حافظهـ
وعده دیدار، محرم
روز بعد حادثه، رفتیم محله شهید عباسی. توی مجلس مردانه، جمع دوستان و اقوام شهید، جمع بود. قرار شد مصاحبه اول را از آقامسعود علیایی بگیرم. ریکوردر را روشن کردم. یکی یکی سوالات را میپرسیدم و آقامسعود، دوست دوران کودکی و همکار شهید، جواب میداد:
پدر غلامعباس، حافظ، قاری و مربی قرآن بود. از قبل انقلاب، منزل خودش، قرآن آموزش میداد و توی مکتبخونه، معلم بود. تا یادم میاد، مراسم دهه اول محرم، توی خونه پدر شهید برگزار میشد. فضای زیادی داشت. غلامعباس توی همین خونه به دنیا اومده بود. بعد از انقلاب، پدرش زمینی هدیه کرد به هیئت انصارالحسین سفلی. بچه که بودیم، توی حسینیه مراسم تعزیه اجرا میکردن. عموی غلامعباس نقش شمر داشت و پدر من، نقش حضرت زینب رو بازی میکرد. هنوزم مراسمای مذهبی توی همین حسینیه برگزار میشه.
مشتاق بودم از پدر شهید بیشتر بدانم. محمدحسین علیایی، از دیگر دوستان شهید در خانه آقای علیایی حضور داشت. با شنیدن صحبتهای آقامسعود، گفت:
«بچه که بودیم، پدر شهید، استاد قرآن ما بود. بعد از نماز مغرب و عشا برای یک نفر هم که شده، مینشست و به او قرآن یاد میداد. میگفت مادرِ سورههای قرآن، سوره حمد هست. حمد رو یاد بگیرین، بقیه سورهها هم یاد میگیرین. عصر تاسوعا با پای برهنه با سنی که حدود ۸۰ سال بود، توی صف بین بچهها زنجیر میزد. لحظهی دور زدن هیئت، نشست و همونجا از دنیا رفت».
با دقت به صحبتها گوش میکردم. آقامسعود گفت: «خدا بیامرز روز عاشورا همراه با هیئت، مراسم خاکسپاریش بود».
شهدای پارسال توی ذهنم مرور شد. شهید عباسی من را یاد شهید کیاسی انداخت. مسعود علیایی از شبهای محرم امسال گفت:
دو شب به اصرار من در حد یکی دو ساعت اومد هیئت ما. میگفت باید حرم باشم و میرفت شاهچراغ. دو شبی هم که اومد، خادم بود و پذیرایی میکرد.
دیدار ما، ده روز قبل شهادتش بود. امامزاده صالح سر قبور اموات همدیگه رو دیدیم.
از محمدحسین علیایی پرسیدم: «شما چی؟ آخرین بار کی شهید را دیدین؟»
-آخرین دیدار ما مراسم عاشورای امسال بود. توی خیابون، پای برهنه بین بچهها زنجیر میزد. سر صف نمییومد. کار هر سالش بود، به رسم همون ادبی که پدرش در مراسم اباعبدالله داشت.
مُحرم شد وعدهی دیدار پدر و پسر...
روایت عبدالرسول محمدی از مصاحبه با دوستان شهید غلامعباس عباسی (مسعود علیایی و محمدحسین علیایی)
تنظیم: زهرا قوامی فر؛ ٢۶ مرداد ١۴٠٢
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
کارِش دارم
شهید عباسی جزء اولین گروه اعزامی روستای سفلی به جبهه بود. این را یکی از دوستان شهید گفت. از روستای سفلی با جمعیت ۷۰۰، ۸۰۰ نفره، ۷۰ نفر در یک عملیات حضور داشتند. شهید عباسی و فرمانده گردان تصمیم میگیرند اهالی روستا را جدا کنند که اگر شهید دادند، همه از یک روستا نباشند. در جمع دوستان شهید که بودم، آقامسعود یاد خاطرهای افتاد و برایم تعریف کرد.
رضا علیایی، همرزم ما بود. توی سانحه سقوط هواپیمای فرودگاه مهرآباد شهید شد.
برادرِ رضا میگفت: «وقتایی که میرم دارالرحمه شیراز، آقای عباسی هم میبینم. بعد از خوندن فاتحه سر قبر برادرش ابراهیم، میگه: دارم میرم پهلوی رضا، کارش دارم.»
اکثر هفتهها میرفت گلزار شهدا. بین حرفهای شوخی و جدی، مدام از شهید و شهادت میگفت که: همه رفتن، کاش شهادت نصب منم بشه. فقط دعا کنید من شهید بشم.
آقامحمدحسین، دوست دیگر شهید گفت:
«بنظرم هرجا ذهن آدم بره، جسم هم میره، ذهن غلامعباس همش شهادت بود. هر وقت میخواست بره سر قبر شهیدهای ما، نمیگفت میخوام برم سر قبر شهید، میگفت میخوام برم باهاش صحبت کنم، کارِش دارم. حیف بود به طریق دیگه ای از دنیا بره، ناراحتیم که بین ما نیست ولی خوشحالیم که به آرزوش رسید.»
یاد شهید خشنود افتادم. آنقدر دنبال شهادت رفت تا رزقش را گرفت. دوستانش میگفتند همیشه با شهدا حرف میزد. با صدای آقامحمدحسین به خودم آمدم.
«سالی یک بار یادواره شهدای روستا را میگیریم. برای برگزاری یادواره با غلامعباس مشورت میکردیم. تا زنگ میزدیم، میاومد کمک. مسئول یادواره شهدای روستای سلامت آباد هم بود. چند تا روستا بالاتر از روستای سفلی هست. همرزماش اهل اون روستا بودند. برای کار شهدا که صدایش میکردند، نفر اول میاومد پای کار».
خاطرات دوستان شهید عباسی، عجیب من را یاد شهید خشنود انداختند. یاد رفاقت شهید خشنود و شهید عبدالله زارع. هیچ وقت از هم دور نبودند. خیلی وقتها، اگر پدر و مادر شهید زارع کاری داشتند، شهید خشنود انجام میداد.
روایت عبدالرسول محمدی از مصاحبه با دوستان شهید غلامعباس عباسی (مسعود علیایی و محمدحسین علیایی)
تنظیم: زهرا قوامی فر؛ ٢۶ مرداد ١۴٠٢
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
اونی که باید ببینه، میبینه
یک و روز و نیم از شهادت شهید عباسی میگذشت و مدام از خادمی شهید در جاهای مختلف میشنیدم. شهید عباسی ۲۰ سالی توی مجمع اسلامی محبین خرامه فعالیت داشته و آنجا هم مثل سپاه، کارش تدارکات بود. آقامسعود به نقل از خانم شهید گفت:
به آقای عباسی میگفتم: شما اون پشت، چای و شربت میدی، غذا درست میکنی و پذیرایی میکنی، کسی که نمیبینتت. لااقل بیا جلو تا توی عکسا باشی و ما عکس و فیلمت رو ببینیم.
شهید عباسی هم به خانمش میگوید: اونی که باید ببینه، میبینه.
آقامسعود ادامه داد:
توی مراسما، کار غلامعباس، چای و شربت دادن، غذا درست کردن و جفت کردن کفش مهمونای امام حسین بود. پشت صحنه این کارا رو میکرد. هر سال هیئت قمربنی هاشم خرامه، ۲۸ صفر برنامهی سفر به مشهد داره. یکی دو سفر همراشون بودم. اونجا هم غلامعباس پیگیر پذیرایی و خادمی برای زائرا بود.
مصاحبه بهانهای شد برای مرور خاطرات دوستان شهید از او.
همیشه غلامعباس میگفت: نمیتونم بیکار بشینم.
خیلی وقتها با شوخی میگفتیم: پیرمرد. غلامعباس ناراحت میشد و میگفت: شما پیرمرد هستین نه من. میتونیم با هم مسابقه دو بذاریم.
بازنشست که شد خودشو با کار جدید سرگرم کرد.
آبان که تروریستها حمله کردن به حرم، غلامعباس میگفت: ای کاش منم از شهدا بودم.
توی مراسم شهدای شاهچراغ هم، کارش پذیرایی بود و خادمی. چند ماه پیش خادم حرم شاهچراغ شد. دوست داشت خادم حرم امام رضا هم بشه.
مصاحبه که تمام شد، به یکی از اقوام شهید که فکر کنم برادر خانمش بود، گفتم: توی مصاحبه به یاد شهید شیبانی و شهید خشنود بودم. شهید خشنود هم اصلا بیکار نمینشست. خودش رو مشغول کار میکرد. وقتی بهش میگفتن پیرمرد، ناراحت میشد و میگفت بیاین مسابقه کوهنوردی تا ببینیم کی پیرمرده.
