حافظهـ
روز خاکسپاری شهدا رفتیم شاهچراغ. تیم فیلمبرداری با هماهنگی های قبلی وارد حرم شد. ولی برای مصاحبه با خدام کمی به مشکل خوردیم. رفتم دفتر حراست و با لطف خدا اینبار با گفت و گویی حل شد و کارمان راحت تر. مدام از خادمین حرم می پرسیدم که آن روز بوده اند و یا شهید پورعیسی را می شناختند؟ با همین دو پرسش به چند اسم رسیدیم. بماند که خدا افرادی را هم سر راهمان قرار می داد. بدون قرار قبلی.
با خادمی صحبت کردیم که آن روز نبود ولی از شهید پورعیسی نقل و قولی را بیان کردند: « یکی دو سال پیش در صحن حرم، کسی را خاک می کردند، ایشان آنجا دعا می کنند ای کاش منم روزی ام شود همینجا، پایین پای آقا؛ خاک شوم و همینطور هم شد.»
خادمی دیگر که دم ورودی باب الرضا بوده تعریف می کند، "روز حادثه من سردر بودم که یکهو صدای تیر آمد، همکارمان کتفش تیرخورد و افتاد زمین. ما آمدیم کمکش کنیم که مجدد آمد سمت ما تا شلیک کند ولی تفنگش گیر کرد و آمد داخل" این خادم که هنوز دلهره و اضطراب آن صحنه در چهره اش دیده می شد، دیگر خدام را خبر می کند تا از حضور این فرد تروریست مطلع شوند. آدم متواضع و ساده ای است، می نالد که چرا شهید نشده چرا خدا نخواسته، چرا در جبهه رفته و شهید نشده، اسیر شده و اتفاقی نیافتاده.
می پرسم "کی بالاسر شهدا حاضر شده چه دیده؟ "می گوید، "برای نظافت رفتیم وقتی آنجا را دیدم صحنه عاشورا برای تجسم شد. زن، مرد، کودک، نوجوان و جوان همه در خون. همه چشمهایشان نالان بود. آن لحظه به ما می گفتند تا دو بشمار نمی توانستیم"
با خانم خادمی برخورد کردیم که آن روز به سمتش شلیک شده بود. زمانی که در شبستان بسته می شود و فرد داعشی دوان دوان می خواهد به سمت حرم برود، سمت راست خود جایی که دفتر نوبت دهی خادمین خواهر هست شلیک می کند. این خادم افتخاری تعریف کرد،"قبل اینکه تروریست از صحن حضرت معصومه وارد شود ما صدای تیر را شنیدیم، از در خدام آمدم بیرون دیدم تعداد زیادی از زائران فریاد می زنند و پراکنده می شوند. آمدم بروم سمت درب آهنین یک نفر از سمتی فریاد زد تروریست ها حمله کرده اند، متفرق بشوید. من هم به زائرین کمک می کردم تا پراکنده بشوند و کسی در صحن قرار نگیرد. در همین حین از سمت چپ ما این تروریست وارد شد و به سمتمان شلیک کرد و تیر خطا رفت و ما به سمت اتاق پناهنده شدیم. من از درز در اتاق نگاه می کردم که این فرد خیلی پریشان دنبال مردم بود تا بتواند حمله کند و با حالت عصبی خواست وارد ایوان شود. آنجا هم به خانم خادمی شلیک کردند و ایشان مجروح شدند. بعد از آن هم به سمت ایوان رفت و مردم را به شهادت رساند"
ایشان همچنین ادامه دادند که"بعدش شهدا و مجروحین را آوردند حیاط ما هم کمک می دادیم. اورژانس آمد. وقتی جنازه آن کودک و نوجوان را دیدم خیلی متاثر شدم. در بین مجروحین پدر و مادری مدام بچه شان را صدا می زدند که من بهشان گفتم بچه 5 ساله شان سالم است و الان دردفتر خدام است.
این صحنه ها وقایع کربلا را برای ما تصویر می کرد و از اینکه ما چیزی نداشتیم که بتوانیم دفاع کنیم تا این فرد نتواند چنین جنایاتی انجام بدهد از نظر روحی خیلی بد بودیم".
روایت میدانی پویان حسننیا از گفتگو با خادمین حرم شاهچراغ که شاهد ماجرا بودند
۸ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
وارد حسینیه شدم
توی دارالرحمه، همان جایی که نماز را بر شهدا می خوانند و مثل چنین روزی با آنها وداع میکنند.
گل به گل حسینیه تابوت شهدا را گذاشته بودند،
بعضی تابوتها هنوز کسی بالای سرشان نیامده بود و دور تا دور بعضی تابوتها جایی برای نشستن نبود.
حال و هوای غریبی بر آنجا حاکم بود. مادر یکی از شهدا همان ورودی حسینیه نشسته بود چادرش را انداخته بود روی صورتش، کتاب دعایی دستش بود و دعا میخواند.
سلامی به محضر شهدا دادم و رفتم سمت تابوت هایی که هنوز خانواده هایشان نرسیده بودند
#شهید_آزادی، #شهید_کشاورز، #شهید_آرشام و پدر و مادرش
خادمین شهدا داشتند یکی یکی تابوت ها را تجهیز می کردند؛ اسم و مشخصاتشان را میزدند و با پرچم ایران عزیزمان رویشان را می پوشاندند.
بعضی از انها انگار بر و بچههای مسجد امام سجاد و از دوستان #شهید_مجتبی_ندیمی بودند، کارشان که تمام شد از #مجتبی گفتند
از ارادتش به حضرت عباس، از اینکه اولین حقوقش را نذر علمدار کرده و در اولین فرصتی که مرزهای ایران به سمت عراق باز شده منبعهای آب خریده و آنها را برده تا صحن و سرای سقای کربلا.
در همان حال یکی از اقوام #شهید کشاورز دست خطی از #محمدرضا را نشانم داد که با خط خودش این دعای قبل از مطالعه را بالای کتاب مدرسه اش نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم
اَلّلهُمَّ اخْرِجْنی مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْم وَ اکرِمْنی بِنُورِ الْفَهْم وَ انْشُرْ عَلَینا خَزائِنَ عُلُومِک اَلّلهُمَّ افْتَحْ عَلَینا اَبْوابَ رَحْمَتِک بِرَحْمَتِک یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.»
حتی پدر شهید کشاورز شعری سروده خود #محمدرضا به من نشان داد.
به جز خانواده #شهید_بهادر_آزادی که داشتند از شهرستان فسا خودشان را میرساندند، دیگر تمام خانوادهها رسیده بودند.
فضا آرام بود و کمی از بی قراریها و ناله های جانکاه کاسته شده بود که خانواده آخرین شهید هم رسیدند. پسر #شهید_آزادی چنان بالای تابوت پدر بلند بلند گریه کرد، که هیچکس یارای آرام کردنش نبود.
روایت میدانی سید محمد هاشمی
۶آبان ۱۴۰۱
روز قبل از تشییع شهدای شاهچراغ
حسینیه گلزار شهدا، دارالرحمه
تجهیز و آماده سازی شهدا
تنظیم: خانم اسما میرشکاریفرد
@hafezeh_shz
-حالا نمیدونم مِردک داعشی سَقَط شده یا هنوز زندهن
-داعشیو از همینجا اومده بود توی شاهچراغ
-برای شادی ارواح شهدا، مخصوصا شهدای مظلوم حمله به حرم شاهچراغ، صلوات
هرجای حرم میروم، بحث اصلی مردم دربارهٔ حمله هفتهٔ پیش است. زیر باران پا تُند میکنم تا خودم را به قبور شهدا برسانم.
از یکی از خدام میشنوم که بعدازظهر، خواهر آرتین اینجا بوده و آنقدر گریه کرده که حالش بد شده و آمبولانس او را برده.
