حافظهـ
غسالخانه کم کم خلوت شده. خانواده ها با عزیزشان وداع کردند. من مدام آنجا چرخ می زدم تا بیشتر ببینم و بشنوم، گاهی البته کم می آوردم و می آمدم بیرون. در فضای گلزار شهدا که قدم می زدم آرام می شدم. بعد از مدتی رفتم داخل. دیگر از آن فریادها، گریه ها خبری نبود. تعدادی از شهدا را هم بردند. رفتم کنار تابوت شهید مجتبی ندیمی. دو خانم دستشان را روی تابوت می کشیدند. یکی از آنها پیرزنی با عینک آفتابی بود و خیلی آرام به نظر می رسید. یادم آمد همین دونفر گوشه ای مشغول خواندن قرآن بودند. گمان کردم از فامیلهای دور باشد یا شاید از مردمی است که به گلزار آمده.
بعد از خالی شدن غسالخانه با آقا سید برگشتیم. قرار شد دم غروب برویم خانه شهید مجتبی ندیمی. با یکی از رفقای فیلمبردار هماهنگ کردیم تا تصویر و فیلم بگیریم. 3 نفری رسیدیم. با آسانسور به همراه برادر شهید بالا رفتیم. داخل که شدیم دیدم کلی جمعیت نشسته. آن پیرزنی که عینک آفتابی داشت هم بود. دیگر دوزاری ام افتاد که از خانواده شهید است. سید خواست با برادر شهید مصاحبه کند. گفت و گویی شکل گرفت و در حینش برادر شهید ندیمی اشاره می کند حاج خانم (مادر شهید) جزییات بهتری تعریف می کنند. مادر شهید؟ پس چرا اینقدر آرام است؟
مشکل چشم داشت. نور اذیتش می کرد. تند حرف می زد ولی خیلی صدای مهربانی داشت. لهجه ی شیرینش داغ بر دل نشسته اش را شفاف تر می کرد و دل مارا بیشتر می شکست.
سید از او می پرسد: "حاج خانم آخرین گفت و گوتون چی بود؟" تعریف می کند: " همیشه برام می رفت کلی خرید می کرد. اون روز هم گفت میخوام برم خرید.از فروشگاه اومد، نهار که خورد گفت میخوام برم شاهچراغ. ساعت 3 بود. گفتم مامان جان امروز نرو، شلوغه خطرناکه. گفت مامان تو نگران نباش امام زمان هوای منو داره. ما صاحب داریم این کشور صاحب داره امام زمان حواسش به ما هست نگران نباش" ناگهان یاد خاطراتی می افتد و صحبتش را ادامه نمی دهد،"منو میگذاشت تو بغلش، می بوسید، می گفت مادر کلمه مقدسیه. یه روز تو آشپزخونه بودم اومد این پشت پایم رو بوسید، چشمش رو به کف پایم می مالید. گفتم مامان نکن این کار. می گفت، مادر، کلمه مقدسیه من تورو خیلی دوست دارم گفتم نکن مادر خاک به سر من، منکه لیاقت ندارم.. " بغض و غم صدایش را تغییر داد. گریه اش می گیرد ولی همچنان آرامشش را حفظ می کند. صدای هق هق از جمعیت بلند شده. ادامه می دهد"مجتبی گفت این چادر چادر حضرت فاطمه زهراست. زنها با وجود حضرت زهرا نجات پیدا کردن، وجود شما به وجود خانم فاطمه است ما به وجود فاطمه زهرا افتخار می کنیم" دوباره گفت و گوی آن روز را ادامه می دهد، "بهش گفتم ساعت 7 هرجوری هست خونه باش. خبر که پخش شد گفتم آخ مجتبی من اونجاست. بعد گفتم چرا آخ؟ امام زمان صاحب ماست. هرچه خدا بخواهد، هرچی امام زمان بخواهد. دیگر خیالم راحت بود. آرام گرفتم"
روایت میدانی پویان حسننیا
بعد از ظهر و عصر ۶ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
چهارشنبه شب بود...
چند ساعت بعد از حادثه، حدود ساعت 9 شب
وقتی رسیدم جلوی بیمارستان مسلمین با درب بسته بیمارستان و تجمع خونوادهها مواجه شدم
خانوادههایی که میشد ترس، استرس و دلهره رو توی چهرشون دید.
یکیشون اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت گریه میکرد... مثل اینکه بهش خبر رسیده بود که دوستش شهید شده، ولی نمیدونست چجوری باید به خانوادشون اطلاع بده.
تو همین حین چشمم به تعدادی خانم که از یک خانواده بودند جلب شد که با گریه و صدای بلند از انتظامات بیمارستان میخواستند که خبری از عضو گم شدهی خانودشون بدن ولی جوابی بهشون نمیدادند... نمیدونم، شایدم خبری نداشتن که بدن.
حتی خواستم به همکارم پیشنهاد بدم که یکم باهاشون صحبت کنیم و گزارش بگیریم ولی نگفتم... راستش دلشو نداشتم!
امروز (شنبه) عصر بعد از خستگیِ گزارشگیری در مراسم تشییع شهدای شاهچراغ اومدم نشستم پای سیستم تا فیلم و عکس مراسم وداع خانوادهها با شهدا که جمعه برگزار شده بود رو گلچین کنم.
ندیده میدونستم کار سختیه؛ حتی شاید سختتر از اون شب که رفتم بین پیکر شهدا توی سردخونه!... دست و دلم یکم میلرزید.
دونه دونه گشتم و انتخاب کردم
تا اینکه به یک فیلم رسیدم؛ خشکم زد!
وداع خانواده شهید خادم حرم، شهید پورعیسی بود
ولی چیزی که باعث شوکه شدنم شد خانواده شهید بودن... دقیقا همون خانوادهی جلوی بیمارستان!
دلهرهی اون شبشون طاقتمو برید...
*روایت میدانی سیدمهدی طباطبایی*
@hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* : قسمت اول
صبح دوربین را برداشتیم و زدیم بیرون. از خیابان خیام مستقیم رفتیم وسط جمعیت بلوار زند. کمی بین جمعیت ماندیم و رفیق ما چند عکس از مردم گرفت. راه افتادیم سمت چهارراه زند. نزدیک کوچه نوبهار، پاکبانی توجهم را جلب کرد. توی باغچهی بین پیادهرو و بلوار ایستاده بود. نگاهش روی جمعیت خیابان قفل شده بود و همزمان اشکهایش را پاک میکرد. حال غریبی داشت. دلم شکست. به رفیقم گفتم برود بین جمعیت و بدون اینکه آقای پاکبان متوجه شود، یک نما بگیرد. صبر کردم کمی آرام شود. رفتم جلو:
-سلام، خسته نباشید. میتونم باهاتون صحبتی داشته باشم؟
-خواهش میکنم.
-خبر حادثه رو چطور شنیدید؟ کجا شنیدید؟
-سرِ کار بودم، داشتم میرفتم خونه که خبر رو شنیدم.
-دوست و آشنایی تو حرم نداشتید نگرانش بشید؟
-چندتا مغازهدار اطراف حرم میشناختم که زنگ زدم و حالشون رو پرسیدم. شب هم رسیدم خونه و همینطور پای تلوزیون اشک میریختم.
اینجا که رسیدیم، مداح میخواند: تشنه لب کربلا، یا حسین یا حسین.
بنده خدا هم یا حسینی گفت و زد زیر گریه: این بندگان خدا همه عین اولاد ما بودند. الان همه عزاداریم...
روایت میدانی محمد صادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :قسمت دوم
مسیر را ادامه دادیم. جلوتر، نگاهم افتاد سمت پیادهرو. خانمی مسن با ظاهری ساده و معمولی به کرکره مغازهای تکیه داده بود. دو نفری رفتیم آن سمت. اجازه مصاحبه گرفتم و شروع کردیم:
-خودتون رو معرفی کنید
- نوربخش هستم.
این فامیلی برایم آشنا بود اما مصاحبه را ادامه دادم.
-خبر را کی شنیدید؟
-از تلویزیون. مصیبتی بود. همهش ناراحتی و گریه و زاری داشتیم. ما خودمون مصیبت دیدهایم. سال 60 بمبی توی اتوبوس گذاشتن و بچه کوچیکم جزغاله شد.
شستم خبردار شد ایشان مادر لیلا نوربخش هستند. همان دختر دو سالهای که سال 60، بعد از به آتش کشیدن یک اتوبوس حوالی میدان نمازی به دست منافقین به شهادت رسید.
-شما خانواده شهید نوربخش هستید؟
-بله. من مادر شهید نوربخشم.
-خبر شاهچراغ رو که شنیدید، یاد اون روز افتادید؟
-بله. ما مصیبت کشیدهایم و میدونیم چه مصیبت سنگینی هست.
برادر خانم نوربخش هم که چند دقیقهای ساکت ایستاده بود، صحبتهای خواهرش را ادامه داد: بچه خواهر من را توی همین خیابون سوزوندن، ولی از این کشورهای دنیا یه صدا درنیومد. یه دختری هم از دنیا رفت و مشخص نبود چی شده، ولی این کشورها از جنازه این دختر سواستفاده کردن و این اغتشاشات رو علم کردن...
پ. ن: قبل از خداحافظی، خانم نوربخش به خواست ما تصویر دختر شهیدش را دست گرفت و رو به دوربین ما ایستاد.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :
قسمت سوم
نزدیک چهارراه زند، دختر خانمی را دیدم. همراه مادر و خواهر و چندتا از اقوامشان آمده بود. مادرش میگفت: «فاطمه از وقتی عکس آرتین رو دیده، دوست داره کاری کنه. توی همین یکی دو روز هم یه نقاشی براش کشیده.» با فاطمه کوچولو که صحبت کردم، دیدم دستنوشته کوچکی را هم خودش آماده کرده و برای مراسم تشییع شهدا آورده.
***
چهارراه پیروزی، آقا پسر دهسالهای جلوی دوربین ما آمد. محمدحسین میگفت: «وقتی عکس آرتین رو دیدم، ناراحت شدم. چون آرتین هم پدر و مادرش رو از دست داده و هم برادرش رو.»
برایش پیامی داشت:
«آرتین! من مثل برادرت هستم. همهی ایران خانواده تو هست. ما خیلی تو رو دوست داریم و نگرانتیم.»
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحن قشنگت شد کربلامون
مداح: کربلایی رضا شریفی
کاری از حسینیه هنر یزد و شیراز
@hafezeh_shz
امروز رفتم خونه آرتین پانسمان دستشو عوض کنم.
وقتی سرم بهش وصل کردم گفت عمو اشک صورتمو الان چجوری پاک کنم؟
مامانم هم که خونه نیست. یک دستش تیر خورده، تو سرشم یکی دیگه!
یک لحظه فرو ریختم....قلبم شکست...شب اول هم تو بیمارستان آورده بودنش من شیفت بودم، ازم پرسید عمو داداشم مرده؟
جواب مظلومیت و آه این بچه و تنهاییش رو چه کسانی باید بدهند....
روایت جناب آقای اکبری، پرستار و مسئول تعویض پانسمان آرتین
...
@hafezeh_shz
حافظهـ
روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ
1️⃣قسمت اول:
با دوستم قرار گذاشته بودیم ساعت هفت و نیم صبح جلوی درب باب الرضا، اما اتوبوس ها دیر به دیر می آمدند و با ربع ساعت تاخیر رسیدم.
توی ایستگاه اتوبوس، چشمم خورد به شعارهای مختلف، بین همشون یکی از همه بدتر بود، شعار جنسی.
الکل زدم روی شعار و با دستمال کاغذی پاک کردم چون ممکن بود دانش آموزهای ابتدایی بخونند. بقیه را بیخیال شدم.
خانمی صحنه را دید. گویی که بعد از مدت ها، محرمی پیدا کرده بود.
والا ما هم اجاره نشین هستیم، به سختی داریم زندگی می کنیم. ما هم معترضیم ولی راهش از بین بردن امنیت جانی نیست.
سوار اتوبوس شدم، صدای پیرزنی به گوشم رسید، به خانم کنار دستش می گفت: دیروز می خواستم بیام نماز جمعه، شوهرم نذاشت، می گفت میری بلایی سرت میاد اما امروز راضیش کردم بیام تشییع. به شوهرم گفتم من عمری ازم گذشته، بلایی هم سرم بیاد طوری نیست. بذار برم مراسم.
ایستگاه بعد باید پیاده میشدم و خودم را به مترو می رساندم.
خانمی پرسید چطوری باید رفت شاهچراغ؟ گفتم همراه من بیاین.
مابین صحبت هایمان متوجه شدم از اقوام شهید آزادی هست، از فسا آمده بود و خیلی مناطق شیراز رو بلد نبود.
گفت شهید آزادی مریض بوده، اومده بوده شیراز برای درمان و دکتر، قبلش رفته بوده حرم برای زیارت و کمی استراحت...
توی مترو پرس و جو کردم و سپردمش به خانمی که می خواست از میدان امام حسین توی مراسم تشییع شرکت کند.
ایستگاه چهارراه زند پیاده شدم. خیابان ها آب و جارو شده بودند، بعضی ها از آن وقت صبح آمده بودند برای مراسم.
صدای مداحی حاج محمود کریمی توی خیابان پخش می شد.
از خون جوانان حرم لاله دمیده....
عده ای با دیدن عکس شهدا سری تکان می دادند، عده ای اشک از گوشه ی چشمشان جاری می شد.
خودم را به درب باب الرضا رساندم. وارد حرم شدم. دوستم را در بین جمعیت پیدا کردم.
مسیری که داعشی رفته بود را مرور کردیم و بعد رفتیم سمتِ محل آماده سازی تدفین شهدا
خانمی بی تابی می کرد تا اجازه بدهند برود بالای سر قبرهای خالی.
اجازه دادند و رفت داخل (عکس متن از همین لحظه است)
منتظر شدیم که بیاید بیرون، دوستم رفت سراغ آن خانم و منم رفت سراغ یکی از خانم هایی که برای مراسم آمده بود.
می گفت اینجا رو درست کردند که به عنوان قبر بفروشند ولی قربون شاهچراغ برم، شش تای اولش رو گذاشت برای مهمونای ویژه ی خودش!
خانمی که دوستم با او مصاحبه گرفته بود، افغانستانی بود و پسرش مدافع حرم.
روایت میدانی زهرا قوامی فر و طاهره بشاورز
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد
...
@hafezeh_shz