حافظهـ
*روایت مراسم رفیق شهیدم در شاهچراغ* :
قسمت اول 1⃣
یکی دو ساعت قبل برنامه رسیدم شاهچراغ. بیرون از حرم، جلوی بابالرضا دسته ۴۰نفرهای از دانش آموزان پسر ۱۵_۱۶ساله ایستاده بودند. از لباس فرمشان میشد حدس زد دوستان و همکلاسی های شهید محمدرضا کشاورز هستند. وارد گیت بازرسی شدم. شلوغ تر از تصورم بود. ۱۰ دقیقهای معطل شدم.
به صحن اصلی نرسیده بودم که چند دختر ۱۰-۱۱ساله توجهم را جلب کردند. مریم، محدثه، هستی و نازنین زهرا
-خبرحادثه تروریستی شاهچراغ را چطور و کجا شنیدید؟
مریم: خانه پدربزرگم بودم و در تلویزیون خبر را دیدم. گریه کردم.
چه حسی داشتید؟
همه ناراحت شدیم چون آنها در راه خدا برای نماز آمده بودند، مگر چه گناهی کرده بودند که آنها را کشتند؟!
_کار چه کسانی بود؟
مریم:داعش این فتنه ها را بپا کرد.
نازنین زهرا: تروریستهای نامرد
- از اینکه چندتا از شهدا هم سن و سال شما و دانش آموز بودند چه حسی دارید؟
محدثه: دوست داشتم جزء یکی از آنها بودم.
مریم: خیلی ناراحت شدم. آنها باید الان در مدرسه باشند و درس بخوانند. حقشان نبود که کشته شوند.
نازنین زهرا: اینها باید بزرگ میشدند و مثل دانشمندان به ملت کمک میکردند و باعث افتخار کشور بشوند.
-در مدرسه برای شهدا چه کاری کردید؟
هستی:شعار مرگ بر آمریکا دادیم و پرچم آمریکا را آتش زدیم و به آمریکا میگویم اصلا نمی توانی هیچ کاری انجام دهی، چون ما تا آخر ایستاده ایم. دشمنان با وجود ما جرئت ندارد ضربهای به ایران بزنند.
ادامه دارد...
روایت میدانی فهیمه نیکخو، ۱۰ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت مراسم رفیق شهیدم در شاهچراغ* :
قسمت دوم 2️⃣
مسئول برنامهها یکبار برای تمرین «سرود رفیق شهیدم» را پخش می کند.
بچه ها با پدر و مادرشان پرچم ها را بالا گرفته و دم میگیرند:
لاله آلاله ریخت رو زمین
تا تو دنیا شدیم رو سفید
واسه هر کرسی مملکت
دادیم هفتاد و دو تا شهید
جمعیت بیشتری از دانشآموزان به سمت جایگاه میآیند.
هنگام اجرا احساس غرور را توی قیافه تکتک بچهها میبینم. بچههایی که حالا در کنار آرمانهای انقلاب اسلامی احساس هویت کرده و با زبان کودکانهشان به خوبی درحال ایفای نقش مهم و تاریخی خودشان هستند.
از کنار جایگاه به آرامی رد میشوم و میروم به محل دفن شهدای حرم. فاتحهای میخوانم. به چشمان مردم که از اشک خیس است، نگاه میکنم. انگار که شهادت پایان خوبی باشد، در بین اشکها برای همدیگر طلب عاقبت به خیری میکنند و از شهدا حاجتشان را که شهادت است میطلبند؛ مثل نوجوانی که مقابل قبر شهید محمدرضا کشاورز از خدا میخواهد دستش را بگیرد تا مثل او عاقبت بخیر شود.
توجهام را نوجوانی که برای خودش مداحی آرامی پخش کرده و آرام به سینه میزند تا توجه کسی را جلب نکند، جلب میکند! شاید او هم آمده تا برات شهادتش را از رفیق شهیدش بگیرد.
از کنار قبر شهید کشاورز هم آرام رد میشوم و میروم سمت پسر بچهای که با سربند زرد رنگ ما ملت شهادتیم روی پیشانی و پرچم ایران در دست جلوتر از مادرش میدود و میرود کنار مزار شهید آرشام.
حدس میزنم نمیداند چه شده. نگاهی به عکسها میاندازد و نزدیک بقیه قبور شهدا پرسه میزند. هر از گاهی هم به پرچمی که در دست دارد نگاه میکند.
نمیتوانم آرام از کنارش رد شوم. به سراغش میروم
علیرضا، ۹ساله است. برخلاف تصورم پر از احساس غم است برای آرتین و پدر و مادرش که شهید شدهاند.
دوست دارد با من صحبت کند. میگوید «آدم بدا آرشام و بچه های دیگه رو که کار بدی نکرده بودن شهید کردن. من وقتی شنیدم بچه ها شهید شدن خیلی حالم بد شد. به ذهنم رسید برا آرتین نامه بنویسم. براش نوشتم: «آرتین تو تنها نیستی و من خودم داداشت هستم.»
روایت میدانی فهیمه نیکخو، ۱۰آبان
تنظیم: اسما میرشکاریفرد
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روز بعد از واقعه در حرم*
چهارشنبه جلسه دفاعم تمام شد. مشعوف و خرسند از نمرهی بیست پایاننامه دکتری، چند عکس را به یادگار با هدایا و گل هایی که خانواده و دوستان زحمت کشیده بودند،گرفتم. غالبا برای خودم مرسوم بود بعداز امتحانات سخت، به حرم شاه چراغ بروم. اما این سری توفیق نشد. همان شب بود که اخبار حادثه تروریستی پخش شد. اضطراب شدیدی به جانم افتاد. درست شبیه همان حادثه بمبگذاری رهپویان وصال.
باید خودم را به حرم میرساندم. فردای روز واقعه، با یکی از دوستان هماهنگ کردم برای رفتن به حرم. گل های جلسه ی دفاع را برداشتم و راهی حرم شدم. بهخاطر گلها، از گیت ویژه رد شدم. به سمت کارگاه خیاطی که آدرسش را گرفته بودم، راه افتادم. وارد که شدم صحنه دردناکی دیدم.
چادرهای سفیدی که با خون شهدا قرمز شده بودند. همه را روی بند انداخته بودند.
باد به چادرها میخورد و بوی خون را در فضا پخش میکرد. یک تشت پر از خردهشیشه جلویم گذاشتند که در آن وسط شماره کفشداری هم خودنمایی میکرد. قرار شد خرده شیشههایی که آغشته به خون شهید است را جدا کنیم. درحال جدا کردن خرده شیشهها بودم که دستم به چیز نرمی خورد. آن را درآوردم. تیکه گوشتی بود. غیر از آن، استخوان و پوکه ی فشنگ هم در آن پیدا میشد،که با روح و روان ما بازی میکرد. فکر میکردم بهعلت سالها دانشجوی علوم پزشکی و اندکی اشتغال در بیمارستان و دیدن انواع جراحات و حتی جسد، نباید ترس و واهمهای داشته باشم. اما هم ترس داشتم و هم ناراحت هموطنانم بودم. در افکار پریشانم بودم که یکی از خانمها صدایم زد: خانم دکتر میاید کمک ما برای گلآرایی؟ ازخداخواسته گفتم: بله حتما. گلهای خودم هم بیاورم؟
-آره قشنگن بیار ازشان استفاده میکنیم.
آن خانم جوان، تخصصش گل آرایی بود. با هزینه خودش بهصورت خودجوش مقدار زیادی گل خریده بود. من و آن خانم و یک خادم آقا که آن شب اتفاقات را دیده بود، همه با هم رفتیم سمت ضریح.
کارمان را شروع کردیم. در تمام ساعاتی که اسفنج را روی چوب چسب میزدم و سفت میکردم، بوی خون از مشامم پاک نمیشد. از طرفی چون پشت اسپلیت را گل آرایی میکردیم، به لحظه اضطرار و فرار زائران و پناه آوردن آنها به پشت اسپلیت فکر می کردم. حال خوبی نداشتم اما نباید حالم بد میشد چون از آن صحنه دورم میکردند. آخر این اندک نقش من برای شهدای حرم بود و تنها آرامشم در آن روز.
سرنوشت گلهای دفاع هم برایم جالب بود. اینکه صرف گلآرایی محل شهادت شهدای حرم شدند.
در همان حین آقایی که به نظرم از مجریان صداوسیما بود، سیزده کاغذ را آورد که با خط خوش، اسامی شهدا رویش نوشته بود. این کار را خودجوش انجام داده بود.گفت کمی تزیینش کنید تا به دیوارهای حرم نصب کنیم. وقتی در حال نصب کاغذهای اسامی شهدا بودم، متوجه شدم خادمین، درب ضریح را باز کردند. یک خانم و آقای جوان وارد آن شدند. بهشدت گریه میکردند. نزدیکشان شدم. خانم جوان را بغل کردم. میلرزید و اشک میریخت. پرسیدم: شهید داشتید؟
گفت: پسرم دو سالش است، تیر خورده، دکترها عملش کردند و در بیمارستان بستری ست. ملتمسانه میگفت: دعا کنید از این امتحان سخت سرافراز بیرون بیایم. بارها از خدا خواستهام که مرا با درد و رنج بچه امتحان نکند. اشکش بند نمیآمد. خودم را ناتوان در آرام کردنش دیدم. فقط گفتم اگر در روند درمان و امور بیمارستان مشکلی دارید بگویید. گفت نه همه رسیدگیها عالیست.
