.... باز چه نقشه ای تو سرته! و بهنام خندید. _نقشه های خوب.... خب.... بریم استراحت کنیم... طبقه ی بالا سه تا خواب داره.... یکی برای من و رامش، یکی تو یکی هم رادمهر.... چطوره؟ من که با خوابی که باز چشمانم را پُر کرده بود گفتم: _من که موافقم.... رامش جان... ظرفهای ناهار رو من می شورم.... اول بخوابم بعد. و رامش با لبخند مرموزی گفت : _شام هم پای خودته. _اشکال نداره. و همان موقع رادمهر گفت : _نمی خواد خودم می شورم این دستش زخمه تازه بخیه هاشو کشیده..... من سکوت کردم و رامش ابرویی بالا انداخت. _یاد بگیر بهنام خان..... و بهنام جواب قشنگی داد. _چی رو یاد بگیرم؟! ..... داداش شما خواهرمو طلاق داده، حالا می خواد بگه غلط کردم روش نمیشه، داره به در و دیوار میزنه که باران راضی بشه. رادمهر با حرص کوسن روی مبل را برداشت و سمت بهنام پرتاب کرد. _ببند دهنتو..... و بهنام بلند خندید. _حقیقته دیگه رادمهر جان چرا حرص می خوری برادر.... بگو غلط کردم و تمام.... مرد باید مرد باشه و وقتی غلطی می کنه اعتراف کنه تا دفعه ی بعدی، غلط زیادی نکنه. من و رامش ریز خندیدیم که رادمهر عصبانی برخاست و از پله ها بالا رفت. من هم تشکر کردم و رفتم و رامش و بهنام قرار شد سفره را جمع کنند و در عوض شام پای من و رادمهر باشد! و چه شامی! یکی از اتاق های خالی را برداشتم و ملحفه ای که آورده بودم روی تخت کشیدم و دراز کشیدم روی تخت و به سرعت برق و باد خوابم برد. و وقتی از خواب بیدار شدم که یک ساعتی تا غروب آفتاب، بیشتر نمانده بود. از پله ها پایین رفتم. تشنه بودم و دلم چایی می خواست. زیر کتری روی گاز را روشن کردم و روی مبل نشستم. و خانه گویی در سکوت محض فرو رفته بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کمی بعد رادمهر هم با چشمانی که گواهی خواب بودنش را می داد، از پله ها پایین آمد. _چقدر می خوابه این برادرت..... پس چرا بیدار نمیشن! _عصر بخیر جناب فرداد. و انگار همان جناب فردادی که گفتم خونش را به جوش آورد. _یه بار دیگه به من بگی جناب فرداد قاطی می کنما. خندیدم. _ببخشید... ولی فعلا همین رو فقط می تونم بگم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت : _بلند شو برو این داداشتو بیدارش کن.... ما رو آورده وسط کوه و طبیعت که فقط بخوابه... بریم بیرون یه کم بچرخیم. _چکارش داری آخه؟!.... بیدار میشن دیگه. _ساعت 6 و 10 دقیقه است چهل دقیقه دیگه هوا تاریک میشه بریم بیرون دیگه. ناچار برخاستم و باز سمت طبقه ی بالا. پشت در اتاقی که برای رامش و بهنام بود ، ایستادم. در زدم. _بهنام..... بهنام بلند شو رادمهر میگه داره هوا تاریک میشه بریم یه دور بزنیم. و چون جوابی نیامد باز در زدم. _بهنام!... خوابی هنوز.... بلند شو دیگه. و باز هم صدایی نیامد. _میام خودم بیدارت می کنما..... بهنام... با توام.... و چون جوابم باز هم سکوت بود، در اتاق را باز کردم و چشمم به اتاق خالی افتاد. شوکه شدم و از پله ها پایین آمدم. _کسی بالا نبود.... چشمان پف آلود رادمهر باز شد کامل. _یعنی چی، کسی نبود! _یعنی اتاق خالی بود!.... شاید خودشون رفتن بچرخند. رادمهر برخاست و از خانه بیرون زد و من تا برگشت، برای او هم چند لیوان چای ریختم که با عصبانیت برگشت. _ماشین بهنام نیست. _یعنی چی نیست!؟ و او عصبانیت گوشی اش را برداشت و گفت : _یعنی داداش شما ما رو گذاشته رفته. خشکم زد. _مگه میشه!.... چرا همچین کاری کنه آخه! _الان چراش معلوم میشه. و زنگ زد به گوشی بهنام. _الو.... الو بهنام کجایی؟ نگاهم به او بود که سینی چای را روی میز بزرگ اتاق گذاشتم و باز به رادمهر که عصبانی بود خیره شدم. _یه جا واستا آنتن بده... میگم کجایی الان؟..... چی؟!.... صدات نمیاد.... کجا؟! .... لعنتی ما رو گذاشتی اینجا داری برمی گردی؟!!... یعنی چی آخه؟! و زد روی آیفون تا من هم صدای بهنام را بشنوم. _ببین رادمهر.... جوش نزن.... دو روز اونجا بمون... حرفاتو با باران بزن، برگشتید عقد کنید و تمام دیگه. _لعنتی ما رو آوردی مثل هانسل و گرتل وسط جنگل ول کردی که با هم حرف بزنیم؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای خنده ی بهنام و رامش با هم برخاست و رادمهر کفری تر شد. _واسه چی می خندیدن آخه؟!... قرارمون این بود با هم بیاییم مسافرت... بعد شما گذاشتید ما رو اینجا رفتید؟! _جوش نزن بابا رادمهر..... نگران نباش.... ما تو شهریم.... تا فردا برمی گردیم... همین امشب حرفاتون رو بزنید تا فردا کار تموم بشه و ما با شیرینی بیاییم دیگه. _دستم بهت برسه کشتمت بهنام. و باز خندید. _جان.... دوست دارم تو منو بکشی.... اما فردا... فعلا. و قطع کرد تماس را و نگاه رادمهر سمت من آمد. _میبینی داداش احمقتو؟ _ببخشید جناب فرداد ولی خواهر جنابعالی هم با داداش من، تو این همفکری شریک بوده. نفس پری کشید و چیزی نگفت اما آرامم نشد. چایش را خورد و رفت بیرون خانه دوری زد و باز برگشت. من هم ظرفها را شستم و در خانه کار می کردم که هوا کم کم تاریک شد و رفتم سمت کلید برق آشپزخانه که هر قدر کلید را زدم برق آشپزخانه روشن نشد. از پنجره ی نیمه باز آشپزخانه رو به رادمهر که در محوطه ی بیرونی ویلا می چرخید گفتم : _جناب فرداد.... لامپ آشپزخانه سوخته.... و چنان عصبانی نگاهم کرد که گفتم : _چی گفتم مگه؟! و سمت خانه برگشت. _مگه بهت نمیگم منو فرداد صدا نکن.... چرا حرف تو گوشت نمیره؟! _ببخشید حالا.... هوا تاریک شده.... تو آشپزخونه کار دارم لامپ رو درست کن. سمت آشپزخانه آمد و کلید برق را زد و گفت : _بذار ببینم کدوم لامپو بذاریم جاش.... _اونی که توی راهروی بین اتاق های بالاست خوبه.... و رفت و لامپ راهروی بین اتاق ها را آورد و زد ولی باز هم لامپ روشن نشد. _نکنه اصلا برقا رفتن! و آنجا بود که کل لامپ ها را امتحان کردیم و همه خاموش بودند! _برقا رفتن انگار. _شایدم فیوز پریده.... می رم یه نگاه به کنتر برق بندازم. و من هم همراهش. نور چراغ قوه ی موبایلم را روشن کردم و همراهش رفتم. تازه دم دمای غروب بود و هوا نه تاریک و نه روشن که رادمهر در جعبه ی کنتر برق را باز کرد و نگاهش مات شد! _چی شده؟!.... فیوز پریده؟ _تو برو تو خونه من میام. _چرا؟! _همین جوری.... برو... و تا یک قدم از او دور شدم گفت: _باران! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سرم برگشت سمتش. _یه چیزی بهت میگم بگو چشم.... تو رو خدا بگو چشم.... ارواح خاک مادرت... باشه؟ ترسیدم. _وای چرا اینجوری میگی؟!.... من می ترسم! _نه... نترس... من اینجام.... ولی برو تو اتاق بالا درم قفل کن.... _چی؟!!... رادمهر من می ترسم... بگو چی شده؟ عصبانی با حرص، صدایش را با فریادی خفه، سرم بلند کرد. _بهت میگم برو..... دویدم و همان کاری را کردم که او گفت. اما طاقت نیاوردم و از پنجره ی همان اتاقی که به محوطه اشراف داشت، عکس العمل رادمهر را نظاره کردم. گوشی موبایلش را در آورد و باز زنگ زد. و من دقیقا می توانستم صدایش در میان سکوت محض محوطه بشنوم. _بهنام.... تو زدی سیمای کنتر برقو قطع کردی!؟ و تماس روی آیفون بود. _چی؟!... مگه احمقم؟!.... الان سیمای کنتر برق قطعه؟! _یکی سیمای کنتر برق را قطع کرده.... و صدای بهنام هم باعث ترسم شد. _رادمهر من همین الان برمی گردم سمت شما... حواستون به خودتون باشه .... دارم میام. و همان حرفهای بهنام هم دلم را چنان لرزاند که با ترس بعد از مدت ها سراغ چمدانم رفتم و قرص های صرعم. یک قرص بی خوردن آب، قورت دادم و کنج اتاق با ترس نشستم و هر لحظه که بیشتر به سمت تاریکی محض و شب می رفتیم، من بیشتر مضطرب می شدم. دیگر رادمهر را هم در محوطه ی تاریم حیاط ویلا نمی توانستم ببینم. ظلمات کامل بود! با ترس در اتاق ماندم اما... آخرش طاقت نیاوردم و در اتاق را باز کردم و در تاریکی محض خانه سمت پله ها رفتم که نوری از طبقه ی پایین دیدم. از بالای پله ها با تعجب به پایین نگاه کردم و قامت مردی را دیدم در تاریکی خانه با چراغ قوه ای بزرگ در خانه می چرخید. و اصلا اندامش در آن تاریکی به رادمهر شبیه نبود! دلم ریخت. هین بلندی کشیدم و دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم که صدای آشنایی آمد. _از جات تکون نخور. باز از بالای پله ها نگاه کردم که پرسشی عجیب شنیدم. _باران کجاست؟ _باران با بهنام رفت. _چرت نگو.... خودم دیدم بهنام و رامش با هم تنهایی رفتن.... باران کجاست؟ _الان اینهمه راه اومدی که اینو ازم بپرسی ؟! _نه... اومدم کارم رو تموم کنم.... گفتم نزدیک من نشو... گفتم با دم شیر بازی نکن.... گوش ندادی.... اشکال نداره... هر چیزی تاوانی داره.... حالا میگی باران کجاست یا خودم بگردم پیداش کنم. _بگرد پیداش کن.... وقتی میگم نیست نیست دیگه... از کجا بیارم بهت نشونش بدم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _عوضی..... بهت گفتم سمت من نیا.... گفتم یا نه.... ببین کارو به کجا کشوندی؟.... الان من باید برم تا لب مرز و تو یا بارانم باید با من بیایید.... _باران نیست... فرستادمش بره... فقط منم.... _پس راه بیافت. و نور چراغ قوه سمت در خروج رفت و به مرور کم شد. آهسته از پله ها پایین رفتم و دنبال چیزی گشتم برای دفاع از خودمان. چیزی جز وردنه ی آشپزخانه پیدا نکردم و با آنکه دستانم می لرزید و دیگر حتم داشتم او خود خود رخام است، سمت حیاط رفتم. نگاهم به رادمهر بود که در تاریکی شب، همچون شبه ای با اسلحه ای که رخام در دست داشت، و سمت او نشانه رفته بود ، پیش می رفت و من با قدمهایی لرزان از پشت سرش آهسته می رفتم که نمی دانم چرا درست نزدیکی اش که رسیدم، پایم روی تکه چوبی خشک صدا کرد و قبل از آنکه من بتوانم با آن وردنه به گردن رخام بزنم، صدای خرد شدن آن چوب، توجه رخام را به پشت سرش جلب و يکدفعه قبل از هر اقدامی از سمت من، او برگشت و چنان با دستش که چراغ قوه را در دست گرفته بود، محکم توی صورتم زد که نقش زمین شدم، اما چراغ قوه اش از دستش افتاد و روی زمین در میان تاریکی شب خاموش شد و گم گشت. اما رخام بی آنکه دنبال چراغ قوه بگردد، با همان اسلحه ی میان دستش بالای سرم، آمد و پوزخند زنان ایستاد و نگاهم کرد. _خب اینم از باران... از دختر عزیزم.... پس گفتی رفته... ولی انگار اینجاست. _به اون کاری نداشته باش... من هستم. رادمهر گفت و رخام خندید. _نه تو به کارم نمیای.... این برام بهتره.... یه جاساز خوب برای بردن مواد مخدر هم می تونه باشه..... و خندید و من از نگاه کثیف و خنده ی شیطانی اش، لرز کردم. _بلند شو راه بیافت.... _من با تو هیچ جا نمیام.... _میای... _نمیام... منو بکش. نگاهش با تفکر روی صورتم ماند. _تو رو که نه... ولی اینو چرا.... و بعد اسلحه اش را سمت رادمهر نشانه رفت. _می ریم انزلی.... اونجا با یه کشتی باری صحبت کردم.... خیلی راحت ما رو میبره قزاقستان بعد از اونجا میریم روسیه.... نگاهم به سینه ی رادمهر بود که محل نشانه رفته ی اسلحه ی رخام بود. _بلند شو تا اینو نکشتمش. برخاستم و نگاهی به رادمهر انداختم. حتی با چشمانش داشت مرا بازخواست می کرد که چرا از اتاقم بیرون آمدم. _راه بیافتید... با هردوتونم.... سمت رادمهر رفتم که نگاهم کرد و پرسید : _خوبی؟ فقط نگاهش کردم و باز صدای رخام آمد. _راه بیافتید زیاد وقت ندارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مسیر حرکت رادمهر که دو قدمی از من جلوتر بود، با مسیر من فرق داشت. _هوی... کجا داری می ری؟.... از این طرف. _از اون طرف نمی رم. _چرا؟! _یه چاهه می افتیم توش..... _حرف بیخود نزن.... اینی که من میگم.... از اینور.... رادمهر ایستاد و دستم را عمدا گرفت و کشید سمت خودش و هم مرا متعجب کرد هم رخام را. _ما از اون سمت نمی ریم.... خودت جلو راه بیافت. _تو انگار خوشت میاد با یه گلوله وسط سینه ات کار رو تموم کنم؟ _آره.... بدم نمیاد. _باشه..... و همان باشه ی رخام صدای فریاد ترس مرا بلند کرد. _نه.... خودم را جلو کشیدم مقابل سینه ی رادمهر و گفتم : _بس کنید..... من باهات میام.... هر جا تو بخوای.... فقط با رادمهر کاری نداشته باش.... اگه بخوای بهش صدمه ای بزنی.... خودمو می کشم و تو، تنها گروگانت رو از دست میدی..... بعید بدونم خودت بتونی راحت فرار کنی... وگرنه دنبال گروگان نبودی... درسته؟! برق شیطنت نگاهش را در آن تاریکی هم می شد دید. و من نگاهم در چشمان رخام مصمم خیره ماندم که گفت: _باشه..... قبوله.... و صدای اعتراض رادمهر برخاست. _بیخود.... من زنمو نمیدم دست تو.... من باهاش میام. _حرف نباشه.... بتمرگ سرجات تا نزدم زیر قولم و یه تیر وسط سینه ات نکاشتم. و نمی دانم چرا رادمهر عصبانی از پشت سرم، جلو آمد و یک قدمی رخام قد علم کرد. _گفتم منم میام. و صدای عصبانی رخام برخاست. _ببین من نمی خواستم زیر قولم بزنم ولی این شوهر زبون نفهمت حالیش نیست. و یک دفعه رادمهر به سمت رخام حمله کرد و صدای شلیک یک گلوله سکوت شبانه ی منطقه را شکست. اسلحه ی رخام با زور دست رادمهر، از دستش رها شد و در زمین افتاد و در دل تاریک شب، میان چمن های خودروی ویلا گم شد! اما من جیغ کشیدم از ترس و آن دو همچنان با هم درگیر بودند و من با ترس و نگرانی تنها داشتم دعا می کردم رادمهر سالم بماند! و نتیجه ی این درگیری، مشت های پی در پی بود که هر دو نثار هم می کردند تا اینکه..... رخام با شدت و قدرت رادمهر را به عقب هل داد و فوری برخاست. در تاریکی شب، چیزی جز برق چشمان خشمگینش نمی دیدم که گفت: _بد می بینی... حالا ببین.... قسم می خورم که این کارتو تلافی می کنم.... بلای جونت می شم.... حالا ببین. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا قدمی به عقب برداشت که سمت ماشینش برود، افتاد و در تاریکی شب، محو شد! با ترس قدمی به جلو برداشتم که فریاد رادمهر همراه نیم تنه ای که بلند کرد، برخاست. _نرووووو.... تکون نخور باران.... افتاد... بالاخره افتاد توی چاه. و با این حرفش، دوباره خودش را روی چمن های ویلا انداخت و از درد نالید و مرا نگران کرد. من مثل آدم های شوکه شده پاهایم قفل کرد! یعنی تمام شد! رخام با آنهمه ترفند و حیله ای که به کار بست تا دستگیر نشود و فرار کرد، آخرش در چاه فاضلابی پُر شده از فضولات، افتاد! آنقدر شوکه شده بودم که شاید اگر رادمهر صدایم نمی زد همانجا تا یک ساعت غرق تفکر می ماندم! _باران! سمتش رفتم و بالای سرش روی چمن ها، دو زانو نشستم. نه چیزی می دیدم از زخم احتمالی صورت یا بدنش و نه درست و حسابی می توانستم رنگ و روی صورتش را ببینم. _تو.... تو خوبی رادمهر؟! دستش را روی شانه اش گرفت و آخی گفت که ترسیدم. آن صدای شلیک گلوله!... و همان فکر باعث شد تا نگرانش شوم. _رادمهر تیر خوردی؟! با ترس پرسیدم و او تنها با درد گفت : _هیچی نگو.... فقط گوش کن.... بهنام داره میاد اینجا.... با بهنام برو.... فقط قبلش برو گوشیمو بردار.... یه پیام به آخرین پیامکی که تو گوشیم هست .... یه عددی بفرست ... یه نقطه حتی ... هر چی.... یه پیام بده فقط... باشه؟ _رادمهر!... تو چی؟!... تو تیر خوردی؟ و هر چه نگاه کردم در آن تاریکی چیزی از لباس خونی رادمهر ندیدم! _دوستم داری هنوز؟ قلبم تیر کشید از شنیدن این سوالش و نفهمیدم چرا بلند زدم زیر گریه. _رادمهر.... خواهش می کنم تو دیگه تنهام نذار.... خواهش می کنم. و طوری ضجه زدم که فوری نیم تنه اش را از روی چمن ها بلند کرد و گفت : _باران شوخی کردم.... باران من خوبم... فقط شونه ام درد می کنه... همین.... تیر نخوردم. و خشکم زد!.... در تاریکی شب خیره ی چشمانش شدم! و ناگهان با همان صورت خیس از اشکم محکم توی گوشش زدم از این شوخی بی مزه . _تو یه بی‌شعوری واقعا! و او نه تنها از این سیلی، عصبانی نشد، بلکه خندید و دوباره با ناله ای از درد افتاد روی چمن ها. _خب... انگار هنوز دوستم داری.... از خنده اش لبخند زدم و نگاهم سمت جایی رفت که چاه فاضلاب بود و رخام گرفتارش. _یعنی... یعنی رخام هنوز زنده است به نظرت؟ و باز خندید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _تا کله رفته توی فضولات.... زنده می مونه اینجوری به نظرت؟!.... برو باران.... برو گوشیمو از تو خونه بیار.... _آخه تو این تاریکی گوشیتو چطور پیدا کنم؟ _ببین چراغ قوه ی رخام رو می تونی پیدا کنی؟ و من در همان محدوده ای که زمین خورده بودم دنبال چراغ قوه ی رخام گشتم و به سختی آن را پیدا کردم. _پیداش کردم. _خوبه.... برو باران... برو گوشیمو پیدا کن. دویدم سمت خانه. چراغ قوه مسیر عبورم را روشن کرده بود اما هنوز از شدت اضطراب همه ی اتفاقات افتاده حالم خوش نبود. گوشی رادمهر را روی کابینت آشپزخانه پیدا کردم و به آخرین شماره پیامک دادم و به بهنام زنگ زدم. او هم با نگرانی جوابم را داد. _الو رادمهر... دارم می رسم.... نگران نباش. و من باز گریستم. _بهنام..... _باران! _بهنام رادمهر با رخام درگیر شد.... شونه اش ضربه خورده.... نمی تونه تکون بخوره.... _رخام؟!.... اون اونجا بود؟ _آره.... _الان کجاست پس؟ _افتاده.... افتاده تو چاه فاضلاب... همونی که صاحب ویلا گفت این سمت نیایید خطر داره. _عجب!.... قربون خدا برم.... چه کرد با این مرد.... زندگی کثافت خودش رو نشونش داد.... خوب غرقش کرد توی همون کثافت کاری هاش..... _زودتر بیا بهنام تو رو خدا. _نگران نباش... تو راهم... آروم باش تو... باشه..... برو پیش رادمهر.... فقط شونه اش زخمی شده؟ _نمی دونم.... اینجا خیلی تاریکه.... هیچی نمی بینم. _باشه الان می رسم. و تا تماس را قطع کرد تازه متوجه چراغ قوه شدم. برگشتم بالای سر رادمهر و با چراغ قوه ای که توی صورتش می انداختم و پرسیدم : _خوبی؟ _نورشو از تو صورتم ببر اونور... کورم کردی. صورتش سالم بود که لبخندی زدم و گفتم : _خب انگار سالمی.... _گفتم فقط شونه ام بدجوری درد می کنه. نشستم دوباره بالای سرش که گفت: _همین فردا بعد از تکمیل پرونده ی رخام.... دوباره میریم محضر. من هم خواستم کمی اذیتش کنم به تلافی شوخی بی مزه اش. _نه فردا نمی خوام. _چرا.... _من شوهر سالم می خوام نه یه شوهری که کتفش آسیب دیده. _لعنتی چلاق که نشدم... کتفم نهایت یا شکسته یا در رفته... دستم که قطع نشده.! _باشه.... بهرحال با کسی که شونه اش سالم نیست عقد نمی کنم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ خندید. بلند و حرصی. _می کشمت باران.... لعنتی..... تو منو دق دادی توی این زندگی..... عاقبت جالبی بود برای یک آدم متفاوت! کسی که همه ی زندگی اش را بخاطر پول و ثروت رها کرد....که ثروتی از قمار و فروش انواع مواد مخدر کسب کرد.... در آخر غرق در فضولات یک چاه.... جان داد! وقتی پلیس و آتش‌نشانی و آمبولانس آمد، جنازه ی رخام از ته چاه عمیق فاضلابی که گویی پر شده بود، بیرون کشیده شد! چقدر چندش آور و متعفن! و گویی من بوی متعفن تمام ثانیه های نبود چنین پدری را از نزدیک ، احساس کردم و چقدر خدا را شکر که او اصلا ما را رها کرد! خدا را شکر کردم که کنار مادرم، با نان حلالی که بدست آورد، بزرگ شدم. با اعتقاد بزرگ شدم تا با کوهی از مشکلات زندگی ام بجنگم..... من همان کوه کوچکی شدم که او می خواست نامش را روی من بگذارد. چیاکو!! من چیاکوی مادرم بودم! بعد از بردن جنازه ی رخام و بستن پرونده ی وی، ما هم دیگر در ویلا نماندیم، بهنام رادمهر را به بیمارستان شهر رساند. کتف رادمهر در رفته بود و برای جا انداختنش، بخاطر این که زمان زیادی گذشته بود، ناچار شدند او را برای چند دقیقه بیهوش کنند. فردای آن روز رادمهر مرخص هم بود و هم بیقرار..... بهنام باید ویلا را پس می داد و رادمهر با کتفی که در آتل بود مرخص شد. دیگر حتی رانندگی هم نمی توانست کند و من با همان گواهینامه ای که داشتم پشت فرمان نشستم و چقدر رادمهر جیغ و داد کرد! من تا خود بیمارستان ماشین رادمهر را بردم و بهنام و رامش هم با ماشین خودشان آمدند. رادمهر که از بیمارستان مرخص شد رو به بهنام گفت : _ماشین منو تو بیار.... رامش بشینه پشت فرمون ماشین خودت. و بهنام رک و راست گفت : _اصلا و ابدا..... من اجازه نمیدم رامش با اون رانندگی افتضاحش بشینه پشت فرمون. چشمان رادمهر از تعجب گرد شد! _یعنی چی؟!....پس ماشین منو کی بیاره؟ و بهنام خونسرد لبخند زد. _همونی که تا اینجا آورده..... و نگاه رادمهر سمت من چرخید. _باران!!..... نه.... این..... نه..... و بهنام تنها گفت : _خب رادمهر جان خداحافظ شما. و رفت. نگاه رادمهر به بهنام بود که جدی جدی داشت می رفت و من با لبخند سر به زیر مانده بودم. _آخه..... صبر کن ببین چی میگم. و بهنام رفت که رفت! و نگاه رادمهر کلافه سمتم آمد. _باران تو رو ارواح خاک مادرت آروم بری! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشستم پشت فرمان ماشين و رادمهر برای اولین بار نشست روی صندلی شاگرد. و ماشین شاسی بلندش زیر دست من! _باران تو رو سر جدت مراقب باش. خندیدم. _نگران جان خودتی یا ماشینت. _لعنتی... یه کتفم در رفته بله رو نمیگی، می ترسم بزنی لَت و پارم کنی و تا یکسال بهم جواب ندی. خندیدم و راه افتادم. نگاهش به مسیر بود که گفت: _من تموم دیشب رو نخوابیدم.... حالا هم تو نشستی پشت فرمون و..... _راحت بخواب نگران نباش.... آروم می رم. کمی مردد بود. اما کم کم از خستگی خوابش برد و من با برنامه ی نشان روی گوشی ام آرام رانندگی می کردم. بد هم نبود.... بعد از آن تصادفی که داشتم خیلی وقت بود پشت فرمان ماشین ننشسته بودم و حتی ماشين رادمهر با دويست و شش خودم خیلی فرق داشت اما اعتماد به نفس خوبی داشتم. البته که رانندگی با ماشین رادمهر راحت تر بود. دنده اتومات بود و لازم نبود که دنده را عوض کنم. در سکوت ماشین در فکر اتفاقات افتاده، غرق شدم! از شراره گرفته تا رخام..... هنوز شراره دستگیر نشده بود اما امید داشتم که به زودی او هم دستگیر خواهد شد. و چه عاقبت پوچی در انتظارش! دلم به حال مانی سوخت تنها که همچین مادری داشت! بعد از کلی اتفاق، تازه زندگی من افتاده بود روی روال.... مرگ رخام بی اختیار آرامم کرد گویی! انتقام همه ی سختی هایی که مادرم کشید را نه من و نه بهنام... بلکه خود خدا از او گرفت..... خود خدا رخام را در چاهی که یک عمر برایش دویده بود، انداخت. و چه خوب نشانش داد که تمام عمرش غرق در همان کثافت کاری هایش بوده و نمی دانسته که آخر عمرش اینگونه سر تا پا غرق نجاست شد! با آنکه در اثر سقط جنین، و خونریزی زیاد، گاهی احساس می کردم دلم می خواهد بمیرم... اما وقتی رادمهر در درگیری با رخام آسیب دید، متوجه ی بزرگترین نعمت زندگی ام شدم. عشق! این واژه ی غریب که در تمام این مدت در تلاطم حوادث شدت و ضعف پیدا کرد. اما بالاخره پایدار و ثابت شد. من و رادمهر عاشق هم بودیم گرچه در طول زندگی با اشتباهاتمان، یا در اثر دخالت‌های شراره یا حتی رخام، همدیگر را آزردیم اما بالاخره رسیدیم به یک حقیقت واحد..... ما بدون هم دوام نمی آوردیم! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ رادمهر تکانی خورد و بیدار شد. تا چشمانش را باز کرد، احساس کردم باز از این که من پشت فرمان نشسته ام، استرس گرفت. _کجاییم؟ با لبخند گفتم: _تو جاده..... _یه رستوران نگه دار واسه ناهار.... دستم به بهنام برسه فقط. _چراااا؟! _هیچی همین طوری. خندیدم. _نکنه چون ما رو گذاشت و رفت میگی؟ سکوت کرد و کمی بعد گفت : _همین... همین جا..... فلشر بزن..... بیا بغل. فلشر زدم و کنار جاده نگه داشتم. از ماشین پیاده شدم و کمی دستانم را به جلو کشیدم که متوجه نگاه رادمهر شدم. _خسته شدی؟ _نه.... نه خوبم. با هم وارد رستوران شدیم.... سفر ما با اتفاقات افتاده طور خاصی تمام شد. هم خاطره ی خوشی بود از شوخی بهنام و رادمهر و ماندن ما در ویلا و هم خاطره ی تامل برانگیزی از عاقبت کار رُخام! ماندن در آن ویلا را دیگر نه من می خواستم و نه رادمهر.... به همین دلیل با مرخص شدن رادمهر از بیمارستان، قصد بازگشت کردیم. وارد رستوران شدیم و پشت یک میز ناهارخوری رستوران نشستیم. پیش خدمت آمد و هر دو اکبر جوجه سفارش دادیم که همین که مخلفات روی میز چیده شد نگاهم به رادمهر افتاد. قطعا با یک دست سختش بود غذا بخورد. ظرف سالاد را وسط میز کشیدم و سس سالاد را روی کاهوها ریختم و چنگال زدم روی برگ های نازک کاهو و گرفتم کنار لبان رادمهر. نگاهم کرد. لبخند زدم و با خجالت گفتم : _خواهشا اونجوری نگام نکن... محرم نیستیم. _ببین من این چیزا سرم نمیشه... تو زن منی.... سر پایین و نگاهم به بازوی در آتلش که گفتم : _اگه بخوای بگی این چیزا سرت نمیشه.... منم می تونم بگم با کسی که اعتقادی به این چیزا نداره، عقد نمی کنم. ناگهان مثل فوران یک آتشفشان، صدای عصبی اش را کمی بلند کرد. _باران!.... حرصم نده ها.... برسیم عقدت می کنم فهمیدی یا نه؟ خندیدم. _شرط دارم. چنگال را درون ظرف سالاد برگرداندم که گفت: _بگو لعنتی... بگو دیگه از جونم چی می خوای.... سر بالا بردم باز و اینبار خیره اش شدم. _تو راست گفتی... دفعه ی قبل عقدمون از همون اول مشکل داشت.... باهات رو راست نبودم.... واسه انتقام وارد زندگیت شدم.... تو هم اصلا ایده ال زندگیم نبودی رادمهر، قبول کن اینو.... شاید واسه همینم قسمت نبود اون بچه بمونه.... اما اینبار.... اگه واقعا منو می خوای باید ایده آل من باشی. ابرویی بالا انداخت. _ایده آل زندگیت چیه؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم در چشمانش بود که گفتم : _رادمهر..... به نظرت چرا عاقبت کار رخام رسید به جایی که با اونهمه ثروت و پول توی کثافت غرق شد و خفه شد و مُرد؟! _خب چون اون بابای عوضیت آدم نبود از اولش... یه کثافت به تمام معنا بود. _خب پس چی آدم رو آدم می کنه و می سازه؟! سکوت کرد که من ادامه دادم: _من بهت میگم.... اعتقاد به خدا.... حلال خوردن.... اهل نماز بودن.... درسته؟..... اصلا من برام سواله... اونهمه دختر تو شرکت خودت داری... دماغاشون همه عملی... گونه هاشون پروتز کرده..... ناخن هاشون لاک زده... چرا اومدی سراغ من.... اصلا واسه چی داری به من میگی دوباره عقد کنیم.... برو با یکی از همونا ازدواج کن خب. انگار به او ناسزا گفته بودم و او هنوز مفهوم کلامم را درک نکرده بود که از این سوالم عصبانی شد. _لعنتی من اگه زن قرتی می خواستم که واسم ریخته بود.... می خوام زندگی کنم می فهمی. _خب چرا من؟! _چون بهت اعتماد دارم.... چون میدونم به خدایی اعتقاد داری که بهم خیانت نمی کنی.... تو حتی به قیمت جون خودت اونروز واستادی مقابل شراره تا امانت دار خونه ی من باشی..... درسته من خیلی خوب نیستم اما می دونم چه گنجی رو توی زندگیم دارم.... من نمیذارم تو از زندگیم بری.... لبخند زدم. _پس بذار منم همین احساس رو داشته باشم..... تو هم برای من، مرد با اعتقادی باش..... چیز زیادی ازت نمی خوام.... می خوام با خدا باشی.... نمازاتو بخونی..... می خوام بچمون از پدرش الگو بگیره.... می خوام مالت حلال باشه.... من مال حلال مادرمو خوردم رادمهر که شدم گنج زندگی تو ... سخت بود.... کم بود.... اما حلال بود.... و شیرینی اش همینه که حلال بود تا من بشم گنج زندگی تو.... و مال حرومه که آدما رو میکنه کسی مثل رُخام که آخرش غرق در کثافتی که با دستای خودش جمع کرده، بمیره. نفس پُری کشید و سکوت کرد. من هم دیگر ادامه ندادم تا بیشتر فرصت تفکر به او بدهم. سفارشات غذا که آمد، کمکش کردم تا غذایش را بخورد. هر قاشقی که خودم می خوردم، یک قاشق هم به او غذا می دادم. خنده اش گرفته بود اما خودش خوب می دانست که قادر نیست به تنهایی غذا بخورد. بعد از غذا و دادن هزینه ی آن باز سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. دیگر حرفی بینمان زده نشد. من این سکوت را برای تفکری که لازم بود، دوست داشتم. بعد از ظهر به تهران رسیدیم. رادمهر را به خانه رساندم و ماشینش را در حیاط زدم و گفتم : _خب.... دیدی که رانندگیم بدم نیست. خندید. _خیلی بهتر از رامشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _نمیای؟ سرم را از نگاهش پایین انداختم. _می رم خونه ی بهنام.... رو شرایطم فکر کن و جواب بده. _من همین فردا می خوام عقد کنیم. _خیلی مطمئنی انگار که شرایطم رو به جا میاری؟ _اینبار آره... مطمئنم. _رادمهر من این شروط رو شروط حق طلاقم قرار میدم..... پس فکر نکن با یه کلمه ی آره، منم قانع میشم. عصبانی شد. _خب که چی..... چرا فکر می کنی من تا حالا چون نماز نمی خوندم پس هیچ اعتقادی هم به خدا ندارم؟.... من خودم قبول دارم تا الان اشتباه کردم... ضربه ی این اشتباهم رو هم خوردم... یکیش همین آدمایی که اومدن تو زندگیم تا منو بیچاره کنن..... خیلی قبل تر از اینا می خواستم درست بشم ولی نیرو و اراده شو نداشتم.... اما حالا واسه تو..... واسه خاطر کسی که میدونم چقدر برام عزیزه و مهمه... برای بدست آوردنش حاضرم خودمو درست کنم..... اما به یه شرط. نگاهش کردم. _فکر نکن من همین اول کار می تونم مثل تو باشم..... کمکم کن.... شاید نماز خوندن برام سخت باشه..... باید کمکم کنی و بهم مهلت بدی. لبخندم روی لبانم کشیده شد. _کمکت می کنم... بهت قول میدم. لبخند کمرنگی زد. _فردا صبح بریم محضر؟ سکوت کردم و نگاهش. _باران دیگه چی می خوای ازم که جوابمو نمیدی؟ _بریم.... و لبخندش واضح تر شد. _به اون داداش بی‌شعورت بگو بیاد کمکم با یه دست نمی تونم لباس تنم کنم. خندیدم. _حواست باشه... هنوز بله نگفتم... داداش چی گفتی الان؟! خندید. _داداش متفکر و فهمیده ات رو بگو بیاد. _باشه.... ببخشید که حد و حدود شرعی به من اجازه نمیده کمکت کنم.... باشه فردا..... خندید. _بله باشه... فردااااا. و عمدا الف فردا را کشید که کنایه بزند به بعد از عقد! چند قدمی از او دور شدم که گفت: _تاکسی بگیر تا خونه ی بهنام.... اصلا واستا باهات بیام. _نمی خواد خودم میرم. و او باز با جدیت گفت : _نه نه.... بذار بیام.... و همراهم آمد! ولی این همراهی به کجا ختم شد بماند.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
کانال مزه های خوش برای تهرانی‌ها 😍 سفارش انواع ترشی غذاهای محلی نان محلی سبزیجات سرخ شده لوبیای سرخ شده زیتون پرورده سیر ترشی انواع سالاد برای مهمانی ها و بسیاری از محصولات دیگر که برای دیدنش وارد کانال ما شوید😍 😋😋😋😋😋😋 خانم های کارمند و شاغل تهرانی ، آشپزی با مزه های 🍏محصولات مائده🍏 آسان است. 😍😍😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/795411197Cd6203a356a با ما وارد دنیای مزه های خوب شوید 👆 کیفیت و قیمت مناسب تبلیغ ماست😍
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ همین که در خانه ی رامش و بهنام برای ما باز شد و من و رادمهر وارد خانه شدیم، رامش جیغ کشید و کف زد. _مبارکه..... و رادمهر متعجبانه پرسید : _چی مبارکه؟! _مگه عقد نکردید؟ خندیدم که رادمهر گفت : _عقد چی!..... تازه از راه رسیدیم.... بعد از اونکه شوهر شما ما رو ول کرد و رفت، با دست فرمون خواهرشون، حلزون وار خودمون رو رسوندیم تهران. بهنام همانطور که لبخند زنان به رادمهر نگاه می کرد گفت : _ببین رادمهر جان..... برو خدا رو شکر کن که من همچین راننده ای رو بهت دادم که صحیح و سالم رسوندنت تهران.... این خواهر جنابعالی که از بس ماشینشو تو در و دیوار کوبونده بود، پدر شما منو استخدام کرد تا راننده ی شخصیش باشم.... می خواستی ایشون بشینه پشت فرمون که بزنه اون دستتم مثل این یکی کنه؟ نشستم روی مبل کنار رامش و رادمهر همچنان ایستاده وسط سالن گفت : _خلاصه که باشه بهنام خان.... حالا وقت زیاده واسه جبران.... _اینا رو ول کنید حالا کی می خواید عقد کنید ؟! رامش پرسید و رادمهر گفت : _اگر خانم راننده زیر قولش نزنه فردا صبح می ریم محضر.... فقط قبلش این شوهر شما بیاد کمک من علیل تا بتونم لباس بپوشم. و بهنام به شوخی سر تا پای رادمهر را نگاه کرد و گفت : _خوبه... همین تیپت خوبه.... اگر هم شب نتونستی با همین لباسا بخوابی اشکال نداره... با پیژامه بیا..... خواهر ما می پسندت. صدای خنده ی من و رامش برخاست که رادمهر چپ چپ به بهنام نگاه کرد که یکدفعه رامش همراه با جیغی از شوق گفت : _وای آره..... آره بهنام. نگاه همه سمت رامش رفت. _چی آره؟! _بهنام بلند شو زود باش..... بهنام شوکه شد. _چکار کنم؟! _بلند شو با رادمهر برو خونشون.... بارانم پیش من می مونه.... فردا با یه دسته گل بیایین اینجا همه با هم بریم محضر. بهنام خندید. _ول کن بابا.... اینا بار اولشون نیست که می خوان عقد کنن که... الان باز فردا عقد می کنن، پس فردا دعوا می کنن و طلاق میگیرن. رادمهر با عصبانیت داد زد. _ببند دهنتو..... و رامش دست برنداشت. دست بهنام را گرفت و از روی مبل بلند کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _بلند شو میگم..... همین الان با رادمهر برو خونه اش.... کمکش کن یه دوش بگیره، فردا صبح یه دست کت شلوار بده داداشم بپوشه..... یه دسته گل خوشگل بگیرید بیایید دنبال ما..... نگاهم بین بهنام و رامش می چرخید که بهنام گفت : _آقا اصلا فردا خوب نیست عقد کنید... هر کی فردا عقد کنه کچل میشه.... من گفتم. رامش با عصبانیت اینبار سرش داد کشید. _بهناااام! _بله عزیزم.... چرا جیغ میزنی آخه؟! _بهنام شوخی نمی کنم میگم بلند شو دیگه. _خیلی خب عزیز دلم چشم.... ولی عجله کار شیطونه.... میگم عقد اینا بره آخر هفته... چطوره؟... نه باران؟.... اصلا فردا فکر کنم قمر در عقربه خوب نیست عقد کنید. و تا این را گفت قلبم لرزید. می دانستم روزهای قمر در عقرب سال برای کارهای مهمی چون عقد و خرید و ازدواج خوب نیست. فوری گوشی ام را از کیفم در آوردم و روزهای قمر در عقرب سال را در گوگل سرچ کردم و بعد با لبخندی رو به بهنام گفتم : _اتفاقا فردا خوبه.... بهنام نوچی کرد و گفت : _ای بابا عجب شانسی دارم..... و رامش باز دستش را کشید و بالاخره او را از روی مبل بلند کرد. _برو دیگه.... برو حاضر شو ببینم. _رامش جان.... من بی تو کجا برم آخه عزیزم..... من بی تو خوابم نمیبره اصلا. _لوس نشو بهنام..... اینا اینهمه تو زندگیشون سختی کشیدن..... دلم می خواد یه عقد درست و حسابی داشته باشن.... برو دیگه. بهنام رو به من کرد. _خدایی عجب خواهرشوهری گیرت کرده..... ببین. _بله میدونم... ماهه ماشاالله..... و رامش بالاخره بهنام را با رادمهر راهی کرد و من آنشب خانه ی بهنام با رامش ماندم. فردای آن روز رامش اول صبح مرا بیدار کرد. با هم صبحانه خوردیم، مرا به زور حمام فرستاد و بعد موهایم را خودش سشوار کشید و برایم خط چشم. هر قدر گفتم من نمی خواهم آرایش کنم گفت : _امروز روز عقدته..... و به ناچار آرایش کمی کردم. در حد یک کرم پودر و سایه ی طلایی پشت چشم و یک رژ صورتی خیلی کمرنگ و البته خط چشمی که خود رامش برایم کشید. با این حال کاملا پوشیده و با چادر آماده شدم. رامش به من یک شومیز مجلسی داد و شال سفید رنگی که سر عقد سر کنم. چادر سفید رنگی هم خودش برایم برداشت تا سر سفره ی عقد سرم بیاندازم و من نمی دانم چرا بی دلیل دلشوره داشتم. وضو گرفته بودم و می خواستم پاک سر سفره ی عقد بنشینم. با همان وضو دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم اینبار زندگی خوبی را برایم رقم بزند. و تا نمازم را خواندم صدای زنگ خانه و آمدن بهنام و رادمهر، بلند شد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هنوز در اتاق مانده بودم که صدای بهنام آمد. _پس عروس خانم چی شد؟ لبخندی از جمله ی سوالی بهنام به لبم آمد. و کمی بعد رامش جواب داد. _ببخشید ولی رونما بدید تا بگم عروس خانم بیاد. بهنام خندید. _رونما رو که باید از آقا داماد بگیری نه من.... و باز صدای رامش را شنیدم. _زود باش جناب داماد.... رونما بده ببینم. و من همچنان پشت در اتاق، لبخند به لب منتظر بودم که رامش گفت : _حالا شد..... باران جان... بیا عزیزم. چادر مشکی عربی ام را سر کردم روی شومیز مجلسی که رامش به من داده بود و از اتاق بیرون زدم و همین که به سالن رسیدم با دیدن رادمهر با آن جلیقه و شلواری که حتم داشتم عمدا کتش را نپوشیده بود، لبخندم را پوشاندم. نگاه رادمهر یک لحظه به من افتاد تا خواستم تفسیر نگاهش را در ذهنم تحلیل کنم، صدای بهنام بلند شد. _نگاه کن تو رو خدا.... جمع کنید این اداها رو... یه طور لبخند می زنن انگار ده ساله همدیگر رو می خوان، ما نذاشتیم اینا به هم برسن.... و بعد رو به رادمهر کرد. _ببین ایندفعه قدر خواهرمو ندونی، خودم میام طلاقشو میگیرما.... گرفتی چی شد جناب فرداد یا نه. و رادمهر تنها با اخم لبش را برای او کج کرد. همگی با ماشین بهنام به محضر رفتیم. و چندان طول نکشید که خطبه ی عقد خوانده شد و تمام.... بهنام دست بردار نبود و کلی مسخره بازی در آورد! _خب جناب داماد... شام کجا دعوتیم؟... زود باش بگو.... و رامش با خنده گفت : _شام چی!.... اینا الان می خوان برن ماه عسل حتما. با خنده ای ریز نگاهشان کردم. زن و شوهر دست بردار ما نبودند! اما با همه ی مزه پرانی های رامش و بهنام بعد از عقد، بهنام خودش ما را به خانه رساند و رفت. رادمهر با کلید در خانه را گشود که گفتم : _خاله زهرا خونه است؟ با جدیت گفت : _نخیر.... خاله زهرا رو یه هفته فرستادم مرخصی. _یه هفته!... چرا آخه؟ و يکدفعه طوری نگاهم کرد که دلم ریخت. _لازمه حتما.... سکوت کردم و همراهش وارد خانه شدم که همین که در ورودی خانه را پشت سرم بستم، سمتم چرخید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهش جدی در صورتم چرخید، طوری که گفتم : _خواهش می کنم اونجوری نگام نکن.... _چرا؟!.... الان که دیگه شرعی و قانونی زنمی.... خندیدم و او چادر و شال سفیدم را با هم از سرم کشید. _رادمهر! _رادمهر چی؟!... غلط کردم طلاقت دادم.... دیگه هم همچین غلطی نمی کنم.... شرطو شروطت رو هم که قبول کردم.... شرط گذاشتی اهل نماز باشم وگرنه می تونی ازم جدا بشی.... غیر اینه؟ فقط با لبخند نگاهش کردم که با شیطنت گفت : _حالا یه سوال.... با این دست تو آتل چطور باید غسل کرد؟ خندیدم بلند و او هم خندید. _دیشب چطور دوش گرفتی؟ _به بد بختی.... بهنام آتل رو در آورد ولی بازوم درد می کنه هنوز. چشمکی زدم. _من برات می بندمش..... و با همان دست آتل گرفته مرا در آغوشش کشید و زیر گوشم، کنار موهای سشوار کشیده و لختم نجوا کرد. _لعنت به اونی که یادش بره چقدر دوستت داره.... لعنت به اونی که یادش بره بخاطرت چقدر بدبختی کشیده..... اما توی لعنتی.... فقط خود خود خودت جات وسط قلبمه لعنتی من! من رسیدم به همان روزی که آرزو می کردم. من قدر رادمهر را می دانستم و او قدر مرا.... ما بی هم تاب و قرار نداشتیم و این وجه اشتراک باز آغازی شد برای یک شروع متفاوت. همان روز بعد از ظهر از کلانتری هم زنگ زدند و خبر دستگیری شراره را دادند. من و رادمهر با هم به کلانتری رفتیم. جناب سروان در مورد نحوه ی دستگیری شراره توضیح داد. او در حین یک معامله ی قاچاق دستگیر شده بود و اعتراف کرده بود که قصد داشته بعد از این معامله کشور را ترک کند که خدا را شکر موفق نشده بود. شراره اعتراف کرد که رمز گاوصندوق رادمهر را در دوران زندگی با او کشف کرده است. او از طریق چسب نواری که روی اعداد روی گاو صندوق گذاشته بود، توانسته بود، اثر انگشت را روی دکمه های پر تکرار گاوصندوق کشف کند و با آزمون و خطا رمز گاوصندوق را کشف. او حتی اعتراف کرده بود که در زمان زندگی با رادمهر با کشف رمز گاوصندوق او، بارها از مبالغ و پول های گاوصندوق برداشت و دزدی کرده است. پرونده وی با شکایت ما هم سنگین تر شد و احتمال بی سرپرست شدن مانی بیشتر. رفتن مانی به پرورشگاه حتمی بود و من خیلی دوست داشتم که می توانستیم مانی را نزد خودمان بیاوریم البته اگر رادمهر قبول می کرد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از کلانتری به خانه برگشتیم. داشتم به رادمهر کمک می کردم که لباسش را تعویض کند که گفتم : _دلم به حال مانی خیلی میسوزه. تیشرتش را تنش کردم و دوباره آتل دستش را بستم که گفت: _باید مادرش دلش به حالش می سوخت. _میگم نمیشه که ما.... فوری با اخم گفت : _نه نمیشه.... _یعنی میگی بذاریم مانی بره پرورشگاه؟ با اخم نگاهم کرد. _باران تو چرا اینجوری می کنی؟... دلت می خواد باز یه دردسر دیگه درست کنی؟.... تربیت مانی با شراره بوده حالا می خوای بیاریش خونه تا باز همه ی بلاها از اول نازل بشه. حق با رادمهر بود. آوردن مانی به خانه ی ما هم کار درستی نبود. سکوت کردم که بازویم را گرفت. نگاهش در صورتم چرخید. _ناراحت شدی الان؟ _نه..... لبخند نامحسوسی را روی لبش دیدم. _پس زود باش از دل من در بیار... چون من ناراحت شدم. _تو؟!.... تو چرا باید ناراحت بشی؟! لبخند کجی زد اینبار. _چون توی این مدت دل نازک شدم. بوسه ای روی گونه اش زدم و کنار گوشش، درگیر با عطر خوش مردانه اش گفتم: _دل نازک من.... شام چی بخوریم؟ _من که غذام چیز دیگه ایه.... چشمان پر شیطنتش می گفت چه می خواهد، لبخند زدم و. بار دیگر او را بوسیدم. _اونم باشه... ولی اول غذای من. و تا سمت در چرخیدم با خنده بازویم را کشید. _اتفاقا اول غذای من... هر دو خندیدیم. بعد از مدت ها زندگی ام رنگ خوشبختی گرفته بود شاید.... رنگ زیبایی که نه می توانم سفید تعبیرش کنم و نه رنگ دیگری.... شاید اصلا بهتر باشد بگویم رنگ زیبای ایمان و باور بود! رنگ اعتماد به خدا..... پرونده ی رُخام برای همیشه بسته شد.... شراره محکوم به همدستی با رُخام شد و غیر از شکایت من و رادمهر، به جرم همکاری با رُخام در فروش و قاچاق مواد مخدر و چند جرم دیگر به مدت 20 سال به حبس محکوم شد! و مانی..... با آنکه اصلا نمی خواستم اما به پرورشگاه رفت و رادمهر حاضر نشد او را به خانه یمان راه دهیم. البته حق هم با رادمهر بود. مانی دست پروده ی شراره بود و عقاید و افکارش تحت تاثیر مادرش بود و سخت بود با او کنار آمدن. رادمهر می گفت اتفاقا پرورشگاه برایش بهتر است زیرا این بچه ی نازپرورده را مرد بار می آورد.... و خدا فقط می دانست که چه می شود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............