eitaa logo
حافظ‌هـ
914 دنبال‌کننده
304 عکس
200 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
*روایت دوم سیدمحمد هاشمی از دیدار با خانواده شهید محمدرضا کشاورز* مکان: منزل شهید محمد رضا کشاورز بین مردها چشمم به پسر جوانی حدودا 35 ساله افتاد. چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود. شوهرخواهر محمدرضا بود. بغضش را قورت داد و گفت: « گاهی با هم قهر می کردیم، بیشتر من قهر می کردم. یه دفعه یادمه بعد از قهر، محمدرضا رفت توی اتاق. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که پیام داد: من طاقت ندارم که دلم از دل تو دور باشه، اجازه میدی بیام ببوسمت؟ محمدرضا خیلی زود راضی میشد.» چشمانش پر از اشک شد و ادامه داد: محمدرضا اهل عمل بود، چیزی که بهش می گفتم انجام میداد. یه روز گفت: امیرمهدی! من چیزی ندارم که بخوام باهاش خدمت کنم به امام زمان. گفتم محمدرضا من این نعمت رو از دست دادم اما تو از دست نده؛ تا میتونی به مامان و بابات خدمت کن، انگار به امام زمان خدمت کردی. دیروز هم قبل از رفتن به مامانش گفته بود: مامان نگاه! خوشتیپ شدم؟ دارم میرم شاهچراغ برات دعا کنم تا حالت خوب بشه. محمدرضا رفت رشته ی انسانی که معلم یا روانشناس بشه، حالا هم معلم من شد. به من یاد داد مرد عمل باشم نه حرف، یاد داد اگر دلم گرفت برم سمت اهل بیت. امیرمهدی از شب شهادت گفت. ما هرهفته دوره ی مباحثه خانوادگی داریم. ساعت هفت و نیم بود. تا دوره شروع شد خانمم گفت محمدرضا رفته حرم و هنوز نیومده. گفت توی حرم درگیری شده. نگران شدم. خانمم گفت حرم امن هست، نمی خواد ناراحت باشی؛ کلاس که تموم شد برو دنبال محمدرضا. این را که گفت دلم آروم گرفت. بعد از کلاس هرچه زنگ زدم، جواب نداد. زنگ زدم 110، گفتند بیمارستان ها پیگیری کنید. رفتم جلوی بیمارستان ها، پزشک قانونی و آخر سر هم، حرم اما خبری از محمدرضا به دست نیاوردم. توی مسیر یه بنده خدایی عکسی ارسال کرد روی گوشیم و گفت اینها رو دیدی؟ دیدم محمدرضا هم توی عکس هست. به خانمم نگفتم چون باردار هست. تا صبح هردفعه که خانواده ی محمدرضا به من زنگ می زدند، نمیدونستم چی بگم. یک عکسی برای من فرستاد گفت شبیه محمدرضا هست. من می دونستم محمدرضا هست اما انکار کردم و گفتم نه جمعیت زیاد بوده. میخواستم صبح بشه بعد خبر رو بهشون بدم اما صبح از تلویزیون دیده بودند. به گوشی محمدرضا زنگ میزنند، یک نفر از آگاهی جواب میده و خبر رو تایید میکنه.» جمله ی خواهر محمدرضا توی ذهنم مرور میشود: حرم امن هست. حرم امن است. به راستی چه در سر تکفیری میگذرد که راضی میشود چنین حمله ی وحشیانه ای به حرم امن الهی کند. : روایت میدانی سیدمحمد هاشمی بعداز ظهر 5 آبان 1401 تنظیم زهرا قوامی‌فر @hafezeh_shz
*روایت سوم سید محمد هاشمی از دیدار خانواده شهید محمدرضا کشاورز* مکان: منزل شهید محمدرضا کشاورز صدای گریه ی تعدادی نوجوان به گوش می رسید. هم کلاسی های محمدرضا بودند. چند مرد مسن به جمع اضافه شدند. یکی از آنها پدر محمدرضا را در آغوش گرفت و مدتی طولانی در آغوش هم گریه کردند. از او درباره ی محمدرضا پرسیدیم، گفت: پدر محمدرضا، پسردایی من هست. از بچگی محمدرضا رو میشناختم. هروقت من رو میدید، دستم را میبوسید. به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت. وقتی پدربزرگش زنده بود در حدی به او احترام می گذاشت که من اینقدر احترام نمی گذاشتم. دست پدربزرگش را می گرفت و در راه رفتن، کمکش میکرد. قبل از گفتن اذان، دست نماز میگرفت و منتظر وقت نماز میشد. بین آن افراد مسن، حاج آقایی تسبیح به دست دیدم که زیرلب صلوات میفرستاد. شوهر عمه ی شهید بود. میگفت: محمدرضا خیلی اهل پرسش بود. هروقت میومدم خونشون، از تاریخ و بزرگان میپرسید. گاهی مامان و باباش میگفتند: محمدرضا چرا اینقدر سوال میکنی؟ ولی من میگفتم اشکالی نداره، همین که روحیه ی پرسشگری داری، خیلی خوبه. روایت میدانی سیدمحمد هاشمی: بعداز ظهر 5 آبان 1401 تنظیم: زهرا قوامی‌فر @hafezeh_shz
20.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مکالمه شهد آرشام سرایه‌داران با معلم‌ش و ارسال تکلیف روزی که به دلیل بیماری غائب بودن است. @hafezeh_shz
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید: برای شهید آرشام سرایداران ۱.... کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز @hafezeh_shz
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید: برای شهید آرشام سرایداران ۲: روایت همکلاسی و معلم‌ از نبود آرشام.. کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
خب ما مطلع شدیم که قرار خانواده شهدا با شهیدشون دیدار داشته باشن... هماهنگی ها شکل گرفت ما رسیدم به دالرحمه شیراز و رفتیم قسمت حسینیه و غسالخانه که قرار بود شهدا رو غسل بدن بعد بیارن برای وداع با خونواده هاشون... انگار ما یکم دیر رسیده بودیم و چند تا از تابوت شهدا رو داخل حسینیه گذاشتن و هنوز جز دوتا از خانواده ها بقیه خانواده هانیومده بودن... خب ما وارد حسینیه که شدیم واقعا فضا سنگین بود و خونواده این دو شهید که اومده بود همه ناله و گریه میکردن و بعضی هاشونم بهت زده و بغض بهشون اجازه نفس گشیدن هم نمی داد اینجا من داشتم تصویر این صحنه وداع رو میگرفتم که شنیدم مادر شهید ندیمی میخواد صورت پسرش رو ببینه اجازه باز کردن تابوت رو گرفتن همه کنار رفتن تا مادر شهید بالای سر عزیزش بیاد اینجا همه دور تابوت جمع شده بودن و یکی از اقوامشان داشت بند تابوت را باز میکرد تا اینکه مادر صورت فرزندش را دید و برای اخرین بار فرزندش را در آغوش گرفت و بعد از مادر ، خواهرش هم امد و برادرش را بوسید... مادرش در کمال ناباوری خیلی آرام نشست گوشه از حسینیه مشغول خواندن قران و دعا شد... من مشغول عکاسی از این مادر بودن که چند شهید دیگه رو داخل حسینیه آوردن و انگار داغ خانواده شان تازه شد دخترانش دور تابوت رو گرفتن و گریه و شیون میکردن و با پدرشون در دل میکردن و تابوت رو تو بغل گرفته بودن... اینجا هر خانواده ای دور شهیدشان نشسته بودن و گریه میکردن رفتم آخر حسینیه که عکس بگیریم از خانواده شهید کشاورز که خانمی با دست به من اشاره کرد من فکر کردن میخوان بگن عکس نگیرم اما تلفنشون رو از زیر چادر بیرون اوردن و گفتن این عکسه صفحه اول کتاب شهید کشاورز هست که با خط خودشون آیه ای از قرآن رو نوشته بودن و از من خواستن از صحفه گوشیشون عکس بگیرم و بعد این ماجرا انگار داشتن با خاطرات شهیداشان گریه میکردن... شخصی امد که انگار از مسئولین قسمت شهدا بود و با خانواده ها صحبت کرد تا آرومشان کند چون گریه ها تمومی نداشت و از خانواده ها خواست تا وداع کنند تا شهدا رو ببرن... همه خانواده ها با عزیزشان وداع کردند و رفتم دیگه حسینیه تقربیا خالی شده بود و بچه های خادم شهدا داشتن تابوت شهدا رو پرچم میکشیدن و میبردن بیرون... چند تا از تابوت ها هنوز داخل حسینیه بود و انگار هنوز خانواده هایشان نیامده بودن... چند دقیقه ای گذشت که مردی با خانمش و چند نفر دیگر امدن داخل حسینیه و بهت زده دنبال پدرش میگشت که یک نفر تابوت پدرش را نشانش داد این پسر شهید آزادی بود بغض ترکید و تابوت پدر را گرفت و زار زار گریه میکرد خیلی غریبانه بود چون همه خانواده ها رفته بودن و این خانواده تنها داخل حسینیه بودن...گریه هاش تمومی نداشت و با پدرش درد و دل میکرد و میگفت نمی تونم باور کنم دیگه نیستی...حتی از بیرون از حسینیه عده ای اومده بودن و برا این داغ بزرگ گریه میکردن همیجا بود که خانم مسنی از بیرون اومد و به پهنای صورت گریه میکرد و به فرزند شهید میگفت خوش بحال پدرت... میخواستن تابوت رو ببرن اما نذاشتن گفتن دختران شهید تو راه هستن دارن از شهرستان میان یه ربعی گذشت تا دخترانش آمدن و پدرشان را در اغوش گرفتن و دو خانم و یک مرد هر سه پدرشان را بغل کردن و یکی از دختران مظلومانه داد میزد بابا حلالم کن... دیگه اقوامشان به زور جدا شون کردن و تابوت رو بستن وبه دختران شهید دلداری میدادن و بخاطر اینکه دیر شده بود اومدن و شهید رو بردن برای اماده سازی مراسم... پ‌ن: عکس خانواده شهید آزادی روایت میدانی محمدرضا کریمی بعد از ظهر ۶ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
-شما مجوز داری؟ -نمیتونیم به شما توضیحی بدیم -حالا ایشالا در روزهای آینده توضیحاتی منتشر نمیشه. الان نمیشه چیزی گفت. -اجازه بدید باید چک کنم توی پاویون فرودگاه ایستاده بودم. روبروی پیکر شهید. میان ده بیست مسئول استانی و کشوری. برادر شهید حال مساعدی نداشت. چشم‌هایش از گریه، سرخ شده بود و دائم شانه‌هایش می‌لرزید. وقتی مجری برنامه از حضار خواست سرپا بایستند و به حضرت اباعبدالله(ع) سلام دهند، گریه امانش نداد و قامتش را تا کرد‌. هرچه دل‌دل کردم نتوانستم جلو بروم و ازش مصاحبه بگیرم. فقط شنیدم مرد سیاه‌پوشی که از کنارم رد شد پشت گوشی‌اش گفت: «مدیرعامل شرکت انرژی توان هلدینگ غدیر بوده» آن‌قدر فضا را امنیتی کرده بودند که توی دلم گفتم چرا اینا این‌قدر راحت دارن اطلاعات میدن؟ بلافاصله رفتم این کلیدواژه‌ها را در اینترنت جستجو کردم: انرژی‌توان، غدیر، معصومی اولین سایتی که بالا آمد، خبر شهادت سیدفریدالدین معصومی، دانشمند نخبه و جهادی بود. بعد دیدم کلی مصاحبه و فیلم و عکس از این شهید توی اینترنت قرار دارد. دوباره رفتم پیش همان آقای مسئول. گفتم: -آقای فلانی! الان توی اینترنت دیدم از ایشون کلی خبر و مصاحبه هست. حداقل بگید چه‌جوری شهید شدن؟ کمی از موضعش کوتاه آمد. گفت: -خوش به سعادتش. آدم از تهران بیاد شیراز. کنار ضریح شاهچراغ شهید بشه. -توی رسانه‌ها اومده که ایشون نخبهٔ علمی بودن. میشه کمی از ابعاد علمی شخصیت‌شون بگید؟ -نه متاسفانه. بذارید استعلام کنم و بعدا براتون در یه متن میفرستم؟ -کی ایشالا؟ -فردا و پس‌فردا که تعطیله. یکشنبه ایشالا. توی دلم گفتم: «شماها کی میخواید بفهمید رسانه چیه؟» سرم را پایین انداختم. جناب مسئول هم سوار ماشین سوناتایش شد و رفت. از محوطهٔ پاویون بیرون می‌آمدم و توی چمن‌ها نشستم. توی شبکه‌های اجتماعی متنی دربارهٔ شهید منتشر شده بود: «یکی از شهدای حمله بی‌رحمانه به حرم شاهچراغ، سیدفریدالدین معصومی از نخبگان کشوری و فارغ‌التحصیل از نیوزلند است. یکی از دوستان این شهید نقل می‌کرد که در سال‌های تحصیل، یکی از هم دانشگاهی‌های او به شوخی در نیوزیلند به او گفته بود: تو که این‌قدر به نماز مقیدی و توی همهٔ نمازهای جماعت نیوزیلند شرکت می‌کنی، آخرش در نماز شهید میشی. دیروز حین برگشت از ماموریت برای زیارت و اقامه نماز به حرم می‌رود که به شهادت می‌رسد. پیکر شهید، فردا بعد از نماز جمعه تهران تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا آرام خواهد شد.» روایت میدانی محمدحسین عظیمی بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱ فرودگاه شیراز در بدرقه پیکیر شهید به تهران @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
غسالخانه کم کم خلوت شده. خانواده ها با عزیزشان وداع کردند. من مدام آنجا چرخ می زدم تا بیشتر ببینم و بشنوم، گاهی البته کم می آوردم و می آمدم بیرون. در فضای گلزار شهدا که قدم می زدم آرام می شدم. بعد از مدتی رفتم داخل. دیگر از آن فریادها، گریه ها خبری نبود. تعدادی از شهدا را هم بردند. رفتم کنار تابوت شهید مجتبی ندیمی. دو خانم دستشان را روی تابوت می کشیدند. یکی از آنها پیرزنی با عینک آفتابی بود و خیلی آرام به نظر می رسید. یادم آمد همین دونفر گوشه ای مشغول خواندن قرآن بودند. گمان کردم از فامیلهای دور باشد یا شاید از مردمی است که به گلزار آمده. بعد از خالی شدن غسالخانه با آقا سید برگشتیم. قرار شد دم غروب برویم خانه شهید مجتبی ندیمی. با یکی از رفقای فیلمبردار هماهنگ کردیم تا تصویر و فیلم بگیریم. 3 نفری رسیدیم. با آسانسور به همراه برادر شهید بالا رفتیم. داخل که شدیم دیدم کلی جمعیت نشسته. آن پیرزنی که عینک آفتابی داشت هم بود. دیگر دوزاری ام افتاد که از خانواده شهید است. سید خواست با برادر شهید مصاحبه کند. گفت و گویی شکل گرفت و در حینش برادر شهید ندیمی اشاره می کند حاج خانم (مادر شهید) جزییات بهتری تعریف می کنند. مادر شهید؟ پس چرا اینقدر آرام است؟ مشکل چشم داشت. نور اذیتش می کرد. تند حرف می زد ولی خیلی صدای مهربانی داشت. لهجه ی شیرینش داغ بر دل نشسته اش را شفاف تر می کرد و دل مارا بیشتر می شکست. سید از او می پرسد: "حاج خانم آخرین گفت و گوتون چی بود؟" تعریف می کند: " همیشه برام می رفت کلی خرید می کرد. اون روز هم گفت میخوام برم خرید.از فروشگاه اومد، نهار که خورد گفت میخوام برم شاهچراغ. ساعت 3 بود. گفتم مامان جان امروز نرو، شلوغه خطرناکه. گفت مامان تو نگران نباش امام زمان هوای منو داره. ما صاحب داریم این کشور صاحب داره امام زمان حواسش به ما هست نگران نباش" ناگهان یاد خاطراتی می افتد و صحبتش را ادامه نمی دهد،"منو میگذاشت تو بغلش، می بوسید، می گفت مادر کلمه مقدسیه. یه روز تو آشپزخونه بودم اومد این پشت پایم رو بوسید، چشمش رو به کف پایم می مالید. گفتم مامان نکن این کار. می گفت، مادر، کلمه مقدسیه من تورو خیلی دوست دارم گفتم نکن مادر خاک به سر من، منکه لیاقت ندارم.. " بغض و غم صدایش را تغییر داد. گریه اش می گیرد ولی همچنان آرامشش را حفظ می کند. صدای هق هق از جمعیت بلند شده. ادامه می دهد"مجتبی گفت این چادر چادر حضرت فاطمه زهراست. زنها با وجود حضرت زهرا نجات پیدا کردن، وجود شما به وجود خانم فاطمه است ما به وجود فاطمه زهرا افتخار می کنیم" دوباره گفت و گوی آن روز را ادامه می دهد، "بهش گفتم ساعت 7 هرجوری هست خونه باش. خبر که پخش شد گفتم آخ مجتبی من اونجاست. بعد گفتم چرا آخ؟ امام زمان صاحب ماست. هرچه خدا بخواهد، هرچی امام زمان بخواهد. دیگر خیالم راحت بود. آرام گرفتم" روایت میدانی پویان حسن‌نیا بعد از ظهر و عصر ۶ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz