حافظهـ
وارد حسینیه شدم
توی دارالرحمه، همان جایی که نماز را بر شهدا می خوانند و مثل چنین روزی با آنها وداع میکنند.
گل به گل حسینیه تابوت شهدا را گذاشته بودند،
بعضی تابوتها هنوز کسی بالای سرشان نیامده بود و دور تا دور بعضی تابوتها جایی برای نشستن نبود.
حال و هوای غریبی بر آنجا حاکم بود. مادر یکی از شهدا همان ورودی حسینیه نشسته بود چادرش را انداخته بود روی صورتش، کتاب دعایی دستش بود و دعا میخواند.
سلامی به محضر شهدا دادم و رفتم سمت تابوت هایی که هنوز خانواده هایشان نرسیده بودند
#شهید_آزادی، #شهید_کشاورز، #شهید_آرشام و پدر و مادرش
خادمین شهدا داشتند یکی یکی تابوت ها را تجهیز می کردند؛ اسم و مشخصاتشان را میزدند و با پرچم ایران عزیزمان رویشان را می پوشاندند.
بعضی از انها انگار بر و بچههای مسجد امام سجاد و از دوستان #شهید_مجتبی_ندیمی بودند، کارشان که تمام شد از #مجتبی گفتند
از ارادتش به حضرت عباس، از اینکه اولین حقوقش را نذر علمدار کرده و در اولین فرصتی که مرزهای ایران به سمت عراق باز شده منبعهای آب خریده و آنها را برده تا صحن و سرای سقای کربلا.
در همان حال یکی از اقوام #شهید کشاورز دست خطی از #محمدرضا را نشانم داد که با خط خودش این دعای قبل از مطالعه را بالای کتاب مدرسه اش نوشته بود: «بسم الله الرحمن الرحیم
اَلّلهُمَّ اخْرِجْنی مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْم وَ اکرِمْنی بِنُورِ الْفَهْم وَ انْشُرْ عَلَینا خَزائِنَ عُلُومِک اَلّلهُمَّ افْتَحْ عَلَینا اَبْوابَ رَحْمَتِک بِرَحْمَتِک یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ.»
حتی پدر شهید کشاورز شعری سروده خود #محمدرضا به من نشان داد.
به جز خانواده #شهید_بهادر_آزادی که داشتند از شهرستان فسا خودشان را میرساندند، دیگر تمام خانوادهها رسیده بودند.
فضا آرام بود و کمی از بی قراریها و ناله های جانکاه کاسته شده بود که خانواده آخرین شهید هم رسیدند. پسر #شهید_آزادی چنان بالای تابوت پدر بلند بلند گریه کرد، که هیچکس یارای آرام کردنش نبود.
روایت میدانی سید محمد هاشمی
۶آبان ۱۴۰۱
روز قبل از تشییع شهدای شاهچراغ
حسینیه گلزار شهدا، دارالرحمه
تجهیز و آماده سازی شهدا
تنظیم: خانم اسما میرشکاریفرد
@hafezeh_shz
حافظهـ
سکوت ماجراها
🔸هنوز تدوین کتاب بهتر از تو نداشتم تمام نشدهبود، من و #خانم_هاشمی، محقق کتاب رفتیم تا بعضی ابهامات را از خانوادهی #شهید بپرسیم. بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات، ما نشستیم و مادر شهید به آشپزخانه رفت. کمی بعد خانم هاشمی به تلوزیون اشاره کرد و رو به من گفت :«جالبه بدونید این تلوزیون همیشه روشنه! همیشه هم صداش بستهست.»
🔹به تلوزیون نگاه کردم؛ سریالی بیصدا پخش میشد؛ سمت راست تلوزیون بنری بود و روی بنر عکسی. عکس پسری خندهرو که لباس چریکی به تن داشت. چند لحظهای نگاهم به نگاهش دوخته شد. احساس میکردم سیدجواد حی و حاضر آن جاست و دست و پا شکسته آیهای از قرآن درباره زندهبودن شهدا را توی ذهنم خواندم.
🔸در و دیوار خانه را برانداز کردم، از آن همه هیاهویی که موقع تدوین کتاب از این خانواده در ذهنم ماندهبود خبری نبود، نه سیدجوادی بود که با ذوق توی ماهیتابه ته دیگ درست کند و مادرش قربان صدقهاش برود نه سیدمحمدی که با برادر بزرگترش کل بیاندازد و کشتی بگیرد. (سیدمحمد بعد از شهادت سیدجواد بیشتر اوقات سوریه است.) حدیث، خواهر شهید، بیهیچ صدایی توی اتاقش بود و پدر شهید گوشهای نزدیک به در نشستهبود. مثل تلوزیون صدای همه چیز و همه کس را بستهبودند.
🔹خانم حسینی با چای و میوه برگشت. دست کردم توی جیبم و سوالهای فهرستشدهام را درآوردم. مادر شهید با بعضی سوالهایم گریهاش میگرفت و با بعضی میخندید. تبدیل خنده به گریه و گریه به خنده در ثانیهای اتفاق میافتاد. چند دقیقه یک بار هم به عکس کنار تلوزیون زل میزد و سوالهایم را جواب میداد. بعد از مصاحبه و خداحافظی؛ خانم هاشمی بهم گفت :«فکر کنم شما هم متوجه شدید، مادر شهید احساساتش رو زود بروز میده. خوشحالی، خشم، بغض و... به آنی به رفتار و چهرهش میشینه؛ یه چیز برام عجیبه: با این که بعضیا زندگی رو براش سخت کردهبودن؛ اما وقتی دربارشون حرف میزد، کوچکترین بغض و کینهای توی لحنش نبود!»
🔸بخشش مادر شهید من را متعجب نکردهبود؛ در عوض مدتها به سکوت خانهشان بعد از شهادت سیدجواد فکر میکردم. خانه و خانوادهای پرماجرا شدهبود مثل سریالهای همان تلوزیون. صدایش درنمیآمد.
✏️محمدجواد رحیمی؛ ٢٠ مرداد ١۴٠٢
تاریخ را به حافظه بسپارید:
@hafezeh_shz