یا شهید شیبانی که او هم همیشه دنبال کار بود و حتی بی سیم رو با خودش میبرد خونه.
پن١: شهید خشنود و شهید شیبانی از شهدای مدافع حرم هستند
پن٢: شهید عباسی در دسته زنجیرزنی
روایت عبدالرسول محمدی از مصاحبه با دوستان شهید غلامعباس عباسی (مسعود علیایی و محمدحسین علیایی)
تنظیم: زهرا قوامی فر؛ ٢۶ مرداد ١۴٠٢
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
مشت اول
صبح یکِ هشتِ ۴۰۱ رفتم کازرون. البته با پای خودم نه! با اتوبوس نظام وظیفه.
از هوایی که بیهوا گرم میشد و بیخبر میبارید، از ناآسایشگاهی که ۱۳۰ نفر در خود جا داده و روزی یک نفر به جادادههایش اضافه میشد و سیری نمیفهمید، از گروهبان ۱ وظیفهای که اندازه سرواژهی درجهاش هم حالیاش نبود و گذاشته بودندش بالا سر ما، از بوی گند و دستشویی صفی و مریضیهای #واگیردار و ماسک و اینها که بگذریم؛ از دلتنگی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر که رد شویم؛ میرسیم به #چهار_آبان. یعنی ۴ روز بعد از اعدا... اعزام من!
نمیدانم ساعت چند بود، چون ساعت نبرده بودم تا گذر زمان را حس نکنم. حتی نمیدانم چهارم آبان بود یا پنجمش. ماسکزده، روی سکوها یا به قول ارتشیها بیلچرهای آموزش نشسته بودیم و به حرفهای فرمانده گوش میدادیم. یک نفر که بهش میگفتیم کیوسکی از فرمانده اجازه گرفت برود پای کیوسک تلفن.
فرمانده چشم غرهای رفت و گفت:«ساعت آموزشه! زمان استراحتت برو زنگ بزن»
-اون موقع شلوغه. دیشب تا قُرُق توی صف بودم نوبتم نشد!
اصرار کرد، اجازهاش را گرفت و رفت.
اما نرفته برگشت.
-برگشتی که!
-دژبان نذاشت زیاد حرف بزنم.
-گفتم که. الآن وقت آموزشه!
همان پایینها نشست. کمی بعد صدای پچپچ خودش و سربازهای اطرافش بلند شد.
فرمانده که مشغول درس دادن بود، داد زد:«چتونه؟»
- جناب! خونوادهم گفتن نیروهای امنیتی، زائرای بیچارهی شاهچراغ رو به رگبار بستن.
فرمانده نمیخواست فرمان کلاس از دستش برود. پشت گوش انداخت و درسش را ادامه داد.
یکی دو ساعت بعد رفتیم آسایشگاه. توی همین یکی دو ساعت کلاغی که سرباز کیوسکی پرانده بود، چهل کلاغ شد. یکی میگفت :«ارتش تانک آورده اطراف حرم» یکی میگفت :«کشتهها بالای ۵۰ نفر هستن»
توی پادگانی که اگر گوشی میبردی، گوشت را میبریدند، پیگیری لحظهای #اخبار، هم خاطره بود هم آرزو.
معلوم بود چیزکی هست که مردم چیزها میگویند. اما اکتفا به چیزهایی که هر کس پر و بالی بهش داده عاقلانه نبود.
صبر کردم تا بعد از شام. تلوزیون آسایشگاه را روشن کردند. از کنار تخت من کلههای کچلِ کز خورده ردیف شد تا تلویزیون. یاد خواجههای حرمسرا افتادم. همه میخواستن ببینند چه خبر است.
گوینده خبر شبکه یک، حادثه #شاهچراغ را تروریستی خواند و گفت:«#داعش مسئولیتش رو بر عهده گرفته»
یک کله از وسط آن همه کچل بلند گفت:«باشه باور کردیم!»
کچل دوم رو به کچل قبلی :«از همون موقع که خبر تو پادگان پیچید معلوم بود میلنگه! آخه چرا #جمهوری_اسلامی باید چیزی رو زیر سوال ببره که باهاش پز میده؟»
کچل بعدی من بودم. دراز کشیدم و به تخت بغلیام گفتم :«اگه اولین خبری که از شاهچراغ به ما رسید برعکس بود؛ یعنی یه نفر دیگه میرفت پای کیوسک و با این خبر برمیگشت : ''داعش زائرای شاهچراغ رو به گلوله بسته'' خبری از این همه شایعه بود؟ نیازی بود کسی یا کسایی وقت و انرژی بذارن برای اصلاح روایت اول تو ذهن ماها؟»
خر و پفش جملههای بعدیام را دک کرد. یادم آمد چشمباز میخوابد! خندهام گرفت. ماسکم را عوض کردم و با همان خوابیدم. مریضی همهی پادگان را گرفته بود.
روایت محمدجواد رحیمی؛ ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
یک روز بعد
فردای بعد از حادثه رفتم حرم. رو به روی کفشداری ایستادم. خانمی آمد و از خادم کفشداری سراغ لنگه کفشش را گرفت! خادم، کیسهی پر از کفش را جلویش گذاشت. بین کفشهای زنانه و بچهگانه دنبال کفشش میگشت. حواسم به صحبتهایش با خادم بود. گفت:
«کفشمو دیشب جا گذاشتم.»
رفتم جلو و خودم را معرفی کردم. خانم مهدوی از مربیهای فرهنگی حرم بود. گفت: «ده سال بیشتره که خادم حرم هستم.» از شب حادثه پرسیدم. شروع کرد حرف زدن:
-از عید غدیر، میز و صندلی میچینیم تو حیاط و بچه ها میان برای نقاشی و کاردستی. دیشب حدود ۱۵۰ تا بچهی ۲ تا ۹ سال داشتیم و کنار سقاخونه، نقاشی میکشیدن. زائرا هم تا وسطای حیاط صف کشیده بودن برای نان. نانوایی حرم از اول محرم تا دیشب نان صلواتی میداد.
صدای یکی دو تا تیر اومد. نگران بلند شدیم. چند ثانیه بعد، صداها بلند و زیادتر شد. همه شروع کردن به دویدن. بچههای کوچیک مادراشون رو صدا میزدن.
من و دوستم خانم شهراد با دو تا از بچه ها از در بابالسجاد - خروجی کنار امامزاده سید میر محمد(ع)- زدیم بیرون. همون جا بود که محکم خوردم زمین و کفش از پام در اومد. نتونستم برگردم برش دارم. خادمی اونجا بود ما رو فرستاد داخل بازار حاجی. درها رو بستن و نذاشتن بیایم بیرون. نگاه کردم به بچههایی که همرامون بودن. فاطمه هفت سالش بود و زهرا هم پنج سال. با هم اقوام بودن. از فیروزآباد اومده بودن زیارت. گریهشون گرفت. زهرا زبونش از ترس بند اومده بود. بهشون آب دادیم و سعی کردیم آرومشون کنیم.
-چجور خونوادشون پیدا کردین؟
-وقتی بچهها میان برای نقاشی، اسم و شماره تلفن خانوادشون رو میگیریم. زنگ زدیم، دایی فاطمه اومد دنبالشون. تا داییش رو دید، پرید تو بغلش و گریهش قطع نمیشد.
از خانم مهدوی خداحافظی کردم و رفتم سمتی که بچهها نقاشی میکشیدند. حلما نقاشیش را بالا گرفت و به مربی گفت: «نقاشی خودم با خادم شهید رو کشیدم». با دیدن نقاشی، خندهام گرفت. دختری مو طلایی با لباسی قرمز رنگ که مردی موفرفری با پیراهنی سفید، دستش را گرفته بود.
-حلما خانوم! چرا لباس خادم شهید رو رنگ نکردی؟!
-چون شهید شده میخواسم مشکی کنم، گفتم اگه رنگش کنم دکمهش معلوم نمیشه.
حلمای ۶ ساله ریز خندید.
میز بعدی، محمدحسین با خواهر و برادر بزرگترش فاطمه و علیرضا دور هم نشسته و نقاشی میکشیدند. دیشب هم حرم بودند!
محمدحسین از شلوغی و گریههای دیشب گفت. خواستم از فاطمه سوال بپرسم اما محمدحسین فرصت حرف زدن به بقیه را نمیداد.
صدای روضه حرم بلند بود. برگشتم داخل حرم. ۲۴ ساعت از حادثه گذشته. خبر شهادت محمد جهانگیری در بیمارستان به مداح رسید.
روضه دیگری شروع شد.
روایت طاهره بشاورز؛ ٢۵ مرداد ۱۴۰۲ شاهچراغ
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
24.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قهرمان های کوچک ما
مصاحبه حافظهـ با قهرمانان کوچک شاهچراغ
حمله تروریستی به شاهچراغ را از زبان مبین و متین بشنوید.
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz