eitaa logo
حافظ‌هـ
917 دنبال‌کننده
304 عکس
195 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ‌هـ
انگشتر آقا جنگ که شروع شد تازه می‌رفتم کلاس چهارم. چیزی از جنگ توی ذهنم نبود ولی پچ‌پچ بزرگترها را که گوش می‌دادم ترس برم داشته بود. عاشق کتاب و مدرسه بودم فکرش هم نمی‌کردم مهر باشد و مدرسه نروم. بدتر از همه اینکه آب و برق شهر قطع شده بود. توی گرمای خرمشهر قطعی برق آزاردهنده بود. اولش فکر می‌کردیم جنگ چند روز بیشتر طول نمی‌کشد و بعدش به روال زندگی عادی برمی‌گردیم. ولی برادر پاسدارم مدام به پدرم می‌گفت: «دست مادر و بچه‌ها رو بگیر از اینجا برو. پاشون برسه توی شهر به زن و بچه و ناموس مردم رحم نمی‌کنن.از اینجا دورشون کن. اوضاع خرابتر از این حرفاست.» بیشتر مردم آواره این شهر و آن شهر شده بودند. برای ما که دستمان به دهنمان می‌رسید و جای خوش‌نشین خرمشهر زندگی می‌کردیم آواره شدن سخت بود. به جز طلاهای مادرم و سه چهار تخته قالی دستباف که پدرم آورد تا وقتی که کار درست و درمانی پیدا می‌کند بفروشد و خرج زندگیمان را بدهد بقیه اسباب و اثاثیه را ول کردیم و مهاجرت کردیم به شیراز. دو سه سالی طول کشید تا زندگی‌مان به روال عادی برگشت. این روزها اخبار غزه را که می‌بینم ترس و دلهره زن و بچه‌های غزه را درک می‌کنم. معنی آوارگی و جنگ را می‌دانم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله انگار یک چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد. دوست داشتم نماز جمعه آقا را شرکت کنم ولی توی گیر و دار اسباب کشی بودم و نرسیدم. وقتی آقا در مورد کمک به محور مقاومت‌ گفتند خیلی احساس تکلیف کردم. شوهرم گفت: «مثل زمان انتخابات که می‌رفتی روستا و محلات برای تبلیغ الان هم می‌تونی روشنگری کنی و جهاد تبیین رو انجام بدی.» ولی دلم یک کار فوری- فوتی‌تر می‌خواست. پویش کمک مالی راه افتاده بود. با اینکه زندگی جمع و جوری داریم دلم می‌خواست کمک مالی خوبی به جبهه مقاومت کنم. توی فضای مجازی کلیپ اهدای کمک مالی و طلا را می‌دیدم. یک روز توی یکی از کانال‌ها دیدم انگشتر آقا را به نیت کمک به غزه به مزایده گذاشته‌اند. از پنج میلیون شروع شده بود و تا ۵۵ میلیون هم رسید. همیشه مشتاق دیدن آقا و گرفتن هدیه از ایشان بودم ولی تا الان جور نشده بود. فکری توی سرم چرخید. زنجیر طلایی که یادگار مادر خدا بیامرزم بود تقریبا ۸۰ میلیونی قیمت داشت. با شوهرم مشورت کردم. بدون هیچ مخالفتی گفت: «به اسم امام رضا بزن ۸۰ میلیون ان‌شالله برنده بشی.» ساعت حدود ١١ شب بود توی گروه نوشتم: «به نیت امام رضا هشتاد میلیون.» نماز صبح که پیام تبریک مدیر گروه را دیدم و فهمیدم مزایده انگشتر آقا را برنده شدم اشک امانم نداد. این قشنگ‌ترین معامله زندگیم بود. هم انگشتر آقا را گرفتم و هم کمک کوچکی شد به محور مقاومت. روایت زهرا رئیسی؛ ١٨ آبان ١۴٠٣ تحقیق و تنظیم: مهناز صابردوست تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه‌ای از روایت چراغ‌دار از زندگی شهیدان هوشنگ و امید خوب با خوانش محمدصادق شریفی از نویسندگان کتاب چراغ‌دار شما هم می‌توانید بخش‌های مورد علاقه‌تان از کتاب چراغ‌دار را بخوانید و برای ما ارسال کنید. حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
خون شهدای غزه شب میلاد حضرت زینب به پیشنهاد بچه‌ها رفتیم موکب کافه شهدا توی بلوار شهیدچمران. هنوز مراسم جشن شروع نشده بود، اما غرفه‌ها به راه بودند. غرفه‌هایی که برپایی‌اش با هنر مردم بود و استقبال آ‌ن‌ها. عواید فروشش هم برای لبنان می‌رفت. از پله‎ها بالا آمدیم. به بین‌الحرمین نمادین رسیدیم. سمت راست و چپ مسیر، میزهای آهنی‌ای بود که هر کس خوراکی‌ها یا غذاهایش را رویش چیده بود. اولین غرفه، یکی از دوستان بود. خانم دکتری که همراه همسر و دخترش، بساط ماکارونی و پلوخورشت قیمه را بر پا کرده بود. خودش نپخته بود اما، با واسطه آورده بود برای فروش. تک‌تک غرفه‌ها را جلو رفتم. دور یکی از میزها خیلی شلوغ بود. بچه‌های قد و نیم‌قد با لباس‌های رنگی به چشم می‌آمدند. جلو رفتم. مادران‌شان هم بودند که یا چادر مشکی به سر داشتند یا عبای مشکی. سرک کشیدم. چند مدل کیک و سالاد ماکارونی روی میز بود. بیشتر مردم سر همین میز قفل می‌شدند. میز دیگر خانم مانتویی بود با ژاکت مشکی. پرنده کنار میزش پر نمی‌زد. مظلومیتش مرا سمت خودش کشاند. ساندویچ دوپیازه داشت. ساندویچ‌هایی که با نان بازاری پیچیده شده بودند. قابلمه‌ای هم روی پیک‌نیک کوچک کنارش، خودنمایی می‌کرد. سر قابلمه را که برداشت، تازگی رشته‌ها، نشان از دست به دست هم ندادن آشش بود. رشته‌ها تازه با نخود و لوبیا قاطی شده بودند و تا رفیق شدنشان هنوز جا داشت. چند میز کنارتر، دو سه تا خانم کنار هم نشسته بودند. یکی نان ساندویچ‌های کوچک را با کارد برش می‌داد و آن یکی اولویه را با قاشق داخلش می‌گذاشت. پرسیدم:«خواهر هستید؟» خانمی که وسط نشسته بود گفت:«خواهر شوهرمه.» خواهرشوهر نگاهی به من کرد و لبخندی بر لبانش نشست اما حرفی نزد. خانم ادامه داد:«با دو تا از خواهرشوهرها، اولویه‌ها رو آماده کردیم. از کانال سیدغفار تبلیغش رو دیدم. بعد هم به خواهرشوهر و دوستم گفتم و با موافقت اون‌ها دوتا میز گرفتیم.» با شوخی کلیشه‌ای دعوای بین عروس و خواهر شوهر، قفل دهان خواهر شوهر باز شد و گفت:«قضیه ما فرق داره ما با هم مثل خواهریم.» دوستش آش رشته پخته بود؛ اما خیلی زود ته قابلمه‌اش بالا آمده بود و آرام کنار میزش ایستاده بود تا ساندویچ‌ها هم فروش برود. اکثر میزها دور و برشان بچه بود. از بچه یکی دو ساله گرفته تا دختر و پسر نوجوان. نوجوان‌ها پا به پای پدر و مادرشان مشغول فروش بودند و هر کاری از دستشان بر می‌آمد انجام می‌دادند. یکی از میزها ابتکار به خرج داده بود و چادر مسافرتی بچگانه آورده بود. چندتا بچه سه‌ چهارساله در چادر مشغول بازی بودند و مادرها هم در حال فروش و تبلیغ شیشه‌های ترشی. میز ترشی به نسبت بقیه میزها فروش کمتری داشت. ناگفته نماند که تعداد شیشه‌های ترشی هم خیلی زیاد بود. از سر شب نگاهم به میز آنها بود. مردم خرید می‌کردند اما میزشان خالی نمی‌شد. تا از کنارشان رد شدم خانمی که مانتو سبز پوشیده بود و آرایش ملیحی داشت با خنده و خوشرویی گفت:«بودو بیا ترشی بخر تا ما هم آخر شبی خلاص بشیم و بریم خونمون. ترشیای ما با دمپخت می‌چسبه.» با تشکر من فهمید قصد خرید ندارم، اما کم نیاورد و با زبان گرم‌تری تبلیغش را ادامه داد:«بدون مزه مزه کردن نخریا، اینجا اول تست کن بعد بخر.» دو کلام تبلیغ می‌کرد و وسطش هم پیام بازرگانی خنده بود.خانمی با چادر دانشجویی و روسری کرم‌رنگ، کنارش ایستاده بود. بعد فهمیدم خواهرش هست. با چرب‌زبانی خواهر، نگاهِ هم می‌کردند و می‌خندیدند. شاید خودشان هم می‌دانستند فروشنده نیستند ولی تمام تلاششان را برای فروش محصولات می‌کردند. با هنر تبلیغش تسلیم شدم و ترشی را خریدم‌. چند قالی گوشه و کنار پهن بود. مردم روی آن می‌نشستند. یکی آش دوغ می‌خورد و آن یکی آش رشته. لوبیا گرم و نخود گرم هم که در هوای نیمه‌سرد می‌چسبید. برخی هم شامشان را همان‌جا خوردند و با خیال راحت بلند شدند. مداحی هم صدای اصلی آن محفل بود. دختربچه‌ی دو سه‌ساله، نگاهش را زل زده بود به تصویری که برایش حکم تلویزیون را داشت. یک لقمه می‌خورد و با مداحی بالا و پایین می‌پرید. در صف پرداخت هزینه، پدری به پسرش می‌گفت:«این خوراکی ها می‌ره تو شکم تو اما پولش می‌ره برا لبنان.» پسری از همان اول در تیررس‌م بود. مرتب مسیر بین‌الحرمین را رژه می‌رفت. نقاشی روی صورتش توجهم را جلب کرده بود، اما تا آخر شب نرفتم سراغش. اسمش محمدحسین بود و کلاس چهارم. میزی که مادر، خواهر و خاله‌اش گرفته بودند برعکس بقیه میزها خبری از خوردن نبود. روی صورت بچه‌ها نقاشی می‌کشیدند. اما نقاشی صورت محمدحسین با بقیه نقاشی‌ها فرق داشت. یک سمت چشمانش پرچم فلسطین بود و سمت دیگرش نمادی از خون. می‌گفت:«این طرف برای شهر غزه هست که بچه‌هایش در جنگ هستند و آن سمت چشم‌هام، خون شهدای غزه.» روایت زهراسادات هاشمی؛ ١٩ آبان ١۴٠٣ حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه‌ای از روایت کنج حرم با خوانش زهرا قوامی‌فر از نویسندگان کتاب چراغ‌دار شما هم می‌توانید بخش‌های مورد علاقه‌تان از کتاب چراغ‌دار را بخوانید و برای ما ارسال کنید. حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
وادی العربه1.mp3
11.15M
همه چیز از وادی العربه شروع شد روایتی از روند سازش اردن و اسرائیل متن: محسن فائضی خوانش: میثم ملکی‌پور تنظیم و صداگذاری: پیمان زندی 💢سری پادکست ماجرای فلسطین ۴۵ کاری از: حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
یادگار دلدارمه گنجشک‌ها کنار قبر شهید شیبانی مشغول نوک‌زدن به زمین بودند. جیک‌جیک‌کنان به آسمان پرواز می‌کردند و دوباره برمی‌گشتند همان‌جا. ده متریِ قبر شهید روی صندلی نشسته بودم. به خودم گفتم:«گنجشک‌ها هم پیش شهدا به آرامش میرسن.» صدای پیامک گوشی‌ام آمد. نوشته بود:«من رسیدم.» با سرعت خودم را به قبر شهید رساندم. دو تا خانم چادری کنار قبر شهید نشسته بودند. به چهره خانم‌ها نگاه کردم. متوجه شدم آن دخترخانم جوان که سنش تازه به ٢٠ سال رسیده، همسر شهید است. آن یکی هم مادرخانم شهید است. به همدیگر شبیه بودند. بعد از سلام و احوالپرسی کنار هم روی صندلی نشستیم. دخترخانم جوان گفت: «موقع عقدمون آقامحمد حلقه‌اش رو نقره و من هم طلای سفید انتخاب کردم که با هم سِت باشه. خیلی بهشون علاقه دارم چون یادگار دلدارمه. شنیده بودم همسر شهید مدافع حرم روح‌الله قربانی، حلقه خودش و شوهرش رو تو حرم امام حسین (ع) انداخته. تصمیم گرفته بودم با اولین سفرم به کربلا حلقه‌ها رو تو حرم امام حسین (ع) بندازم. بعد از شهادت سیدحسن نصرالله، حضرت آقا حکم جهاد همگانی دادن. آقا دارن تو مسیر حق حرکت می‌کنن ما هم باید پشت سرشون باشیم، ازشون تبعیت کنیم و گوش به فرمانشون بدیم. تو فکر بودم که چه کاری می‌تونم بکنم؟! یادم به حلقه‌ها افتاد.» به قبر همسرش نگاه کرد و گفت: «اوایل هفته قبل به پدر آقامحمد پیام دادم: «می‌تونم حلقه‌ها رو برا کمک به مردم لبنان مزایده بذارم؟» بلافاصله تماس گرفت و گفت: «حلقه‌ها مال خودته، اختیارشو داری. ان‌شاءالله که تو مزایده من برنده بشم، بخرمش دوباره اونها رو بهت برگردونم. آخه تو خیلی دوسشون داری!» با مامان و بابام در میون گذاشتم، اونا حرفی نداشتن. بعد از تصمیمم یکی از دوستام خواب آقامحمد رو دیده بود که خوشحاله. مطمئن شدم ایشون هم راضیه. شب میلاد حضرت زینب (س) حلقه‌های عقدمون رو گذاشتم به مزایده که تقدیم به مردم لبنان کنم. تا همین الان آخرین قیمت مزایده رو ٨٠ میلیون زدن ولی هنوز نفروختیم. حلقه‌ها به مردم لبنان برسه با حرم سیدالشهدا فرقی نمی‌کنه.» کاغذی روی قبر شهید گذاشته بودند روی آن نوشته بود به وقت ۳۱۵. به کاغذ اشاره کردم: «داستان این چیه؟» کاغذ را در دستش گرفت و گفت: «آقامحمد آرزو داشت که شهید بشه. هر روز ماه رمضون موقع افطار اگه کنار هم بودیم می‌گفت: «برام دعا کن شهید بشم.» اگه هم نبودیم پیام می‌داد: «دعا یادت نره.» بعضی وقتا ناراحت می‌شدم و بغض می‌کردم. ولی از ته دل برا عاقبت بخیریش دعا می‌کردم که الحمدالله عاقبت بخیر هم شد. ارادت خاصی به حضرت رقیه (س) داشت. اسم ابجد خانم رقیه(س) ٣١۵ هس. با هم قرار گذاشته بودیم ساعت ۳:۱۵ به حضرت رقیه(س) سلام بدیم. هر شب همین ساعت سلام می‌دادیم. دیروز از کتاب زندگی‌نامه شهید رونمایی شد اسم کتاب رو به وقت ۳:۱۵ گذاشتن. نام کتابخونه عمومی بلوار اتحاد رو هم به نام شهید محمد اسلامی نامگذاری کردن.» کاغذ را روی پایش گذاشته بود و به آن نگاه می‌کرد. گوشه کاغذ را گرفتم و گفتم:«چقد خوش سلیقه هسی.» هنوز لبخند روی لبش بود و به کاغذ نگاه می‌کرد. مادرش هم کنار قبر شهید قدم می‌زد. بلند شدم، دستم را به طرفش دراز کردم. همان‌طور که لبخند می‌زد دستش را در دستم گذاشت. گفتم: «الهی خوشبخت بشی دخترم!» با آنها خداحافظی کردم و از گلزار شهدا زدم بیرون. روایت مریم نامجو مصاحبه با فاطمه قاسم‌پور صادقی همسر شهید محمد اسلامی؛ ۲۲ آبان ۱۴۰۳ تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz
19.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه‌ای از روایت چراغ‌دار با خوانش محمدصادق شریفی از نویسندگان کتاب چراغ‌دار شما هم می‌توانید بخش‌های مورد علاقه‌تان از کتاب چراغ‌دار را بخوانید و برای ما ارسال کنید. حافظ‌ه‍ـ؛ رسانه حسینیه هنر شیراز: @hafezeh_shz
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 روایت تصویری شیخ محمد 💡روایتی از زمان شهادت شیخ محمد مؤیدی 💻 کاری از حسینیه هنر شیراز محمد مؤیدی در روز ٢۴ آبان‌ماه ١۴٠١ در درگیری با اغتشاشاگران در خیابان معالی‌آباد شیراز به شهادت رسید. (انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید مؤیدی) 📌برای دريافت فایل با کیفیت به صفحه آپارات حافظه مراجعه کنید. تاریخ را به حافظ‌هـ بسپارید: @hafezeh_shz