حافظهـ
-شما مجوز داری؟
-نمیتونیم به شما توضیحی بدیم
-حالا ایشالا در روزهای آینده توضیحاتی منتشر نمیشه. الان نمیشه چیزی گفت.
-اجازه بدید باید چک کنم
توی پاویون فرودگاه ایستاده بودم. روبروی پیکر شهید. میان ده بیست مسئول استانی و کشوری.
برادر شهید حال مساعدی نداشت. چشمهایش از گریه، سرخ شده بود و دائم شانههایش میلرزید. وقتی مجری برنامه از حضار خواست سرپا بایستند و به حضرت اباعبدالله(ع) سلام دهند، گریه امانش نداد و قامتش را تا کرد. هرچه دلدل کردم نتوانستم جلو بروم و ازش مصاحبه بگیرم.
فقط شنیدم مرد سیاهپوشی که از کنارم رد شد پشت گوشیاش گفت: «مدیرعامل شرکت انرژی توان هلدینگ غدیر بوده»
آنقدر فضا را امنیتی کرده بودند که توی دلم گفتم چرا اینا اینقدر راحت دارن اطلاعات میدن؟
بلافاصله رفتم این کلیدواژهها را در اینترنت جستجو کردم: انرژیتوان، غدیر، معصومی
اولین سایتی که بالا آمد، خبر شهادت سیدفریدالدین معصومی، دانشمند نخبه و جهادی بود. بعد دیدم کلی مصاحبه و فیلم و عکس از این شهید توی اینترنت قرار دارد.
دوباره رفتم پیش همان آقای مسئول. گفتم:
-آقای فلانی! الان توی اینترنت دیدم از ایشون کلی خبر و مصاحبه هست. حداقل بگید چهجوری شهید شدن؟
کمی از موضعش کوتاه آمد. گفت:
-خوش به سعادتش. آدم از تهران بیاد شیراز. کنار ضریح شاهچراغ شهید بشه.
-توی رسانهها اومده که ایشون نخبهٔ علمی بودن. میشه کمی از ابعاد علمی شخصیتشون بگید؟
-نه متاسفانه. بذارید استعلام کنم و بعدا براتون در یه متن میفرستم؟
-کی ایشالا؟
-فردا و پسفردا که تعطیله. یکشنبه ایشالا.
توی دلم گفتم: «شماها کی میخواید بفهمید رسانه چیه؟»
سرم را پایین انداختم. جناب مسئول هم سوار ماشین سوناتایش شد و رفت.
از محوطهٔ پاویون بیرون میآمدم و توی چمنها نشستم. توی شبکههای اجتماعی متنی دربارهٔ شهید منتشر شده بود:
«یکی از شهدای حمله بیرحمانه به حرم شاهچراغ، سیدفریدالدین معصومی از نخبگان کشوری و فارغالتحصیل از نیوزلند است. یکی از دوستان این شهید نقل میکرد که در سالهای تحصیل، یکی از هم دانشگاهیهای او به شوخی در نیوزیلند به او گفته بود: تو که اینقدر به نماز مقیدی و توی همهٔ نمازهای جماعت نیوزیلند شرکت میکنی، آخرش در نماز شهید میشی.
دیروز حین برگشت از ماموریت برای زیارت و اقامه نماز به حرم میرود که به شهادت میرسد. پیکر شهید، فردا بعد از نماز جمعه تهران تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا آرام خواهد شد.»
روایت میدانی محمدحسین عظیمی
بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱
فرودگاه شیراز در بدرقه پیکیر شهید به تهران
@hafezeh_shz
حافظهـ
غسالخانه کم کم خلوت شده. خانواده ها با عزیزشان وداع کردند. من مدام آنجا چرخ می زدم تا بیشتر ببینم و بشنوم، گاهی البته کم می آوردم و می آمدم بیرون. در فضای گلزار شهدا که قدم می زدم آرام می شدم. بعد از مدتی رفتم داخل. دیگر از آن فریادها، گریه ها خبری نبود. تعدادی از شهدا را هم بردند. رفتم کنار تابوت شهید مجتبی ندیمی. دو خانم دستشان را روی تابوت می کشیدند. یکی از آنها پیرزنی با عینک آفتابی بود و خیلی آرام به نظر می رسید. یادم آمد همین دونفر گوشه ای مشغول خواندن قرآن بودند. گمان کردم از فامیلهای دور باشد یا شاید از مردمی است که به گلزار آمده.
بعد از خالی شدن غسالخانه با آقا سید برگشتیم. قرار شد دم غروب برویم خانه شهید مجتبی ندیمی. با یکی از رفقای فیلمبردار هماهنگ کردیم تا تصویر و فیلم بگیریم. 3 نفری رسیدیم. با آسانسور به همراه برادر شهید بالا رفتیم. داخل که شدیم دیدم کلی جمعیت نشسته. آن پیرزنی که عینک آفتابی داشت هم بود. دیگر دوزاری ام افتاد که از خانواده شهید است. سید خواست با برادر شهید مصاحبه کند. گفت و گویی شکل گرفت و در حینش برادر شهید ندیمی اشاره می کند حاج خانم (مادر شهید) جزییات بهتری تعریف می کنند. مادر شهید؟ پس چرا اینقدر آرام است؟
مشکل چشم داشت. نور اذیتش می کرد. تند حرف می زد ولی خیلی صدای مهربانی داشت. لهجه ی شیرینش داغ بر دل نشسته اش را شفاف تر می کرد و دل مارا بیشتر می شکست.
سید از او می پرسد: "حاج خانم آخرین گفت و گوتون چی بود؟" تعریف می کند: " همیشه برام می رفت کلی خرید می کرد. اون روز هم گفت میخوام برم خرید.از فروشگاه اومد، نهار که خورد گفت میخوام برم شاهچراغ. ساعت 3 بود. گفتم مامان جان امروز نرو، شلوغه خطرناکه. گفت مامان تو نگران نباش امام زمان هوای منو داره. ما صاحب داریم این کشور صاحب داره امام زمان حواسش به ما هست نگران نباش" ناگهان یاد خاطراتی می افتد و صحبتش را ادامه نمی دهد،"منو میگذاشت تو بغلش، می بوسید، می گفت مادر کلمه مقدسیه. یه روز تو آشپزخونه بودم اومد این پشت پایم رو بوسید، چشمش رو به کف پایم می مالید. گفتم مامان نکن این کار. می گفت، مادر، کلمه مقدسیه من تورو خیلی دوست دارم گفتم نکن مادر خاک به سر من، منکه لیاقت ندارم.. " بغض و غم صدایش را تغییر داد. گریه اش می گیرد ولی همچنان آرامشش را حفظ می کند. صدای هق هق از جمعیت بلند شده. ادامه می دهد"مجتبی گفت این چادر چادر حضرت فاطمه زهراست. زنها با وجود حضرت زهرا نجات پیدا کردن، وجود شما به وجود خانم فاطمه است ما به وجود فاطمه زهرا افتخار می کنیم" دوباره گفت و گوی آن روز را ادامه می دهد، "بهش گفتم ساعت 7 هرجوری هست خونه باش. خبر که پخش شد گفتم آخ مجتبی من اونجاست. بعد گفتم چرا آخ؟ امام زمان صاحب ماست. هرچه خدا بخواهد، هرچی امام زمان بخواهد. دیگر خیالم راحت بود. آرام گرفتم"
روایت میدانی پویان حسننیا
بعد از ظهر و عصر ۶ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
چهارشنبه شب بود...
چند ساعت بعد از حادثه، حدود ساعت 9 شب
وقتی رسیدم جلوی بیمارستان مسلمین با درب بسته بیمارستان و تجمع خونوادهها مواجه شدم
خانوادههایی که میشد ترس، استرس و دلهره رو توی چهرشون دید.
یکیشون اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت گریه میکرد... مثل اینکه بهش خبر رسیده بود که دوستش شهید شده، ولی نمیدونست چجوری باید به خانوادشون اطلاع بده.
تو همین حین چشمم به تعدادی خانم که از یک خانواده بودند جلب شد که با گریه و صدای بلند از انتظامات بیمارستان میخواستند که خبری از عضو گم شدهی خانودشون بدن ولی جوابی بهشون نمیدادند... نمیدونم، شایدم خبری نداشتن که بدن.
حتی خواستم به همکارم پیشنهاد بدم که یکم باهاشون صحبت کنیم و گزارش بگیریم ولی نگفتم... راستش دلشو نداشتم!
امروز (شنبه) عصر بعد از خستگیِ گزارشگیری در مراسم تشییع شهدای شاهچراغ اومدم نشستم پای سیستم تا فیلم و عکس مراسم وداع خانوادهها با شهدا که جمعه برگزار شده بود رو گلچین کنم.
ندیده میدونستم کار سختیه؛ حتی شاید سختتر از اون شب که رفتم بین پیکر شهدا توی سردخونه!... دست و دلم یکم میلرزید.
دونه دونه گشتم و انتخاب کردم
تا اینکه به یک فیلم رسیدم؛ خشکم زد!
وداع خانواده شهید خادم حرم، شهید پورعیسی بود
ولی چیزی که باعث شوکه شدنم شد خانواده شهید بودن... دقیقا همون خانوادهی جلوی بیمارستان!
دلهرهی اون شبشون طاقتمو برید...
*روایت میدانی سیدمهدی طباطبایی*
@hafezeh_shz
3.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* : قسمت اول
صبح دوربین را برداشتیم و زدیم بیرون. از خیابان خیام مستقیم رفتیم وسط جمعیت بلوار زند. کمی بین جمعیت ماندیم و رفیق ما چند عکس از مردم گرفت. راه افتادیم سمت چهارراه زند. نزدیک کوچه نوبهار، پاکبانی توجهم را جلب کرد. توی باغچهی بین پیادهرو و بلوار ایستاده بود. نگاهش روی جمعیت خیابان قفل شده بود و همزمان اشکهایش را پاک میکرد. حال غریبی داشت. دلم شکست. به رفیقم گفتم برود بین جمعیت و بدون اینکه آقای پاکبان متوجه شود، یک نما بگیرد. صبر کردم کمی آرام شود. رفتم جلو:
-سلام، خسته نباشید. میتونم باهاتون صحبتی داشته باشم؟
-خواهش میکنم.
-خبر حادثه رو چطور شنیدید؟ کجا شنیدید؟
-سرِ کار بودم، داشتم میرفتم خونه که خبر رو شنیدم.
-دوست و آشنایی تو حرم نداشتید نگرانش بشید؟
-چندتا مغازهدار اطراف حرم میشناختم که زنگ زدم و حالشون رو پرسیدم. شب هم رسیدم خونه و همینطور پای تلوزیون اشک میریختم.
اینجا که رسیدیم، مداح میخواند: تشنه لب کربلا، یا حسین یا حسین.
بنده خدا هم یا حسینی گفت و زد زیر گریه: این بندگان خدا همه عین اولاد ما بودند. الان همه عزاداریم...
روایت میدانی محمد صادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :قسمت دوم
مسیر را ادامه دادیم. جلوتر، نگاهم افتاد سمت پیادهرو. خانمی مسن با ظاهری ساده و معمولی به کرکره مغازهای تکیه داده بود. دو نفری رفتیم آن سمت. اجازه مصاحبه گرفتم و شروع کردیم:
-خودتون رو معرفی کنید
- نوربخش هستم.
این فامیلی برایم آشنا بود اما مصاحبه را ادامه دادم.
-خبر را کی شنیدید؟
-از تلویزیون. مصیبتی بود. همهش ناراحتی و گریه و زاری داشتیم. ما خودمون مصیبت دیدهایم. سال 60 بمبی توی اتوبوس گذاشتن و بچه کوچیکم جزغاله شد.
شستم خبردار شد ایشان مادر لیلا نوربخش هستند. همان دختر دو سالهای که سال 60، بعد از به آتش کشیدن یک اتوبوس حوالی میدان نمازی به دست منافقین به شهادت رسید.
-شما خانواده شهید نوربخش هستید؟
-بله. من مادر شهید نوربخشم.
-خبر شاهچراغ رو که شنیدید، یاد اون روز افتادید؟
-بله. ما مصیبت کشیدهایم و میدونیم چه مصیبت سنگینی هست.
برادر خانم نوربخش هم که چند دقیقهای ساکت ایستاده بود، صحبتهای خواهرش را ادامه داد: بچه خواهر من را توی همین خیابون سوزوندن، ولی از این کشورهای دنیا یه صدا درنیومد. یه دختری هم از دنیا رفت و مشخص نبود چی شده، ولی این کشورها از جنازه این دختر سواستفاده کردن و این اغتشاشات رو علم کردن...
پ. ن: قبل از خداحافظی، خانم نوربخش به خواست ما تصویر دختر شهیدش را دست گرفت و رو به دوربین ما ایستاد.
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
ادامه دارد...
@hafezeh_shz
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* :
قسمت سوم
نزدیک چهارراه زند، دختر خانمی را دیدم. همراه مادر و خواهر و چندتا از اقوامشان آمده بود. مادرش میگفت: «فاطمه از وقتی عکس آرتین رو دیده، دوست داره کاری کنه. توی همین یکی دو روز هم یه نقاشی براش کشیده.» با فاطمه کوچولو که صحبت کردم، دیدم دستنوشته کوچکی را هم خودش آماده کرده و برای مراسم تشییع شهدا آورده.
***
چهارراه پیروزی، آقا پسر دهسالهای جلوی دوربین ما آمد. محمدحسین میگفت: «وقتی عکس آرتین رو دیدم، ناراحت شدم. چون آرتین هم پدر و مادرش رو از دست داده و هم برادرش رو.»
برایش پیامی داشت:
«آرتین! من مثل برادرت هستم. همهی ایران خانواده تو هست. ما خیلی تو رو دوست داریم و نگرانتیم.»
روایت میدانی محمدصادق شریفی
صبح ۷ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحن قشنگت شد کربلامون
مداح: کربلایی رضا شریفی
کاری از حسینیه هنر یزد و شیراز
@hafezeh_shz
امروز رفتم خونه آرتین پانسمان دستشو عوض کنم.
وقتی سرم بهش وصل کردم گفت عمو اشک صورتمو الان چجوری پاک کنم؟
مامانم هم که خونه نیست. یک دستش تیر خورده، تو سرشم یکی دیگه!
یک لحظه فرو ریختم....قلبم شکست...شب اول هم تو بیمارستان آورده بودنش من شیفت بودم، ازم پرسید عمو داداشم مرده؟
جواب مظلومیت و آه این بچه و تنهاییش رو چه کسانی باید بدهند....
روایت جناب آقای اکبری، پرستار و مسئول تعویض پانسمان آرتین
...
@hafezeh_shz