تا آن لحظه خودم را خیلی محکم گرفته بودم اما دیگر صبر جواب نمیداد. اینجا بود که از درون فرو ریختم. فروریختم برای آرتین و خواهرش برای هم دانشگاهیام زهرا که پدرش را در ردای شهادت دیده بود. و برای همه ی شهدای حرم...
روایت گلآرایی محل شهادت شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ، سیده مریم نجیبی، پنجشنبه 5 آبان 1401
@hafezeh_shz
*گفتم فقط هر کاری میکنید این نوه ی من زنده بماند*
قسمت اول1️⃣
ما اهل اراک هستیم و همان جا زندگی میکنیم.همسرم وکیل دادگستری ست. خودم هم کار حقوقی میکنم. یک پرونده از دادگاه شیراز داشتیم که باید می آمدیم اینجا. و بعد هم جهت توافقی باید می رفتیم کامفیروز. پدر و مادرم هم در طول عمرشان به شیراز و زیارت حضرت شاهچراغ نیامده بودند. تصمیم گرفتیم همگی با هم به شیراز بیاییم. پدرم، مادرم، من، خانمم و هر دو پسرمان.
چهارشنبه صبح بود که رسیدیم شیراز. نزدیک ظهر پدر و مادر و پسر دو ساله ام (راستین) را گذاشتیم حرم و گفتم:« شما هر سه تایتان زیارت نکرده اید، بروید یک دل سیر زیارت کنید. ما ان شاءالله غروب می آییم سراغ تان.» من و خانمم و پسر هشت ساله ام(رهام) هم راهی کامفیروز شدیم.
نزدیک غروب بود. کارمان دیگر تمام شده بود. صدای اذان داشت پخش میشد که گوشی ام زنگ خورد. پدرم بود. با یک صدای گرفته ای گفت:« بابا کجایید؟»
_داریم میایم. توی راهیم. چطور مگه؟
_بابا فقط زود بیاید که ما تیر خوردیم!
_چی؟؟؟ تیر یعنی چی؟
_ما تیر خوردیم! به شاهچراغ حمله شده! به همه تیراندازی کردند! ما هم تیر خوردیم!
صدایش گرفته بود و به زور حرف میزد. ماتم برده بود. نمیفهمیدم یعنی چه. گیج شده بودم. پرسیدم:« بابا شما تیر خوردید؟ پس چجوری داری صحبت میکنی؟»
_آره بابا. من تیر خورده کنار قلبم. به سختی دارم حرف میزنم!
_مامان چی؟ راستین...؟
_مامانت! تیر خورده توی پایش! راستین... راستین هم تیر خورده توی شکمش! من همین الآن دادمش به چندتا آقا که از اورژانس آمدند تا ببرندش بیمارستان. بهشون گفتم فقط هر کاری میکنید این نوه ی من زنده بماند..!»
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامیراد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریاگودرزی
@hafezeh_shz
*یک کودک مجهول الهویه*
قسمت دوم2️⃣
ترافیک سنگین بود و جاده بسته شده بود. حدودا دو ساعت طول کشید تا رسیدیم. اصلا نمیدانم با چه سرعتی و چطور خودمان را به شیراز رساندیم. خدا رحم کرد تصادف نکردیم.
آخرین باری که با پدرم تماس گرفتم، یک نفر گفت:« من مامور اورژانسم. داریم میبریمشان بیمارستان مسلمین.» دیگر نتوانستیم با کسی صحبت کنیم.
به شیراز که رسیدیم پرسان پرسان بیمارستان مسلمین را پیدا کردیم. حدود ۲۰ یا ۳۰ نفری جلوی در بیمارستان بودند. سریع از ماشین پیاده شدیم و خواستیم برویم داخل که گفتند:« آقا! نمیتوانی بروی داخل!»
_ بچه ام اینجاست! پدر و مادرم اینجا هستند!
_هویت هیچ کس مشخص نیست! بچه ای پیش ما نیاورده اند. همه ی کسانی را که اینجا آورده اند بزرگسالند!
یکی دیگر گفت:« آقا فوتی ها را آورده اند اینجا!»
همین را که شنیدم نشستم روی زمین، قلبم درد گرفت. نالیدم:« یعنی چی؟ پدر من فوت کرده؟؟ به من گفتند دارند او را می آورند بیمارستان مسلمین!» خانمم گریه میکرد.پسرم گریه میکرد. بهم ریخته بودم و از شدت ناراحتی نمیدانستم چکار کنم. گفتم:« آقا تو رو خدا پس بچه ی من کجاست؟»
چند نفرشان به بیمارستان های مختلف زنگ زدند و آخر یکی گفت:« یک کودک دو ساله ی مجهول الهویه در بیمارستان نمازی ست! دارند می برندش اتاق عمل!»
_نمازی کجاست؟
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: ثریاگودرزی
@hafezeh_shz
*حرز امام جواد*
قسمت سوم3️⃣
از روی نقشه گوشی بیمارستان نمازی را پیدا کردیم.سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. رفتیم قسمت اورژانس. وارد شدم و گفتم:« پسرم را آورده اند اینجا! در حادثه شاهچراغ تیر خورده.»
_ دو نفر را برده اند اتاق عمل، یکیش بچه بود.
_اتاق عمل کجاست؟
_بالا.
بدو بدو رفتم طبقه بالا و اتاق عمل را پیدا کردم. حالم خیلی بد بود. گفتم:« آقا بچه من را از شاهچراغ آورده اند اینجا. بهم گفتند بردنش اتاق عمل!»
_الان یک بچه دو ساله توی اتاق عمله!
_چی تنش بود؟ یه پیراهن قهوه ای؟
_بله.یک پیراهن و شلوار قهوه ای. با یک حرز امام جواد توی گردنش.
حرز را نشانم داد، قیچی اش کرده بودند. حرز را که دستم داد؛ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، یک دفعه افتادم. خیلی حالم بد شد. بهم ریختم. ما خانوادگی همهیمان حرز امام جواد گردن مان می اندازیم.
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسن نیا با آقای احسان اسلامی راد،( پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
*پدرم کجاست؟ مادرم کجاست؟ اصلا این ها زنده اند؟*
قسمت چهارم4️⃣
پسر بزرگترم هشت سالش است. آن طفل معصوم ما را دلداری میداد. دستش را میگذاشت روی شانه ام و می گفت:« بابا! نگران نباش! راستین چیزیش نشده!»
کادر بیمارستان حال و احوال مان را که دیدند، ما را بردند به اتاق استراحت پزشکان و برای مان آب قند و شربت آوردند. اما من حالم خیلی بد بود. اصلا نمیدانستم دیگر چکار باید بکنم. بچه ام در اتاق عمل بود. نمیدانستم پدرم کجاست! مادرم کجاست! اصلا این ها زنده اند؟
به کادر پزشکی التماس کردم، ازشان خواهش کردم:« تو رو خدا زنگ بزنید و پدر و مادرم را پیدا کنید!» هر کس به هر آشنایی که در هر جایی از بیمارستان رجایی و مسلمین داشت زنگ زد. آخر سر جواب همه یکی بود:« در اتاق عمل چند نفر هستند اما هویتشان معلوم نیست! نمیدانیم کی هستند. باید صبر کنید تا هویت شان مشخص شود!»
من اما دیگر نمیتوانستم صبر کنم. برایم خیلی لحظات سختی بود.بار سنگینی بود. نمیتوانستم تحمل کنم. حالم بد شد. نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. دست و پاهایم سِر شده بود. در صورتم احساس سِری میکردم. به خودم آمدم دیدم روی تخت اورژانسم...
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
*وضعیتش پایدار نیست*
قسمت پنجم5️⃣
یکی دو ساعتی در اورژانس نمازی بودم. رئیس بیمارستان آمد دیدنم. تیمی فرستاد بالای سرم. می رفتند و می آمدند. هنوز خبری از پدرم و مادرم نداشتم تا بالاخره یکی آمد و گفت:« آقای اسلامی! مادرت را پیدا کردیم! توی بیمارستان مسلمین است! توی اتاق عمل! هویتش مشخص شده، خانم دربندی!»
_آه. بله. دربندی فامیلی مادر من است. سالم است؟ حالش چطوره؟
_بله.الحمدلله عملش خوب ست. ظاهراً تیر در پایش خورده. دو تا تیر. یکی در ران و یکی هم در قوزک پایش. استخوان قوزک پایش شکسته شده ولی حالش خوب است.
_خدا را شکر. پدرم چی؟
_از پدرت خبری نداریم...
دوباره من بهم ریختم. حالم بد شد. دوباره دنیا مثل آواری روی سرم خراب شد. پرستارها آمدند و چند تا آرامش بخش بهم زدند تا توانستم خودم را کنترل کنم. یک لحظه احساس کردم خوابم برد.
بیدار شدم دیدم دارند از من نوار قلب میگیرند. نیم ساعتی گذشت که همان آقا باز آمد و گفت:« آقای اسلامی خدا را شکر پدرت هم پیدا شده!»
این را که گفت یک نفس راحتی کشیدم و گفتم:« کجاست؟»
_او هم بیمارستان مسلمین است! همین الآن داخل اتاق عمل است. ولی خب...
طاقت مکثش را نداشتم، بلافاصله گفتم:«ولی چی؟»
_وضعیت خوبی ندارد...
_یعنی چی؟
_وضعیتش خیلی پایدار نیست!
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
*خدایا ممنونم که عزیزانم را به من برگرداندی*
قسمت ششم6️⃣
از اورژانس مرخص شدم. هنوز در دست و پاهایم احساس سِری میکردم. درست نمیتوانستم حرف بزنم. همه اش در هول و ولا بودم. می رفتم و می آمدم. یکی آمد گفت:« آقای اسلامی! عمل پدرت تمام شده! دارند او را می برند ریکاوری...»
_حالش چطور است؟
_خدا را شکر عملش خوب بوده.
همان لحظه خدا را هزار مرتبه شکر کردم. مدام در دلم میگفتم:« خدایا ممنونم که عزیزانم را به من برگرداندی!»
در این فاصله زمانی، در این مسیری که از کامفیروز آمدم تا لحظه ای که متوجه شدم پدرم، آخرین نفر از اعضای خانواده ام، سالم است به اندازه یک عمر به من سخت گذشت. هم به من هم به خانمم.
دل در دلم نبود که به بیمارستان مسلمین بروم و پدر و مادرم را ببینم. از طرفی نگران راستین بودم، هنوز در اتاق عمل بود...
پ.ن: تصویر آقای اسلامی راد در حین مصاحبه با حسینیه هنر شیراز
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
حافظهـ
*نگران نباشید*
قسمت هفتم7️⃣
نصف شب بود، راستین را از اتاق عمل آوردند بیرون. همین که دیدمش، دلم ریخت. دیدن پسر دو ساله ام، روی تخت بیمارستان، با این حالش بند بند وجودم را از هم جدا میکرد. هر سه تای مان گریه میکردیم، من، همسرم و رهام، پسر بزرگترم. کسی توان آرام کردن دیگری را نداشت.
رییس بیمارستان و دکتر جراحش، آقای فروغی، آمدند و گفتند:« نگران نباشید! عمل خوبی بود! تا صبح صبر کنید. بهش مسکن داده ایم که بیدار نشود؛ چون درد دارد و درد می کشد...»
همین که احساس کردم میتوانم راه بروم، سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان مسلمین. مادرم را آی سی یو نبردند. او را مستقیم آوردند توی بخش. هنوز به هوش نیامده بود، رفتم بالای سرش. همانجا ایستادم تا به هوش آمد. بدون هیچ حرف اضافه ای پرسید:« مامان راستین؟ راستین چی شد؟»
_خدا را شکر حالش خوب است. نگران نباشید! عمل کرده، از عمل هم آمده بیرون.
نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد، گریه می کرد و میگفت:« حالش خوب است؟ زنده است؟»
_مامان! اصلا به هوش آمده ای که داری از راستین میپرسی؟
نمیتوانست خودش را کنترل کند، همین جور گریه می کرد. سرش را نوازش کردم و کلی قربان صدقه اش رفتم تا بالاخره توانستم آرامش کنم.
کمی بعد رفتم سراغ پدرم را گرفتم، بهم گفتند:« دارند پدرتان را از ریکاوری می برند توی آی سی یو.» بدو بدو پله ها را بالا رفتم و رسیدم به آی سی یو. طبقه بالا بود. داخل رفتم و پدرم را از دور دیدم. به هوش آمده بود، همین که من را دید، گفت:« بابا راستین...؟»
_بابا جان! حالش خوب است، نگران نباشید...
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با احسان اسلامی راد (پدر راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
حافظهـ
*ما حرم را بلد نبودیم*
از زبان پدر بزرگ راستین بشنوید ...
قسمت هشتم8⃣
شصت سال از عمرم رفته است و هر زمان میخواستم شیراز بیایم، یک مشکلی پیش می آمد و نمیشد. تا این که تصمیم گرفتیم با پسرم به شیراز بیاییم. قبل از سفر در دلم به امام رضا (ع) گفتم:« میخواهم بروم پابوس برادرت، اجازه میدهی؟»
چهارشنبه نیمه شب رسیدیم شیراز. استراحت کردیم و ظهر حدود ساعت یازده رفتیم حرم. من بودم و خانمم و نوه دو سالهام، راستین. نماز ظهرمان را خواندیم. بعد رفتیم مهمانسرایی همان حوالی و ناهار خوردیم. برگشتیم حرم و من با نوهام بازی میکردم. راستین با من خیلی جفت و جور است و کلا با من خیلی میجوشد. دستش را گرفتم و رفتیم کنار ضریح. من را صدا کرد:« بابایی! بابایی! من را بلند کن.» بغلش کردم. سر و صورتش را به ضریح میزد و بوس میکرد.
غروب بود. توی حیاط نشسته بودیم. هوا تاریک شده بود و صدای اذان در صحن میپیچید. تجدید وضو کردیم و رفتیم سمت ضریح. زیارت کردیم. راستین پیش خانمم بود، سمت خانمها. من هم سمت آقایان بودم. از درب سمت ضریح وارد شبستان شدیم. نوهام دوید سمت مهر ها و چند مهر برداشت و با آن ها بازی میکرد. خانمم گفت:« راستین پیش شما میماند یا پیش من؟»
_اینجا دارد بازی میکند، بگذار پیش من بماند.
خانمم رفت برای نماز. خادمی در بلندگو اقامه میگفت. راستین را صدا کردم و گفتم:« بریم بابا! بریم صف نماز جماعت.» یواش یواش میپرید و بازی بازی سمت من میآمد. ناگهان دیدم یک خانمی دارد جیغ میزند. کنار درب بالای شبستان ایستاده بود و پشت سر هم جیغ میزد. صدای تیراندازی آمد. من فکر کردم صدای خرابکاری اغتشاشگران است. اصلا همچین چیزی به ذهنم هم نمیرسید که کسی بیاید در حرم امن الهی تیراندازی کند. ناگهان خادم ها فریاد زدند:« فرار کنید!!» خانمم برگشت سمت من، کنار درب سمت ضریح. ما حرم را بلد نبودیم. نمیدانستیم چی به چی ست و باید از کجا فرار کنیم.ترسیده بودیم. فقط میخواستیم فرار کنیم. خانمم داشت از سمت خانمها به طرف ضریح میرفت که صدایش کردم:« نمیخواهد از آن طرف بروی. بیا با هم برویم.» نوهام را بغل کردم و با هم از سمت آقایان رفتیم به طرف ضریح. میخواستیم از آن سمت برویم بیرون. نمیدانستیم درب شبستان را که بستند؛ این نامرد دور میزند و میآید سمت ضریح ...
ادامه دارد...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای حسن اسلامی راد
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
حافظهـ
*یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم!*
قسمت نهم9️⃣
درب شبستان را که به رویش بستند، این نامرد سریع دور زد و از در ضریح، آمد داخل. درب سمت ایوان قدیم. اسلحه اش را گرفته بود دستش و هر کس سر راهش بود را می زد. یک لحظه دیدمش، هیکل بلند و قیافه وحشتناکی داشت. ما گیر افتاده بودیم. دیگر چاره ای نداشتیم. گفتیم:« خدایا! چه کارکنیم؟» یک کولر گازی قدی نزدیک ضریح بود، در یک فضای اتاقک مانند کوچکی. حدودا ۲۰ نفر بودیم و رفتیم آن جا جمع شدیم و پناه گرفتیم. گفتیم شاید که ما را نبیند.
اول هم ما را ندید، چون از پشت آمد. بعد که صدای جیغ زن و بچه ها را شنید برگشت. آمد سراغ ما و همه را یکی یکی میزد. من راستین را بغل کرده بودم، خودم جلویش ایستاده بودم که تیر نخورد. خانمم هم سمت چپم ایستاده بود که راستین از بغل تیر نخورد. یک لحظه دیدم بالای سرم ایستاده، پوکه گلوله هایش دقیقا می افتاد کنار پایم. خیلی به ما نزدیک بود. از دو سه متری شلیک میکرد. اصلا نیازی به نشانه گیری نداشت، اینقدر نزدیک بود که به راحتی همه را می زد و می کشت. تک تیر میزد. همه را یکی یکی کشت. می رفت و گشت میزد. دوباره می آمد نگاه میکرد. هر کسی که کمی جان داشت را تیر خلاصی میزد. هر نفر را دو سه تا تیر میزد. میخواست آمار کشته ها برود بالا.
یک تیر زد توی قفسه سینه ام. دست زدم دیدم خون همین جور دارد میزند بیرون. تمام لباس هایم پر از خون شد. ناگهان صدای جیغ خانمم رفت هوا. نگاه کردم دیدم پایش تیر خورده است. در دلم گفتم:«عیبی ندارد. باز هم خدا را شکر. فقط نوه ام تیر نخورد.» فقط در فکر این بودم که باید مراقب راستین باشم. .
