پخش مستند "آرشام"
تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه)
چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30
شبکه دو سیما
@hafezeh_shz
45.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*مستند آرشام*
تهیه شده در مدرسه اندیشه و هنر (ماه)
مجری طرح: حسینیه هنر شیراز
پخش شده: چهارشنبه11 آبان ماه ، بعد از خبر 20:30 شبکه دو سیما
*نسخه کمحجم*
نسخه اصلی در تلوبیون:
http://www.telewebion.com/episode/0x29c3278
@hafezeh_shz
حافظهـ
*روایت روز حادثه*
اولین بار بعد حادثه تروریستی، روز خاکسپاری شهدا بود که وارد قسمت داخلی حرم شدم. حال و هوای ضریح حضرت شاهچراغ با گذشته فرق دارد. همه تصاویر در ذهنم مرور می شود. برای رسیدن به آقا سید پیرغلام حرم از خادمی سوال می کنم. به سمت شبستان امام خمینی می روم. در راه خادم می گوید، آن شخص که آنجا نشسته در شبستان را بسته. از او می خواهم که روایت کند. ابتدا امتناع می کند ولی بعد از مدتی اعتماد کرده و با هم راهی شبستان می شویم. اجازه می خواهم که اول با آقا سیدشریف از پیرغلامان خادم، گفت و گویی کنم. گفت و گویمان بیشتر درباره شهید پورعیسی است. با اقای هوشیار می رویم سمت درب شبستان. شروع می کند به روایت:
"آن روز از قبل قصد زیارت نداشتیم. همه چی اتفاقی بود. آمده بودیم بازار وقت اذان که شد گفتیم برویم حرم نماز بخوانیم. ماشین را پارکینگ پارک کردم. داشتیم می آمدیم بعد از ده ثانیه ماشین آژیر کشید. دوباره برگشتم سمت ماشین و دزدگیر را زدم و مجدد برگشتم. همین رفت و برگشت حدود 10 یا 15 ثانیه طول کشید. به همراه همسرم و پسر 7 ساله ام از گیت ورودی رد شدیم. اذن دخول خواندیم. اذان تمام شده بود و همه آماده صف بستن بودن. خانمم و پسرم زودتر وارد شبستان شدند. وقتی میخواستم کفشم را بگذارم پلاستیک، هرکاری می کردم باز نمی شد. چندثانیه ای طول کشید. هنوز کفشم را در نیاورده بودم که صدای ترقه آمد. فکر کردیم که اغتشاشگران هستند. برگشتم دیدم آن بنده خدایی که چند ثانیه قبل ما را تفتیش می کرد روی زمین افتاده و یک نفر با تفنگ بالای سرش است. هنوز باور نکرده بودم. ولی دیدم یک تیر دیگر هم زد و دوید آن سمتی که اذن دخول خواندیم. اسلحه اش گیر داشت و چند ثانیه طول کشید. من نفر اول جلوی در ایستاده بودم. بچه ام از ترس گوشه دیوار ایستاده بود. نمازگزارها چون صدای بلندگو داخل بود متوجه این اتفاق نبودند . خانمم که این اتفاق را دید چندبار جیغ زد که بیا داخل. دیدم به سمت فردی که از وضوخانه آمد بیرون شلیک کرد دیگر آنجا فهمیدم موضوع جدی است. به سمت ضریح حرکت کرد. ناخودآگاه فریاد زدم، "بی شرف". بعد ار مکثی، از کنار دویید که بیاید سمت شبستان. آقای بردبار (خادم) پرید و لنگه در را بست و منم بدون فکر کردن لنگه بعدی را بستم. شلیک کرد. شیشه شکست و خورد توی صورت آقای بردبار. آن لحظه اگر ایستاده بودم تیر مستقیما به من می خورد. رفتم کنار در که اگر در را شکست و آمد داخل از پشت بتوانم بگیرمش. دردمان گرفته بود که نمی توانیم کاری بکنم.
بعدش رفت سمت ضریح و اولین صدای تیر را شنیدیم. صدا بخاطر بسته بودن محیط و ارتفاع سقف به شدت ترسناک بود. فضای عجیبی بود. همه به سمتی در حال فرار بودن. من از درب شبستان خانم ها وارد ضریح شدم که دیدم کودکی تیر به شکمش خورده و روی شکم افتاده و هیچکس هم بالاسرش نبود. یکی از خدام بغلش کرد و فورا رساندش به اورژانس. رسیدم به قتلگاهِ کنار کولر گازی. خیلی دردناک بود مثل حادثه منا که همه جنازها روی هم افتاده بودند. از ان سمتی که آمدم همان لحظه بود که آن داعشی ملعون را گرفته بودند و بالاسرش رسیدم. دلم گرفته بود که نتوانستم کاری کنم. "
روایت میدانی پویان حسننیا از گفتگو با آقای هوشیار ۸ آبان ۱۴۰۱
به کانال حافظه در بله و ایتا بپیوندید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
از طریق رفقای مجموعه رهپویان وصال متوجه شدیم در روز ۱۲ آبانماه جواد فروغی میخواهد مدالش را به آرتین هدیه کند.
همزمان به همت وزارت ورزش و جوانان دومین همایش ملی *دامان* که تجلیل از والدین قهرمانان ملی است در تالار مجموعه جهاد دانشگاهی دانشگاه شیراز نیز برگزار میشد. گفته شد برنامه اهدا مدال هم در همایش انجام میشود.
کمی بعد اطلاع دادند حال آرتین خیلی مساعد نیست و به بیمارستان منتقل شده است. مشخص نبود که آرتین و خانوادهاش در همایش حاضر میشوند یا خیر. حدودا ساعت ۱۸ بود. همایش داشت شروع میشد. با سید مهدی طباطبایی به محل برگزاری همایش رفتیم. از میان قهرمانان سیده الهام حسینی و محمدعلی گرایی را به اسم و چهره میشناختم. هنوز نمیدانستیم برنامه اهدای مدال به چه صورت است. همایش شروع شده بود. جواد فروغی هم وارد تالار شد. به این فکر افتادیم که اگر برنامه اهدا مدال صورت نگرفت حداقل از جواد فروغی مصاحبه بگیریم. با دوستان مجموعه هیئت رهپویان وصال که در برگزاری همایش مشارکت داشتند مشورت کردیم و گفتند آخر همایش فرصت خوبی است.با بوسه قهرمانان بر دستان پدر و مادرشان از قهرمانان و والدینشان تجلیل شد و هدایایی دریافت کردند. منتظر ماندیم تا همایش به پایان برسد. سراغ جواد فروغی رفتیم. از مصاحبه استقبال کرد. در آخر خواستیم تا از مدالش هم عکس بگیریم. داخل جعبه مدال روی کاغذی نوشته شده بود *تقدیم به فرزند ایران، آرتین عزیز. از طرف جواد فروغی* . که البته جاسازی زیبای آن متن در جعبه کار همسر قهرمان ملی بود.
مجددا با دوستان رهپویان وصال مشورت کردیم که آیا برنامهای برای اهدا مدال هست یا خیر که هنوز مشخص نبود. حدود ساعت 21:15 گفتند مراسم اهدای مدال ساعت 22 در روستای شاپورجان انجام میشود. آدرس گرفتیم و رفتیم. حالا دیگر باران هم میبارید. رفتیم منزل پدر آرتین. جواد فروغی و همراهانش به خاطر ترافیک کمی دیر رسیدند. آرتین انگار منتظر مدال بود، اولش کمتر و بعد بیشتر با جواد دوست شد و مدال را گردنش انداخت و خانواده و بقیه دوستان برایش دست زدند. آرتین مدال را گذاشت داخل جعبه و بین هدایایی که برایش آورده بودند جایش داد. گاهی نیز با دفتری که برایش آورده بودند ور میرفت. در نهایت قهرمان ملی از فرزند ایران خواست تا برایش دعا کند تا باز هم قهرمان شود. آرتین هم گمانم دیگر حسابی با جواد فروغی دوست شده بود. ساعت از 23 گذشته بود. با بدرقه خانواده آرتین خداحافظی کردیم و برگشتیم شیراز.
قبل از سوار شدن فروغی میگفت این درد مثل یک گره روی قلبش سنگینی میکند.
روایت میدانی عبدالرسول محمدی
شامگاه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
حافظهـ
چند شب پیش، مصاحبهای داشتیم با یکی از شاهدان عینی حادثه.
ایشان ساعتی بعد از حضور عامل داعش، هنگام خروج از حرم متوجه خانمی در گوشه حرم و نزدیک ورودی VIP میشوند و به سمتشان میروند. معلوم میشود همسر این خانم در لحظه وقوع، داخل حرم بوده و این خانم هم با ترس و وحشت و به کمک واکر، کشانکشان خودش را به کتابخانه حرم میرساند و گوشهای مینشیند. او ماجرای حضورش در شیراز و حرم را اینگونه تعریف میکند:
*به دلیل عارضهای که چند سال پیش دچارش شدم، نیمی از بدنم فلج شد و دکترها هم نتوانستند کاری انجام دهند. به پیشنهاد شوهرم و به نیت شفا برای زیارت شاهچراغ آمدیم شیراز. اولین باری بود پا به حرم میگذاشتم. همسرم رفت داخل برای زیارت و من بیرون ماندم. شلوغ که شد، ترسیدم و خودم را رساندم اینجا. شما خبری از همسرم ندارید؟*
راوی ما میفهمد ایشان همسر شهید مرادی است و خبر ندارد شوهرش شهید شده.
روز بعد و پس از اطلاع به خانواده شهید، برادر شهید و یکی دیگر اقوامشان به شیراز میآیند و پیکر برادرشان را شناسایی میکنند. به دلیل شرایط نامناسب روحی و جسمی همسرشان، همچنان خبر را از ایشان پنهان میکنند.
راوی ما میگفت: حتی تا روز پرواز به همدان هم، خانم مرادی از شهادت همسرش مطلع نبود. گفته بودند اقای مرادی مجروح شده و جداگانه سوار هواپیما میشود. همسر شهید هم به خیال اینکه آقای خانهاش همچنان نفس میکشد و فقط کمی جراحت دارد، با آرامش و روحیه خوب سوار هواپیما میشود. بالاخره به همدان میرسند و وارد محلهاشان می شوند. با دیدن پارچههای مشکی و اعلامیههای تسلیت، خانم شهید مرادی بالاخره میفهمد همسرش حاجتروا شده و چند روزی است که دیگر نفس نمیکشد.
روایت میدانی محمدصادق شریفی از گفتگو با شاهدان عینی
۱۱ آبان ۱۴۰۱
@hafezeh_shz
سال۹۲ بود. بعد از برگشت روحانی از سازمان ملل و مکالمهٔ تلفنی با اوباما. حسابی حرصمان گرفته بود. هرکاری که از دستمان برمیآمد انجام دادیم تا مراسم ۱۳آبان پرشکوه برگزار شود. خودمان را خفه کردیم از بس ترانه «مرگ بر...» حامد زمانی را توی دانشگاه و جمعهای دانشجویی پخش کردیم تا ملت را بکشانیم راهپیمایی.
کُلی ارگان و نهاد هم آمدند پای کار آن مراسم تا باشکوه و پرتعداد برگزار شود ولی نشد.
مسیر راهپیمایی در نظر گرفته شده، اصلا شکل نگرفت و فقط در محل پایان راهپیمایی دو سه هزار نفر تجمع کردند و شعار دادند. روال هر سالهٔ راهپیمایی ۱۳آبان هم همین بود. چندهزار نفر در مکانی تجمع میکردند و شعار میدادند. سخنران هم حرفهایش را میزد و تمام. تیپ شرکتکنندگان هم که از قبل مشخص بود.
***
۱۳آبان ۱۴۰۱
شیراز؛ صبح جمعه ساعت۹:۳۰
پُرشکوهترین مراسم ۱۳آبانی بود که در ۱۶-۱۷سال گذشته شرکت کرده بودم. علاوهبر فاصلهٔ میدان شهدا تا سهراهنمازی که پر از جمعیت شده بود، یک ساعت بعد از شروع راهپیمایی هنوز مردم در حال پیوستن به جمعیت راهپیمایان بودند.
اینبار هم تعداد خانمهای غیرچادری بیشتر از حالت معمول بود.
یاد این حدیث امیرالمومنین(ع) افتادم:
عَرَفْتُ آللّهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ العَزَائِمِ، وَحَلِّ آلْعُقُودِ، وَنَقْضِ آلْهِمَمِ
خداوند را بهوسیله بَرهم خوردن تصمیمها، فسخ پیمانها و نقض ارادهها شناختم.
روایت محمدحسین عظیمی از ۱۳ آبان۱۳۹۲ و ۱۴۰۱
@hafezeh_shz