29.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیالتون راحت
📽 حاشیهنگاری مراسم وداع شهیده معصومه کرباسی در دانشگاه شیراز
انتشار به مناسبت ایام هفتمین روز تشییع شهیده معصومه کرباسی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
جنگ دوم لبنان.mp3
17.79M
جنگ دوم لبنان
روایتی از جنگ ۳۳ روزه لبنان
متن: محسن فائضی
خوانش: میثم ملکیپور
تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی
💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۴۴
کاری از:
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
حافظهـ
خدافظ شهید
با تأخیر خودم را رساندم مسجد دانشگاه. مراسم وداع با پیکر شهیده معصومه کرباسی بود.
پدر و پسر بزرگِ شهیده کرباسی به نوبت صحبت کردند.
آقای کرباسی از مهدی گفت: «نوهی عزیزم مهدی با چه دردسری اومده ایران اما هنوز دو روز نشده، میگه: تکلیفه که برم.»
از دور نگاهی انداختم به مهدی.
ـ این حرفا به قد و قوارهات نمیخوره!
پدر شهیده به صحبتش ادامه داد: «بخاطر عواطف پدرانه به دخترم میگفتم: الان لبنان جنگه، مدتی بیاین ایران؛ در جواب میگفت: «نه، مگه خون ما رنگینتر از خون مردم غزه و لبنانه؟! باید کنار همسرم باشم.» آخر هم دست در دست هم شهید شدن.»
صدایش را بلندتر کرد.
ـ ما مرد صبریم، ما مرد مقاومتیم، ما مرد جنگیم و از هیچ کس جز خدا نمی هراسیم.
مهدی مشتهای گره کردهاش را محکم بالا گرفت و همراه با حاضرین تکبیر گفت.
مجری از مهدی پرسید: «اگه بری جبهه، بچهها چی میشن؟»
مهدی در جواب گفت: «دو روز بعد شهادت پدر و مادرم، اسمم در اومد برای سربازی اما نشد که برم. نمیگم تکلیفم این هست که خواهرها و برادرهام رو تنها بذارم و برم اما خیالم راحته که دست خوب آدمایی میسپارمشون. پدر و مادری که تونستند مادر من رو تربیت کنند، میتونند حامی فرزندای او هم باشند.»
مهدی شروع کرد به تلاوت قرآن:
«بِسمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیم
وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ»
عمهی مهدی از جایش بلند شد و گوشی به دست آمد عقب مجلس. از تلاوت مهدی فیلم گرفت و چند ثانیه به فیلم نگاه کرد.
پیکسل روی شالِ دورِ گردنش توجهم را جلب کرد اما یک لحظه بیشتر ندیدمش. حس کردم عکس امام موسی صدر باشد.
بعد از تلاوت مهدی، آقای کرباسی گفت: «همه زندگی میکنیم اما مهمه که چگونه زندگی کنیم. همه میمیریم اما اینکه چطوری بمیریم، مهمه.»
مهدی در کلام آخر گفت: «این جنگ رو امام زمان مدیریت میکنه و انشاءالله پیروز خواهیم شد.»
پدر، لحظهی پایین رفتن، خم شد و بالای تابوت دخترش را بوسید.
خانمها برای عرض تسلیت میرفتند سراغ مادران هر دو شهید. عدهای مادر شهیده کرباسی را در آغوش میگرفتند و اشک میریختند اما مادر شهید آنها را آرام میکرد.
لحظهی خروج خانوادهی شهیدان، به خادمِ نزدیکِ آنها گفتم: «ببینید عکس روی پیکسل، کیه؟»
خادم، دستی روی شانهی خواهر شهید گذاشت. عمهی مهدی ایستاد. خادم نگاهی به پیکسل انداخت، تشکر کرد و آمد سمتم.
ـ عکس دونفرهی شهید کرباسی و همسرش هست.
وسط مداحی، پسری جوان، قسمت پایین تابوت شهیده کرباسی را بوس کرد، چند لحظه پیشانیاش را گذاشت روی تابوت و رفت.
جلوی در ورودی، خانمی چادر به سر ایستاده بود و دسته گلی از رزهای سرخرنگ برای هدیه به شهیده آورده بود.
تابوت شهیده را آوردند سمت خانمها. قدمزنان رفتم جلوی شبستان. خانمها حلقهوار دور تابوت ایستادند و سینه زدند.
خانم مانتویی کنار دستم عکسی از این صحنه گرفت و در گروه واتس آپی دوستداران ولایت به اشتراک گذاشت.
آرام از کنار دیوار رفتم نزدیک تابوت و دست راستم را دراز کردم. گوشهی سمت چپ بالای تابوت را لمس کردم و التماس دعایی به شهید گفتم و آمدم عقب.
خانمها با چشمان اشکآلود به نوبت میرفتند کنار تابوت.
نجوای «الَا حزبالله، مَتی نصراللهِ» حاضرین در فضای مسجد پیچیده بود.
گوشیام زنگ خورد. رفتم سمت خروجی تا صدای پشت خط را بهتر بشنوم. تماس که تمام شد، دیدم جلوی تابوت ایستادم. خلوتتر شده بود.
هی دستم را میگذاشتم روی تابوت و به یاد ملتمسین دعا، برای عاقبت بهخیریشان دعا میکردم که خادمها گفتند: «دور تابوت رو خلوت کنید تا ببریمش.»
دوس داشتم خود ما خانمها تابوت را حمل کنیم.
تا آقایان پایین تابوت را بلند کردند، دستم را بردم سمت گوشهی راست بالای تابوت و راه افتادیم.
زیر تابوت بودم و قدمقدم میرفتم سمت خروجی.
خانمها خودجوش میآمدند کمک و چند قدمی همراهی میکردند.
از این اتفاق شوکه بودم.
فرصت پوشیدن کفش نبود. پای برهنه مسیر را ادامه دادم. تا به پله میرسیدم، کمی بلند به خانمهای پشت سر هشدار میدادم که مراقب پلهها باشند.
رسیدیم نزدیک در آمبولانس. چند آقا تابوت را تحویل گرفتند و داخل امبولانس گذاشتند.
خانمهای توی حیاط آمدند سمت درِ آمبولانس که هنوز باز بود. گریه میکردند و از شهیده التماس دعا داشتند.
پنج دقیقهای توی همان حال و هوا بودند که زن داداشم را دیدم. دو ماهی مانده تا تو راهیاش به دنیا بیاید. خوشحال بودم که توانسته دست به تابوت بزند.
پسر ۳سالهاش مشغول بازی توی باغچه بود. بغلش کردم و رفتم سمت تابوت که آمبولانس حرکت کرد.
مهدی، پسر برادرم برای آمبولانس دستی تکان داد و با صدای کودکانهاش گفت: «خدافظ شهید»
روایت زهرا قوامیفر از مراسم وداع با پیکر شهیده معصومه کرباسی
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖مسابقه سراسری کتاب «چراغ دار»📖
🔺روایتهایی از زندگی شهدای دو حادثه تروریستی در حرم حضرت شاهچراغ(ع)
🎁جوایز🎁
یک جایزه ۵ میلیون تومانی 💌
یک جایزه ۴ میلیون تومانی 💌
یک جایزه ٣ میلیون تومانی 💌
یک جایزه ٢ میلیون تومانی 💌
یازده جایزه ۱ میلیون تومانی 💌
🗓️ زمان اجرای مسابقه از چهارم آبان ١۴٠٣ به مدت دو ماه
🌐شرکت در مسابقه به صورت اینترنتی است و در طول ۲ ماه برگزاری امکان پذیر است.🕕
🖇️برای تهیه کتاب از سراسر کشور به شماره 09175569951 در بله و ایتا پیام دهید.
🆔 آیدی بله و ایتا: @Mohammadi_Ar111
کتاب چراغدار در کتابخانههای عمومی استان فارس موجود است.✔️
برای شرکت در مسابقه سراسری کتابخوانی چراغدار از طریق پیوند زیر اقدام کنید:
[شرکت در مسابقه چراغدار]
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
May 11
حافظهـ
انگشتر آقا
جنگ که شروع شد تازه میرفتم کلاس چهارم. چیزی از جنگ توی ذهنم نبود ولی پچپچ بزرگترها را که گوش میدادم ترس برم داشته بود. عاشق کتاب و مدرسه بودم فکرش هم نمیکردم مهر باشد و مدرسه نروم. بدتر از همه اینکه آب و برق شهر قطع شده بود. توی گرمای خرمشهر قطعی برق آزاردهنده بود. اولش فکر میکردیم جنگ چند روز بیشتر طول نمیکشد و بعدش به روال زندگی عادی برمیگردیم. ولی برادر پاسدارم مدام به پدرم میگفت: «دست مادر و بچهها رو بگیر از اینجا برو. پاشون برسه توی شهر به زن و بچه و ناموس مردم رحم نمیکنن.از اینجا دورشون کن. اوضاع خرابتر از این حرفاست.»
بیشتر مردم آواره این شهر و آن شهر شده بودند. برای ما که دستمان به دهنمان میرسید و جای خوشنشین خرمشهر زندگی میکردیم آواره شدن سخت بود.
به جز طلاهای مادرم و سه چهار تخته قالی دستباف که پدرم آورد تا وقتی که کار درست و درمانی پیدا میکند بفروشد و خرج زندگیمان را بدهد بقیه اسباب و اثاثیه را ول کردیم و مهاجرت کردیم به شیراز. دو سه سالی طول کشید تا زندگیمان به روال عادی برگشت.
این روزها اخبار غزه را که میبینم ترس و دلهره زن و بچههای غزه را درک میکنم. معنی آوارگی و جنگ را میدانم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله انگار یک چیزی روی دلم سنگینی میکرد.
دوست داشتم نماز جمعه آقا را شرکت کنم ولی توی گیر و دار اسباب کشی بودم و نرسیدم.
وقتی آقا در مورد کمک به محور مقاومت گفتند خیلی احساس تکلیف کردم. شوهرم گفت: «مثل زمان انتخابات که میرفتی روستا و محلات برای تبلیغ الان هم میتونی روشنگری کنی و جهاد تبیین رو انجام بدی.» ولی دلم یک کار فوری- فوتیتر میخواست. پویش کمک مالی راه افتاده بود. با اینکه زندگی جمع و جوری داریم دلم میخواست کمک مالی خوبی به جبهه مقاومت کنم. توی فضای مجازی کلیپ اهدای کمک مالی و طلا را میدیدم. یک روز توی یکی از کانالها دیدم انگشتر آقا را به نیت کمک به غزه به مزایده گذاشتهاند. از پنج میلیون شروع شده بود و تا ۵۵ میلیون هم رسید. همیشه مشتاق دیدن آقا و گرفتن هدیه از ایشان بودم ولی تا الان جور نشده بود.
فکری توی سرم چرخید. زنجیر طلایی که یادگار مادر خدا بیامرزم بود تقریبا ۸۰ میلیونی قیمت داشت. با شوهرم مشورت کردم. بدون هیچ مخالفتی گفت: «به اسم امام رضا بزن ۸۰ میلیون انشالله برنده بشی.» ساعت حدود ١١ شب بود توی گروه نوشتم: «به نیت امام رضا هشتاد میلیون.»
نماز صبح که پیام تبریک مدیر گروه را دیدم و فهمیدم مزایده انگشتر آقا را برنده شدم اشک امانم نداد. این قشنگترین معامله زندگیم بود. هم انگشتر آقا را گرفتم و هم کمک کوچکی شد به محور مقاومت.
روایت زهرا رئیسی؛ ١٨ آبان ١۴٠٣
تحقیق و تنظیم: مهناز صابردوست
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشهای از روایت چراغدار از زندگی شهیدان هوشنگ و امید خوب
با خوانش محمدصادق شریفی از نویسندگان کتاب چراغدار
شما هم میتوانید بخشهای مورد علاقهتان از کتاب چراغدار را بخوانید و برای ما ارسال کنید.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
حافظهـ
خون شهدای غزه
شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچهها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز مراسم جشن شروع نشده بود، اما غرفهها به راه بودند. غرفههایی که برپاییاش با هنر مردم بود و استقبال آنها. عواید فروشش هم برای لبنان میرفت. از پلهها بالا آمدیم. به بینالحرمین نمادین رسیدیم. سمت راست و چپ مسیر، میزهای آهنیای بود که هر کس خوراکیها یا غذاهایش را رویش چیده بود. اولین غرفه، یکی از دوستان بود. خانم دکتری که همراه همسر و دخترش، بساط ماکارونی و پلوخورشت قیمه را بر پا کرده بود. خودش نپخته بود اما، با واسطه آورده بود برای فروش. تکتک غرفهها را جلو رفتم. دور یکی از میزها خیلی شلوغ بود. بچههای قد و نیمقد با لباسهای رنگی به چشم میآمدند. جلو رفتم. مادرانشان هم بودند که یا چادر مشکی به سر داشتند یا عبای مشکی. سرک کشیدم. چند مدل کیک و سالاد ماکارونی روی میز بود. بیشتر مردم سر همین میز قفل میشدند. میز دیگر خانم مانتویی بود با ژاکت مشکی. پرنده کنار میزش پر نمیزد. مظلومیتش مرا سمت خودش کشاند. ساندویچ دوپیازه داشت. ساندویچهایی که با نان بازاری پیچیده شده بودند. قابلمهای هم روی پیکنیک کوچک کنارش، خودنمایی میکرد. سر قابلمه را که برداشت، تازگی رشتهها، نشان از دست به دست هم ندادن آشش بود. رشتهها تازه با نخود و لوبیا قاطی شده بودند و تا رفیق شدنشان هنوز جا داشت.
چند میز کنارتر، دو سه تا خانم کنار هم نشسته بودند. یکی نان ساندویچهای کوچک را با کارد برش میداد و آن یکی اولویه را با قاشق داخلش میگذاشت. پرسیدم:«خواهر هستید؟» خانمی که وسط نشسته بود گفت:«خواهر شوهرمه.» خواهرشوهر نگاهی به من کرد و لبخندی بر لبانش نشست اما حرفی نزد.
خانم ادامه داد:«با دو تا از خواهرشوهرها، اولویهها رو آماده کردیم. از کانال سیدغفار تبلیغش رو دیدم. بعد هم به خواهرشوهر و دوستم گفتم و با موافقت اونها دوتا میز گرفتیم.» با شوخی کلیشهای دعوای بین عروس و خواهر شوهر، قفل دهان خواهر شوهر باز شد و گفت:«قضیه ما فرق داره ما با هم مثل خواهریم.» دوستش آش رشته پخته بود؛ اما خیلی زود ته قابلمهاش بالا آمده بود و آرام کنار میزش ایستاده بود تا ساندویچها هم فروش برود.
اکثر میزها دور و برشان بچه بود. از بچه یکی دو ساله گرفته تا دختر و پسر نوجوان. نوجوانها پا به پای پدر و مادرشان مشغول فروش بودند و هر کاری از دستشان بر میآمد انجام میدادند.
یکی از میزها ابتکار به خرج داده بود و چادر مسافرتی بچگانه آورده بود. چندتا بچه سه چهارساله در چادر مشغول بازی بودند و مادرها هم در حال فروش و تبلیغ شیشههای ترشی. میز ترشی به نسبت بقیه میزها فروش کمتری داشت. ناگفته نماند که تعداد شیشههای ترشی هم خیلی زیاد بود. از سر شب نگاهم به میز آنها بود. مردم خرید میکردند اما میزشان خالی نمیشد. تا از کنارشان رد شدم خانمی که مانتو سبز پوشیده بود و آرایش ملیحی داشت با خنده و خوشرویی گفت:«بودو بیا ترشی بخر تا ما هم آخر شبی خلاص بشیم و بریم خونمون. ترشیای ما با دمپخت میچسبه.» با تشکر من فهمید قصد خرید ندارم، اما کم نیاورد و با زبان گرمتری تبلیغش را ادامه داد:«بدون مزه مزه کردن نخریا، اینجا اول تست کن بعد بخر.» دو کلام تبلیغ میکرد و وسطش هم پیام بازرگانی خنده بود.خانمی با چادر دانشجویی و روسری کرمرنگ، کنارش ایستاده بود. بعد فهمیدم خواهرش هست. با چربزبانی خواهر، نگاهِ هم میکردند و میخندیدند. شاید خودشان هم میدانستند فروشنده نیستند ولی تمام تلاششان را برای فروش محصولات میکردند. با هنر تبلیغش تسلیم شدم و ترشی را خریدم.
چند قالی گوشه و کنار پهن بود. مردم روی آن مینشستند. یکی آش دوغ میخورد و آن یکی آش رشته. لوبیا گرم و نخود گرم هم که در هوای نیمهسرد میچسبید. برخی هم شامشان را همانجا خوردند و با خیال راحت بلند شدند. مداحی هم صدای اصلی آن محفل بود. دختربچهی دو سهساله، نگاهش را زل زده بود به تصویری که برایش حکم تلویزیون را داشت. یک لقمه میخورد و با مداحی بالا و پایین میپرید.
در صف پرداخت هزینه، پدری به پسرش میگفت:«این خوراکی ها میره تو شکم تو اما پولش میره برا لبنان.»
پسری از همان اول در تیررسم بود. مرتب مسیر بینالحرمین را رژه میرفت. نقاشی روی صورتش توجهم را جلب کرده بود، اما تا آخر شب نرفتم سراغش. اسمش محمدحسین بود و کلاس چهارم. میزی که مادر، خواهر و خالهاش گرفته بودند برعکس بقیه میزها خبری از خوردن نبود. روی صورت بچهها نقاشی میکشیدند. اما نقاشی صورت محمدحسین با بقیه نقاشیها فرق داشت. یک سمت چشمانش پرچم فلسطین بود و سمت دیگرش نمادی از خون. میگفت:«این طرف برای شهر غزه هست که بچههایش در جنگ هستند و آن سمت چشمهام، خون شهدای غزه.»
روایت زهراسادات هاشمی؛ ١٩ آبان ١۴٠٣
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشهای از روایت کنج حرم
با خوانش زهرا قوامیفر از نویسندگان کتاب چراغدار
شما هم میتوانید بخشهای مورد علاقهتان از کتاب چراغدار را بخوانید و برای ما ارسال کنید.
حافظهـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز:
@hafezeh_shz