دست راستین توی گردنم بود. سرش را محکم در سینه ام گرفته بودم که یک موقع تیر نخورد. یک لحظه دیدم این حرام لقمه آمد و یک تیر زد به پهلوی نوه ام. از شکمش، از روده هایش زد بیرون. آن موقع دیگر انگار همه چیز روی سرم خراب شد. راستین دهانش باز مانده بود.رنگ لب هایش پریده بود. حالت تهوع بهش دست داد. حالش بهم خورد. ترسیده بود، هیچ چیزی نمی گفت،هیچی. گریه هم نمیکرد. فقط همین جوری نگاه میکرد.
بی وجدان رفت و برگشت و دوباره یک تیر دیگر زد توی پایم. یکهو دیدم پایم داغ شد. گفتم ما دیگر کارمان تمام شده است. اشهدم را گفتم. با گریه به خانمم گفتم:« من قلبم تیر خورده، من میمیرم. تو فقط مواظب راستین باش! این بچه را فقط زنده به پدر و مادرش تحویل بده.»
از درگاه خدا داشتم ناامید میشدم. نفسم بالا نمی آمد. به سختی نفس میکشیدم. داشتم خِسِّه میکردم. یک لحظه برگشتم سمت راستم، یک نیم نگاه به ضریح شاهچراغ کردم و با بغض گفتم:« یا شاهچراغ! ما مهمان شما بودیم! این رسم مهمان پذیری نیست!»
یکهو انگار معجزه شد. دیگر صدای تیراندازی نیامد. نیروهای خودی رسیدند...
مصاحبه پویان حسننیا با آقای حسن اسلامی راد (پدربزرگ راستین)
تنظیم: خانم ثریا گودرزی
@hafezeh_shz
*راستین... راستین...*
فردای روز حادثه با چندتا از دوستان رفته بودم حرم برا کارهای مستند سازی. به قسمت ضریح که رسیدیم اجازه نمیدادند کسی سمت ضریح بیاید. یکهو متوجه خانم و اقای جوانی شدیم که دارند بالا سر آقا نماز میخوانند .تعجب کردم. به دوستان گفتم: به نظرتون از خونواده شهدا هستن؟
گفتند: احتمالش هست.
نمازشان که تمام شد، درب ضریح را برایشان باز کردند و وارد قسمت مضجع شریف شدند.
من هم اجازه گرفتم و رفتم داخل برای عکاسی. حس کردم خانم برای کودکش بیقراری و بی تابی میکند. طاقت نیاوردم. رفتم سمتش و گرفتمش توی بغل. یکم که باهاش حرف زدم متوجه شدم بچه دوسالهش تیر خورده و زیر عمل است. دائم کودکش را صدا میزد: راستین، راستین. بچهم هنوز شیر میخورد.
روایت خانم فاطمه فریدونی از ۵ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*شهادت در خیابانهای شیراز*
کشاورز بود و زحمتکش. درس طلبگی میخواند و شیخ محمد صدایش میکردیم. همیشه لبخند به روی لب داشت. روی باغ خودش کار میکرد. وضع مالیاش خوب بود. اما ساده زندگی کردن را بیشتر دوست داشت و مالش را وقف امور خیریه میکرد.
از نوجوانی وارد بسیج شد. به بسیج خیلی علاقه داشت. بیشتر وقتش را یا در باغش میگذراند یا در فعالیتهای بسیج و اردوهای جهادی. پل دختر، سراوان، سیل شیراز و هر جایی که نیاز به کمک بود، پیدایش میشد. فرقی نمیکرد سیل باشد یا زلزله یا شرایط عادی.
دو ماه پیش افتاد توی استخر ۱۵ متری باغش و نزدیک بود غرق بشود. میگفت:« در دلم توسل کردم به سیدالشهدا و گفتم آقا من را نجات بده. من میخواهم در راه شما شهید بشوم!» چند نفر رسیدند و نجاتش دادند.
سوریه رفته بود، تکتیرانداز بود. برای ۱۳ آذر هم بلیط سوریه داشت اما دو روز قبل از شهادتش به همسرش گفته بود:« من همین چند روز شهید میشوم و کار به سوریه نمیکشد.» حتی جای دفنش را به دوستانش نشان داده بود و گفته بود:« یا به سرم ضربه میخورد یا به قلبم!»
همیشه پنجشنبهها برای گشت بسیج میرفت کمک. توی اغتشاشات اخیر هم یگان امنیت بسیج بود. سهشنبه شب رفتند معالی آباد. خودش و دوستانش ۱۵ نفری میشدند. اغتشاشگران با شلوغ کاری به کناری کشاندنشان. نزدیک یک ساختمان مسکونی و با سنگ و آجر و کوکتل مولوتوف بهشان حمله کردند. همه مجروح شدند و شیخ محمد به سرش ضربه خورد و شهید شد.
پ.ن: فیلم توسط خود شهید و با صدای ایشان ضبط شده است.
مصاحبه تلفنی ثریاگودرزی با خانم فاطمه مویدی (دختر خاله شهید)
26 آبان 1401
@hafezeh_shz
ظهر روز ۲۷ آبان تلفنم زنگ خورد. استاد سید نبی سجادی از روحانیون لشکر فاطمیون بود. بعد از احوال پرسی از زمان و مسیر تشییع شیخ محمد سوال پرسیدند و ادامه دادند:
شیخ محمد مویدی را میشناختم. از زمانی که طلبه سطوح اولیه حوزه بود. با من درس ادبیات عرب داشت. شاگرد زرنگی بود.
چند بار هم در سوریه به صورت گذری دیدمش. یکبارش در حلب بود. استاد سجادی از محل تدفین شیخ محمد پرسیدند. در جواب گفتم شنیدهام که شیخ محمد محل تدفینش را به رفقایش گفته. امروز ۲۸ آبان استاد سجادی در مراسم تشییع شیخ محمد در معالی آباد شیراز شرکت کردند و پیکر شیخ محمد در شهرستان بیضا به خاک سپرده شد.
روایت عبدالرسول محمدی از گفتگو با استاد سیدنبی سجادی ۲۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
*من و محمد*
قسمت اول
من و محمد اختلاف سنیمان سه سال میشود. از دوران ابتدایی هم مدرسهای بودیم.
چون وضع مالی خوبی داشتیم و پدرم همیشه به ما پول تو جیبی میداد، کم پیش میآمد محمد از من پول یا خوراکی بخواهد. همیشه هم پول داشتیم و هم برای هر زنگی خوراکی توی کیفمان بود.
یک روز من توی خانه برای خودم پفک خریده بودم و داشتم با لذت میخوردم که محمد سر رسید.
دیده بودمش که توی مدرسه خیریه باز کرده و زنگ تفریح خوراکیهایش را بین بچهها تقسیم میکند منتظر بودم تا از من پفک بخواهد تا بحثش را پیش بکشم.
همین طور هم شد تا گفت: «منم پفک میخوام»
گفتم: «مگه بابا به هر کدوممون ده تومن نداد؟ پولت رو چیکار کردی؟ نگو که گمش کردی!»
مِن و مِنی کرد و گفت: «نخیر. گمش نکردم. یه کاریش کردم دیگه!»
ده تومان پول کمی نبود روی حساب داداش بزرگتری پاپیش شدم که پولش را چکار کرده
که گفت: «همکلاسیم گرسنه بود. پولم نداشت. بهش پول دادم تا برا خودش کیک و تنقلات بخره»
محمد از همان اول با کرامت بود.
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
@hafezeh_shz
*من و محمد*
قسمت دوم
تمام سالهای تحصیلیمان را با هم گذراندیم. به خاطر علاقه و به خاطر اینکه پدرم هم مهندسی عمران خوانده بود هر دومان رفتیم رشته ریاضی و فیزیک.
محمد رشته برق دانشگاه صنعتی میخواست و من که از کودکی عاشق فضانوردی بودم هوا و فضا یا انرژی هستهای میخواستم.
پدرم همیشه توی درس پشتوانهمان بود به من میگفت: «اگه بخوای میفرستمت اوکراین تا همونجا درس بخونی»
گذشت. محمد، فنیکار خانه ما، عشق برق و الکترونیک، سال دوم دبیرستان چشمش را روی تمام آرزوهایش بست و گفت: «میخوام برم حوزه»
هرچه بهش گفتم: «کاکام بذار درست تموم بشه بعد برو»
قبول نکرد.
هر چه پدرم گفت حداقل دیپلمت را تمام کن
اما محمد طاقت نیاورد و همان سال رفت حوزه علمیه شیراز.
وقتی محمد رفت من داشتم پیش دانشگاهی میخواندم، فاصلهای تا تحقق آرزوهایم نداشتم. شش ماه نشد که من هم پشت سر محمد هوایی شدم و رفتم حوزه!
یک راست رفتم حوزه علمیه اهل بیت شیراز پیش محمد تا آنجا با هم درس حوزه را شروع کنیم.
همان روزهای اول محمد مرا کنار کشید و گفت: «کاکام. اگه یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟»
گفتم: «نه»
گفت: «من به درجهای میرسم که در قیامت مردم به حالم غبطه میخورن»
با خنده و شوخی گفتم: «هنوز یه هفته نیومده یا منو آیتالله بهجت میکنی یا خودت آیت الله بهجت میشی»
گفت: «حالا صبر کن خودت میفهمی!»
روایت شیخ رحیم مویدی از برادر شهیدش شیخ محمد مویدی
محقق: سیدمحمد هاشمی
تنظیم: اسماء میرشکاری فرد
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz