eitaa logo
حافظ‌هـ
914 دنبال‌کننده
304 عکس
200 ویدیو
2 فایل
تاریخ را به حافظه بسپارید! حسینیه هنر شیراز ارتباط با ادمین: @hafezeh_shz_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید: برای شهید آرشام سرایداران ۱.... کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز @hafezeh_shz
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید: برای شهید آرشام سرایداران ۲: روایت همکلاسی و معلم‌ از نبود آرشام.. کاری مشترک از حسینیه هنر یزد و شیراز @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
خب ما مطلع شدیم که قرار خانواده شهدا با شهیدشون دیدار داشته باشن... هماهنگی ها شکل گرفت ما رسیدم به دالرحمه شیراز و رفتیم قسمت حسینیه و غسالخانه که قرار بود شهدا رو غسل بدن بعد بیارن برای وداع با خونواده هاشون... انگار ما یکم دیر رسیده بودیم و چند تا از تابوت شهدا رو داخل حسینیه گذاشتن و هنوز جز دوتا از خانواده ها بقیه خانواده هانیومده بودن... خب ما وارد حسینیه که شدیم واقعا فضا سنگین بود و خونواده این دو شهید که اومده بود همه ناله و گریه میکردن و بعضی هاشونم بهت زده و بغض بهشون اجازه نفس گشیدن هم نمی داد اینجا من داشتم تصویر این صحنه وداع رو میگرفتم که شنیدم مادر شهید ندیمی میخواد صورت پسرش رو ببینه اجازه باز کردن تابوت رو گرفتن همه کنار رفتن تا مادر شهید بالای سر عزیزش بیاد اینجا همه دور تابوت جمع شده بودن و یکی از اقوامشان داشت بند تابوت را باز میکرد تا اینکه مادر صورت فرزندش را دید و برای اخرین بار فرزندش را در آغوش گرفت و بعد از مادر ، خواهرش هم امد و برادرش را بوسید... مادرش در کمال ناباوری خیلی آرام نشست گوشه از حسینیه مشغول خواندن قران و دعا شد... من مشغول عکاسی از این مادر بودن که چند شهید دیگه رو داخل حسینیه آوردن و انگار داغ خانواده شان تازه شد دخترانش دور تابوت رو گرفتن و گریه و شیون میکردن و با پدرشون در دل میکردن و تابوت رو تو بغل گرفته بودن... اینجا هر خانواده ای دور شهیدشان نشسته بودن و گریه میکردن رفتم آخر حسینیه که عکس بگیریم از خانواده شهید کشاورز که خانمی با دست به من اشاره کرد من فکر کردن میخوان بگن عکس نگیرم اما تلفنشون رو از زیر چادر بیرون اوردن و گفتن این عکسه صفحه اول کتاب شهید کشاورز هست که با خط خودشون آیه ای از قرآن رو نوشته بودن و از من خواستن از صحفه گوشیشون عکس بگیرم و بعد این ماجرا انگار داشتن با خاطرات شهیداشان گریه میکردن... شخصی امد که انگار از مسئولین قسمت شهدا بود و با خانواده ها صحبت کرد تا آرومشان کند چون گریه ها تمومی نداشت و از خانواده ها خواست تا وداع کنند تا شهدا رو ببرن... همه خانواده ها با عزیزشان وداع کردند و رفتم دیگه حسینیه تقربیا خالی شده بود و بچه های خادم شهدا داشتن تابوت شهدا رو پرچم میکشیدن و میبردن بیرون... چند تا از تابوت ها هنوز داخل حسینیه بود و انگار هنوز خانواده هایشان نیامده بودن... چند دقیقه ای گذشت که مردی با خانمش و چند نفر دیگر امدن داخل حسینیه و بهت زده دنبال پدرش میگشت که یک نفر تابوت پدرش را نشانش داد این پسر شهید آزادی بود بغض ترکید و تابوت پدر را گرفت و زار زار گریه میکرد خیلی غریبانه بود چون همه خانواده ها رفته بودن و این خانواده تنها داخل حسینیه بودن...گریه هاش تمومی نداشت و با پدرش درد و دل میکرد و میگفت نمی تونم باور کنم دیگه نیستی...حتی از بیرون از حسینیه عده ای اومده بودن و برا این داغ بزرگ گریه میکردن همیجا بود که خانم مسنی از بیرون اومد و به پهنای صورت گریه میکرد و به فرزند شهید میگفت خوش بحال پدرت... میخواستن تابوت رو ببرن اما نذاشتن گفتن دختران شهید تو راه هستن دارن از شهرستان میان یه ربعی گذشت تا دخترانش آمدن و پدرشان را در اغوش گرفتن و دو خانم و یک مرد هر سه پدرشان را بغل کردن و یکی از دختران مظلومانه داد میزد بابا حلالم کن... دیگه اقوامشان به زور جدا شون کردن و تابوت رو بستن وبه دختران شهید دلداری میدادن و بخاطر اینکه دیر شده بود اومدن و شهید رو بردن برای اماده سازی مراسم... پ‌ن: عکس خانواده شهید آزادی روایت میدانی محمدرضا کریمی بعد از ظهر ۶ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
-شما مجوز داری؟ -نمیتونیم به شما توضیحی بدیم -حالا ایشالا در روزهای آینده توضیحاتی منتشر نمیشه. الان نمیشه چیزی گفت. -اجازه بدید باید چک کنم توی پاویون فرودگاه ایستاده بودم. روبروی پیکر شهید. میان ده بیست مسئول استانی و کشوری. برادر شهید حال مساعدی نداشت. چشم‌هایش از گریه، سرخ شده بود و دائم شانه‌هایش می‌لرزید. وقتی مجری برنامه از حضار خواست سرپا بایستند و به حضرت اباعبدالله(ع) سلام دهند، گریه امانش نداد و قامتش را تا کرد‌. هرچه دل‌دل کردم نتوانستم جلو بروم و ازش مصاحبه بگیرم. فقط شنیدم مرد سیاه‌پوشی که از کنارم رد شد پشت گوشی‌اش گفت: «مدیرعامل شرکت انرژی توان هلدینگ غدیر بوده» آن‌قدر فضا را امنیتی کرده بودند که توی دلم گفتم چرا اینا این‌قدر راحت دارن اطلاعات میدن؟ بلافاصله رفتم این کلیدواژه‌ها را در اینترنت جستجو کردم: انرژی‌توان، غدیر، معصومی اولین سایتی که بالا آمد، خبر شهادت سیدفریدالدین معصومی، دانشمند نخبه و جهادی بود. بعد دیدم کلی مصاحبه و فیلم و عکس از این شهید توی اینترنت قرار دارد. دوباره رفتم پیش همان آقای مسئول. گفتم: -آقای فلانی! الان توی اینترنت دیدم از ایشون کلی خبر و مصاحبه هست. حداقل بگید چه‌جوری شهید شدن؟ کمی از موضعش کوتاه آمد. گفت: -خوش به سعادتش. آدم از تهران بیاد شیراز. کنار ضریح شاهچراغ شهید بشه. -توی رسانه‌ها اومده که ایشون نخبهٔ علمی بودن. میشه کمی از ابعاد علمی شخصیت‌شون بگید؟ -نه متاسفانه. بذارید استعلام کنم و بعدا براتون در یه متن میفرستم؟ -کی ایشالا؟ -فردا و پس‌فردا که تعطیله. یکشنبه ایشالا. توی دلم گفتم: «شماها کی میخواید بفهمید رسانه چیه؟» سرم را پایین انداختم. جناب مسئول هم سوار ماشین سوناتایش شد و رفت. از محوطهٔ پاویون بیرون می‌آمدم و توی چمن‌ها نشستم. توی شبکه‌های اجتماعی متنی دربارهٔ شهید منتشر شده بود: «یکی از شهدای حمله بی‌رحمانه به حرم شاهچراغ، سیدفریدالدین معصومی از نخبگان کشوری و فارغ‌التحصیل از نیوزلند است. یکی از دوستان این شهید نقل می‌کرد که در سال‌های تحصیل، یکی از هم دانشگاهی‌های او به شوخی در نیوزیلند به او گفته بود: تو که این‌قدر به نماز مقیدی و توی همهٔ نمازهای جماعت نیوزیلند شرکت می‌کنی، آخرش در نماز شهید میشی. دیروز حین برگشت از ماموریت برای زیارت و اقامه نماز به حرم می‌رود که به شهادت می‌رسد. پیکر شهید، فردا بعد از نماز جمعه تهران تشییع و در گلزار شهدای بهشت زهرا آرام خواهد شد.» روایت میدانی محمدحسین عظیمی بعد از ظهر ۵ آبان ۱۴۰۱ فرودگاه شیراز در بدرقه پیکیر شهید به تهران @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
غسالخانه کم کم خلوت شده. خانواده ها با عزیزشان وداع کردند. من مدام آنجا چرخ می زدم تا بیشتر ببینم و بشنوم، گاهی البته کم می آوردم و می آمدم بیرون. در فضای گلزار شهدا که قدم می زدم آرام می شدم. بعد از مدتی رفتم داخل. دیگر از آن فریادها، گریه ها خبری نبود. تعدادی از شهدا را هم بردند. رفتم کنار تابوت شهید مجتبی ندیمی. دو خانم دستشان را روی تابوت می کشیدند. یکی از آنها پیرزنی با عینک آفتابی بود و خیلی آرام به نظر می رسید. یادم آمد همین دونفر گوشه ای مشغول خواندن قرآن بودند. گمان کردم از فامیلهای دور باشد یا شاید از مردمی است که به گلزار آمده. بعد از خالی شدن غسالخانه با آقا سید برگشتیم. قرار شد دم غروب برویم خانه شهید مجتبی ندیمی. با یکی از رفقای فیلمبردار هماهنگ کردیم تا تصویر و فیلم بگیریم. 3 نفری رسیدیم. با آسانسور به همراه برادر شهید بالا رفتیم. داخل که شدیم دیدم کلی جمعیت نشسته. آن پیرزنی که عینک آفتابی داشت هم بود. دیگر دوزاری ام افتاد که از خانواده شهید است. سید خواست با برادر شهید مصاحبه کند. گفت و گویی شکل گرفت و در حینش برادر شهید ندیمی اشاره می کند حاج خانم (مادر شهید) جزییات بهتری تعریف می کنند. مادر شهید؟ پس چرا اینقدر آرام است؟ مشکل چشم داشت. نور اذیتش می کرد. تند حرف می زد ولی خیلی صدای مهربانی داشت. لهجه ی شیرینش داغ بر دل نشسته اش را شفاف تر می کرد و دل مارا بیشتر می شکست. سید از او می پرسد: "حاج خانم آخرین گفت و گوتون چی بود؟" تعریف می کند: " همیشه برام می رفت کلی خرید می کرد. اون روز هم گفت میخوام برم خرید.از فروشگاه اومد، نهار که خورد گفت میخوام برم شاهچراغ. ساعت 3 بود. گفتم مامان جان امروز نرو، شلوغه خطرناکه. گفت مامان تو نگران نباش امام زمان هوای منو داره. ما صاحب داریم این کشور صاحب داره امام زمان حواسش به ما هست نگران نباش" ناگهان یاد خاطراتی می افتد و صحبتش را ادامه نمی دهد،"منو میگذاشت تو بغلش، می بوسید، می گفت مادر کلمه مقدسیه. یه روز تو آشپزخونه بودم اومد این پشت پایم رو بوسید، چشمش رو به کف پایم می مالید. گفتم مامان نکن این کار. می گفت، مادر، کلمه مقدسیه من تورو خیلی دوست دارم گفتم نکن مادر خاک به سر من، منکه لیاقت ندارم.. " بغض و غم صدایش را تغییر داد. گریه اش می گیرد ولی همچنان آرامشش را حفظ می کند. صدای هق هق از جمعیت بلند شده. ادامه می دهد"مجتبی گفت این چادر چادر حضرت فاطمه زهراست. زنها با وجود حضرت زهرا نجات پیدا کردن، وجود شما به وجود خانم فاطمه است ما به وجود فاطمه زهرا افتخار می کنیم" دوباره گفت و گوی آن روز را ادامه می دهد، "بهش گفتم ساعت 7 هرجوری هست خونه باش. خبر که پخش شد گفتم آخ مجتبی من اونجاست. بعد گفتم چرا آخ؟ امام زمان صاحب ماست. هرچه خدا بخواهد، هرچی امام زمان بخواهد. دیگر خیالم راحت بود. آرام گرفتم" روایت میدانی پویان حسن‌نیا بعد از ظهر و عصر ۶ آبان ۱۴۰۱ @hafezeh_shz
حافظ‌هـ
چهارشنبه شب بود... چند ساعت بعد از حادثه، حدود ساعت 9 شب وقتی رسیدم جلوی بیمارستان مسلمین با درب بسته بیمارستان و تجمع خونواده‌ها مواجه شدم خانواده‌هایی که می‌شد ترس، استرس و دلهره رو توی چهرشون دید. یکی‌شون اون سمت خیابون ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد... مثل اینکه بهش خبر رسیده بود که دوستش شهید شده، ولی نمی‌دونست چجوری باید به خانوادشون اطلاع بده. تو همین حین چشمم به تعدادی خانم که از یک خانواده بودند جلب شد که با گریه و صدای بلند از انتظامات بیمارستان می‌خواستند که خبری از عضو گم شده‌ی خانودشون بدن ولی جوابی بهشون نمی‌دادند... نمی‌دونم، شایدم خبری نداشتن که بدن. حتی خواستم به همکارم پیشنهاد بدم که یکم باهاشون صحبت کنیم و گزارش بگیریم ولی نگفتم... راستش دلشو نداشتم! امروز (شنبه) عصر بعد از خستگیِ گزارش‌گیری در مراسم تشییع شهدای شاهچراغ اومدم نشستم پای سیستم تا فیلم و عکس مراسم وداع خانواده‌ها با شهدا که جمعه برگزار شده بود رو گلچین کنم. ندیده می‌دونستم کار سختیه؛ حتی شاید سخت‌تر از اون شب که رفتم بین پیکر شهدا توی سردخونه!... دست و دلم یکم می‌لرزید. دونه دونه گشتم و انتخاب کردم تا اینکه به یک فیلم رسیدم؛ خشکم زد! وداع خانواده شهید خادم حرم، شهید پورعیسی بود ولی چیزی که باعث شوکه شدنم شد خانواده شهید بودن... دقیقا همون خانواده‌ی جلوی بیمارستان! دلهره‌ی اون شبشون طاقتمو برید... *روایت میدانی سیدمهدی طباطبایی* @hafezeh_shz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*روایت روز تشییع شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ* : قسمت اول صبح دوربین را برداشتیم و زدیم بیرون. از خیابان خیام مستقیم رفتیم وسط جمعیت بلوار زند. کمی بین جمعیت ماندیم و رفیق ما چند عکس از مردم گرفت. راه افتادیم سمت چهارراه زند. نزدیک کوچه نوبهار، پاکبانی توجهم را جلب کرد. توی باغچه‌ی بین پیاده‌رو و بلوار ایستاده بود. نگاهش روی جمعیت خیابان قفل شده بود و همزمان اشک‌هایش را پاک می‌کرد. حال غریبی داشت. دلم شکست. به رفیقم گفتم برود بین جمعیت و بدون اینکه آقای پاکبان متوجه شود، یک نما بگیرد. صبر کردم کمی آرام شود. رفتم جلو: -سلام، خسته نباشید. میتونم باهاتون صحبتی داشته باشم؟ -خواهش میکنم. -خبر حادثه رو چطور شنیدید؟ کجا شنیدید؟ -سرِ کار بودم، داشتم می‌رفتم خونه که خبر رو شنیدم. -دوست و آشنایی تو حرم نداشتید نگرانش بشید؟ -چندتا مغازه‌دار اطراف حرم می‌شناختم که زنگ زدم و حالشون رو پرسیدم. شب هم رسیدم خونه و همین‌طور پای تلوزیون اشک می‌ریختم. اینجا که رسیدیم، مداح می‌خواند: تشنه لب کربلا، یا حسین یا حسین. بنده خدا هم یا حسینی گفت و زد زیر گریه: این بندگان خدا همه عین اولاد ما بودند. الان همه عزاداریم... روایت میدانی محمد صادق شریفی صبح ۷ آبان ۱۴۰۱ ادامه دارد... @hafezeh_shz