۱۰-۱۵نفر زیر باران کنار قبرها هستند و کتاب دعا دستشان. کسی گریه نمیکند. معلوم است از مردم عادیای هستند که برای زیارت شهدا آمدهاند. بالای سر آرشام سرایهداران و محمدرضا کشاورز (شهدای دانشآموز) از بقیه شلوغتر است.
روایت میدانی محمدحسین عظیمی شامگاه ۱۲آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
از اول آبان برنامه داشتم یکی دو روز هم که شده در خلال پروژه های تهران و قم بروم مشهد پابوسی امام رضا علیهالسلام که فاجعه شاهچراغ پیش آمد. این چند روز تمام تمرکزم رفت سمت
گرفتن خبر، مصاحبه، تصویربرداری از هر کجا که به ذهنمان میرسید حرم شاهچراغ، بیمارستانها، پزشکی قانونی، مرکز انتقال خون، غسالخانه، دارالرحمه، خانههای شهدا، مدارس شهدای دانش آموز و هر جایی که تهش به این جنایت بزرگ ختم می شد.
هر بار که از کار فارغ میشدم آه حسرت که چرا چنین شد و چرا نتوانستم بروم مشهد...
شنبه بعد از تشییع شهدا هنگام ظهر وقتی عرق از سر و رویمان می چکید در کمال ناباوری خبردار شدم که باید با یک تیم رسانهای بروم مشهد آن هم با هواپیمای حامل خانواده شهدا!
من که تا این سن یعنی ۳۹ سالگی پایم را توی هواپیما نگذاشته بودم حالا می خواستم پروازی با شهدا داشته باشم
سه تا تیم چهار نفره بودیم برای درست کردن سه تا مستند جداگانه از گیلان، تهران و شیراز
چنان با عجله باید خودمان را از حرم به فرودگاه میرساندیم که یکی از کارگردانان از پلههای رواق جوری لیز خورد که به زحمت توانست دوربین و لنز و تجهیزات را توی دستش نگه دارد.
با یک مصبیبتی هر کداممان با هرچه دم دستمان بود خودمان را رساندیم فرودگاه
من و یکی دیگر از رفقا با موتور، یکی دیگر با اسنپ، یکی با اتوبوس خانواده شهدا و هرکس با هر وسیله ای.
توی پاویون گفتند فقط برای پنج نفرتان بلیط تهیه کردهایم و حتی لحظه پرواز اسم یکی دیگرمان هم خط خورد! در نهایت چهار نفر سوار هواپیما شدیم!
حدود ساعت دو نیم با هواپیمای مسافربری و با خانواده شهدا سوار هواپیما شدم
از طرفی دل در گرو زیارت امام رضا و شهدا داشتم و خوشحال بودم و از طرفی ناراحت که دوستانمان نتوانستند بیایند.
صندلی جلو و کنارمان خانواده شهید ندیمی بودند
صندلی جلوتر خواهر و داماد شهید آرشام سرایدارن
بعد از حدود یک ساعت و نیم طول پرواز بدون اینکه اجازه بدهند تصویربرداری کنیم یا گزارشی تهیه کنیم به فرودگاه مشهد رسیدیم.
هواپیمای حامل تابوت شهدا زودتر از ما رسیده بود و حرکت کرده بود به سمت حرم
دوست تصویربردارمان زودتر پیاده شد
و حداقل توانست از لحظه استقبال سپاه پاسداران، بنیاد شهید، نظامیها و خادم الشهدا از خانواده شهدا تصویربرداری کند.
توی هواپیما که اجازه مستندسازی ندادند به خودمان روحیه دادیم که با ون خانواده شهدا می رویم و در مسیر با آنها به گفت و گو میشینیم
که با این جمله که: «از اینجا دیگر مسئولیت تیم مستند ساز با ما نیست» آب پاکی ریختند روی دستمان.
با اینکه چند روز قبل پایم توی سالن فوتبال بدجوری آسیب دیده بود و تازه فهمیده ام شکسته است! حدود یک ساعت و نیم پشت سر بچههای تصویر بردار مسیر تشییع را دویدم.
ورودی حرم چون همراه خانواده شهدا باید بودیم و نبودیم! از ورود تجهیزاتمان به حرم جلوگیری شد.
از تیم دوازده نفری چهارنفر شده بودیم چهارنفر بدون دوربین و بند و بساط!
در هر صورت بچه ها کارشان را کردند و با موبایل تصویرهایی را که خواستند گرفتند
اما ناکامیهامان تمامی نداشت. همان موقع به من پیامکزدند که ما مسئولیتی در قبال برگرداندن شما به شیراز نداریم و باید خودتان برگردید.
خیلی دلم شکست پیام دادم که فلانی ما مهمان شهدا بودیم و برای مستند سازی از خود شهدا و خانواده هاشان آمده بودیم روا نبود ما را جا بگذارید...
همانجا همه چیز را سپردم به خود شهدا در حالی که توی ذهنم رد می شد
ساعت هشت صبح باید برای مراسم تدفین شیراز باشیم.
با توکل نماز مغرب و عشامان را توی صحن جامع و در کنار شهدا خواندیم و خسته و درمانده رفتیم تا از نزدیک سلامی به امام رضا علیه السلام بدهیم.
خدا خیر دهد خادمی که وقتی خستگی ام را دید و فهمید برای چه آمده ایم یک شیرینی از توی جیبش درآورد بهمان داد تا جان تازه ای بگیریم.
با هماهنگی هایی بالاخره بلیط برگشت با یک پرواز خصوصی برایمان تهیه شد.
توی فرودگاه ساعت هشت در حال خرید بلیطها و تحویل کارت ملی بودیم که پیامک آمد:
«کجایید؟»
«ما پاویون فرودگاه هستیم خودتان را برسانید»
یک رب شد تا خودمان را به آنجا رساندیم
همان موقع سید و روحانی بزرگواری از در پاویون آمد بیرون تصویر بردار ما با عجله پرسید: «حاج آقا شهدا پرواز کردند؟»
حاج آقا هم در آن حالت استیصال ما خندید و گفت: «شهدا خیلی وقته پرواز کردن ما باید فکر خودمون باشیم»
خوشبختانه بهشان رسیدیم
از غذای حضرتی هم بهمان دادند
ورق برگشته بود
وارد هواپیمای باری حامل تابوت های شهدا شدیم
یک ساعت و نیم پرواز با شهدا نصیبمان شده بود
ما مهمان شهدا بودیم
با خودشان هم برگشتیم...
روایت میدانی سید محمد هاشمی محقق تاریخ شفاهی از سفر تشییع شهدا به مشهد مقدس
۷ آبان ۱۴۰۱
تنظیم: خانم اسما میرشکاریفرد
https://ble.ir/hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت مراسم رفیق شهیدم در شاهچراغ* :
قسمت اول 1⃣
یکی دو ساعت قبل برنامه رسیدم شاهچراغ. بیرون از حرم، جلوی بابالرضا دسته ۴۰نفرهای از دانش آموزان پسر ۱۵_۱۶ساله ایستاده بودند. از لباس فرمشان میشد حدس زد دوستان و همکلاسی های شهید محمدرضا کشاورز هستند. وارد گیت بازرسی شدم. شلوغ تر از تصورم بود. ۱۰ دقیقهای معطل شدم.
به صحن اصلی نرسیده بودم که چند دختر ۱۰-۱۱ساله توجهم را جلب کردند. مریم، محدثه، هستی و نازنین زهرا
-خبرحادثه تروریستی شاهچراغ را چطور و کجا شنیدید؟
مریم: خانه پدربزرگم بودم و در تلویزیون خبر را دیدم. گریه کردم.
چه حسی داشتید؟
همه ناراحت شدیم چون آنها در راه خدا برای نماز آمده بودند، مگر چه گناهی کرده بودند که آنها را کشتند؟!
_کار چه کسانی بود؟
مریم:داعش این فتنه ها را بپا کرد.
نازنین زهرا: تروریستهای نامرد
- از اینکه چندتا از شهدا هم سن و سال شما و دانش آموز بودند چه حسی دارید؟
محدثه: دوست داشتم جزء یکی از آنها بودم.
مریم: خیلی ناراحت شدم. آنها باید الان در مدرسه باشند و درس بخوانند. حقشان نبود که کشته شوند.
نازنین زهرا: اینها باید بزرگ میشدند و مثل دانشمندان به ملت کمک میکردند و باعث افتخار کشور بشوند.
-در مدرسه برای شهدا چه کاری کردید؟
هستی:شعار مرگ بر آمریکا دادیم و پرچم آمریکا را آتش زدیم و به آمریکا میگویم اصلا نمی توانی هیچ کاری انجام دهی، چون ما تا آخر ایستاده ایم. دشمنان با وجود ما جرئت ندارد ضربهای به ایران بزنند.
ادامه دارد...
روایت میدانی فهیمه نیکخو، ۱۰ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت مراسم رفیق شهیدم در شاهچراغ* :
قسمت دوم 2️⃣
مسئول برنامهها یکبار برای تمرین «سرود رفیق شهیدم» را پخش می کند.
بچه ها با پدر و مادرشان پرچم ها را بالا گرفته و دم میگیرند:
لاله آلاله ریخت رو زمین
تا تو دنیا شدیم رو سفید
واسه هر کرسی مملکت
دادیم هفتاد و دو تا شهید
جمعیت بیشتری از دانشآموزان به سمت جایگاه میآیند.
هنگام اجرا احساس غرور را توی قیافه تکتک بچهها میبینم. بچههایی که حالا در کنار آرمانهای انقلاب اسلامی احساس هویت کرده و با زبان کودکانهشان به خوبی درحال ایفای نقش مهم و تاریخی خودشان هستند.
از کنار جایگاه به آرامی رد میشوم و میروم به محل دفن شهدای حرم. فاتحهای میخوانم. به چشمان مردم که از اشک خیس است، نگاه میکنم. انگار که شهادت پایان خوبی باشد، در بین اشکها برای همدیگر طلب عاقبت به خیری میکنند و از شهدا حاجتشان را که شهادت است میطلبند؛ مثل نوجوانی که مقابل قبر شهید محمدرضا کشاورز از خدا میخواهد دستش را بگیرد تا مثل او عاقبت بخیر شود.
توجهام را نوجوانی که برای خودش مداحی آرامی پخش کرده و آرام به سینه میزند تا توجه کسی را جلب نکند، جلب میکند! شاید او هم آمده تا برات شهادتش را از رفیق شهیدش بگیرد.
از کنار قبر شهید کشاورز هم آرام رد میشوم و میروم سمت پسر بچهای که با سربند زرد رنگ ما ملت شهادتیم روی پیشانی و پرچم ایران در دست جلوتر از مادرش میدود و میرود کنار مزار شهید آرشام.
حدس میزنم نمیداند چه شده. نگاهی به عکسها میاندازد و نزدیک بقیه قبور شهدا پرسه میزند. هر از گاهی هم به پرچمی که در دست دارد نگاه میکند.
نمیتوانم آرام از کنارش رد شوم. به سراغش میروم
علیرضا، ۹ساله است. برخلاف تصورم پر از احساس غم است برای آرتین و پدر و مادرش که شهید شدهاند.
دوست دارد با من صحبت کند. میگوید «آدم بدا آرشام و بچه های دیگه رو که کار بدی نکرده بودن شهید کردن. من وقتی شنیدم بچه ها شهید شدن خیلی حالم بد شد. به ذهنم رسید برا آرتین نامه بنویسم. براش نوشتم: «آرتین تو تنها نیستی و من خودم داداشت هستم.»
روایت میدانی فهیمه نیکخو، ۱۰آبان
تنظیم: اسما میرشکاریفرد
@hafezeh_shz