حافظهـ
کارِش دارم
شهید عباسی جزء اولین گروه اعزامی روستای سفلی به جبهه بود. این را یکی از دوستان شهید گفت. از روستای سفلی با جمعیت ۷۰۰، ۸۰۰ نفره، ۷۰ نفر در یک عملیات حضور داشتند. شهید عباسی و فرمانده گردان تصمیم میگیرند اهالی روستا را جدا کنند که اگر شهید دادند، همه از یک روستا نباشند. در جمع دوستان شهید که بودم، آقامسعود یاد خاطرهای افتاد و برایم تعریف کرد.
رضا علیایی، همرزم ما بود. توی سانحه سقوط هواپیمای فرودگاه مهرآباد شهید شد.
برادرِ رضا میگفت: «وقتایی که میرم دارالرحمه شیراز، آقای عباسی هم میبینم. بعد از خوندن فاتحه سر قبر برادرش ابراهیم، میگه: دارم میرم پهلوی رضا، کارش دارم.»
اکثر هفتهها میرفت گلزار شهدا. بین حرفهای شوخی و جدی، مدام از شهید و شهادت میگفت که: همه رفتن، کاش شهادت نصب منم بشه. فقط دعا کنید من شهید بشم.
آقامحمدحسین، دوست دیگر شهید گفت:
«بنظرم هرجا ذهن آدم بره، جسم هم میره، ذهن غلامعباس همش شهادت بود. هر وقت میخواست بره سر قبر شهیدهای ما، نمیگفت میخوام برم سر قبر شهید، میگفت میخوام برم باهاش صحبت کنم، کارِش دارم. حیف بود به طریق دیگه ای از دنیا بره، ناراحتیم که بین ما نیست ولی خوشحالیم که به آرزوش رسید.»
یاد شهید خشنود افتادم. آنقدر دنبال شهادت رفت تا رزقش را گرفت. دوستانش میگفتند همیشه با شهدا حرف میزد. با صدای آقامحمدحسین به خودم آمدم.
«سالی یک بار یادواره شهدای روستا را میگیریم. برای برگزاری یادواره با غلامعباس مشورت میکردیم. تا زنگ میزدیم، میاومد کمک. مسئول یادواره شهدای روستای سلامت آباد هم بود. چند تا روستا بالاتر از روستای سفلی هست. همرزماش اهل اون روستا بودند. برای کار شهدا که صدایش میکردند، نفر اول میاومد پای کار».
خاطرات دوستان شهید عباسی، عجیب من را یاد شهید خشنود انداختند. یاد رفاقت شهید خشنود و شهید عبدالله زارع. هیچ وقت از هم دور نبودند. خیلی وقتها، اگر پدر و مادر شهید زارع کاری داشتند، شهید خشنود انجام میداد.
روایت عبدالرسول محمدی از مصاحبه با دوستان شهید غلامعباس عباسی (مسعود علیایی و محمدحسین علیایی)
تنظیم: زهرا قوامی فر؛ ٢۶ مرداد ١۴٠٢
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
اونی که باید ببینه، میبینه
یک و روز و نیم از شهادت شهید عباسی میگذشت و مدام از خادمی شهید در جاهای مختلف میشنیدم. شهید عباسی ۲۰ سالی توی مجمع اسلامی محبین خرامه فعالیت داشته و آنجا هم مثل سپاه، کارش تدارکات بود. آقامسعود به نقل از خانم شهید گفت:
به آقای عباسی میگفتم: شما اون پشت، چای و شربت میدی، غذا درست میکنی و پذیرایی میکنی، کسی که نمیبینتت. لااقل بیا جلو تا توی عکسا باشی و ما عکس و فیلمت رو ببینیم.
شهید عباسی هم به خانمش میگوید: اونی که باید ببینه، میبینه.
آقامسعود ادامه داد:
توی مراسما، کار غلامعباس، چای و شربت دادن، غذا درست کردن و جفت کردن کفش مهمونای امام حسین بود. پشت صحنه این کارا رو میکرد. هر سال هیئت قمربنی هاشم خرامه، ۲۸ صفر برنامهی سفر به مشهد داره. یکی دو سفر همراشون بودم. اونجا هم غلامعباس پیگیر پذیرایی و خادمی برای زائرا بود.
مصاحبه بهانهای شد برای مرور خاطرات دوستان شهید از او.
همیشه غلامعباس میگفت: نمیتونم بیکار بشینم.
خیلی وقتها با شوخی میگفتیم: پیرمرد. غلامعباس ناراحت میشد و میگفت: شما پیرمرد هستین نه من. میتونیم با هم مسابقه دو بذاریم.
بازنشست که شد خودشو با کار جدید سرگرم کرد.
آبان که تروریستها حمله کردن به حرم، غلامعباس میگفت: ای کاش منم از شهدا بودم.
توی مراسم شهدای شاهچراغ هم، کارش پذیرایی بود و خادمی. چند ماه پیش خادم حرم شاهچراغ شد. دوست داشت خادم حرم امام رضا هم بشه.
مصاحبه که تمام شد، به یکی از اقوام شهید که فکر کنم برادر خانمش بود، گفتم: توی مصاحبه به یاد شهید شیبانی و شهید خشنود بودم. شهید خشنود هم اصلا بیکار نمینشست. خودش رو مشغول کار میکرد. وقتی بهش میگفتن پیرمرد، ناراحت میشد و میگفت بیاین مسابقه کوهنوردی تا ببینیم کی پیرمرده.
یا شهید شیبانی که او هم همیشه دنبال کار بود و حتی بی سیم رو با خودش میبرد خونه.
پن١: شهید خشنود و شهید شیبانی از شهدای مدافع حرم هستند
پن٢: شهید عباسی در دسته زنجیرزنی
روایت عبدالرسول محمدی از مصاحبه با دوستان شهید غلامعباس عباسی (مسعود علیایی و محمدحسین علیایی)
تنظیم: زهرا قوامی فر؛ ٢۶ مرداد ١۴٠٢
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
مشت اول
صبح یکِ هشتِ ۴۰۱ رفتم کازرون. البته با پای خودم نه! با اتوبوس نظام وظیفه.
از هوایی که بیهوا گرم میشد و بیخبر میبارید، از ناآسایشگاهی که ۱۳۰ نفر در خود جا داده و روزی یک نفر به جادادههایش اضافه میشد و سیری نمیفهمید، از گروهبان ۱ وظیفهای که اندازه سرواژهی درجهاش هم حالیاش نبود و گذاشته بودندش بالا سر ما، از بوی گند و دستشویی صفی و مریضیهای #واگیردار و ماسک و اینها که بگذریم؛ از دلتنگی و هزارتا کوفت و زهرمار دیگر که رد شویم؛ میرسیم به #چهار_آبان. یعنی ۴ روز بعد از اعدا... اعزام من!
نمیدانم ساعت چند بود، چون ساعت نبرده بودم تا گذر زمان را حس نکنم. حتی نمیدانم چهارم آبان بود یا پنجمش. ماسکزده، روی سکوها یا به قول ارتشیها بیلچرهای آموزش نشسته بودیم و به حرفهای فرمانده گوش میدادیم. یک نفر که بهش میگفتیم کیوسکی از فرمانده اجازه گرفت برود پای کیوسک تلفن.
فرمانده چشم غرهای رفت و گفت:«ساعت آموزشه! زمان استراحتت برو زنگ بزن»
-اون موقع شلوغه. دیشب تا قُرُق توی صف بودم نوبتم نشد!
اصرار کرد، اجازهاش را گرفت و رفت.
اما نرفته برگشت.
-برگشتی که!
-دژبان نذاشت زیاد حرف بزنم.
-گفتم که. الآن وقت آموزشه!
همان پایینها نشست. کمی بعد صدای پچپچ خودش و سربازهای اطرافش بلند شد.
فرمانده که مشغول درس دادن بود، داد زد:«چتونه؟»
- جناب! خونوادهم گفتن نیروهای امنیتی، زائرای بیچارهی شاهچراغ رو به رگبار بستن.
فرمانده نمیخواست فرمان کلاس از دستش برود. پشت گوش انداخت و درسش را ادامه داد.
یکی دو ساعت بعد رفتیم آسایشگاه. توی همین یکی دو ساعت کلاغی که سرباز کیوسکی پرانده بود، چهل کلاغ شد. یکی میگفت :«ارتش تانک آورده اطراف حرم» یکی میگفت :«کشتهها بالای ۵۰ نفر هستن»
توی پادگانی که اگر گوشی میبردی، گوشت را میبریدند، پیگیری لحظهای #اخبار، هم خاطره بود هم آرزو.
معلوم بود چیزکی هست که مردم چیزها میگویند. اما اکتفا به چیزهایی که هر کس پر و بالی بهش داده عاقلانه نبود.
صبر کردم تا بعد از شام. تلوزیون آسایشگاه را روشن کردند. از کنار تخت من کلههای کچلِ کز خورده ردیف شد تا تلویزیون. یاد خواجههای حرمسرا افتادم. همه میخواستن ببینند چه خبر است.
گوینده خبر شبکه یک، حادثه #شاهچراغ را تروریستی خواند و گفت:«#داعش مسئولیتش رو بر عهده گرفته»
یک کله از وسط آن همه کچل بلند گفت:«باشه باور کردیم!»
کچل دوم رو به کچل قبلی :«از همون موقع که خبر تو پادگان پیچید معلوم بود میلنگه! آخه چرا #جمهوری_اسلامی باید چیزی رو زیر سوال ببره که باهاش پز میده؟»
کچل بعدی من بودم. دراز کشیدم و به تخت بغلیام گفتم :«اگه اولین خبری که از شاهچراغ به ما رسید برعکس بود؛ یعنی یه نفر دیگه میرفت پای کیوسک و با این خبر برمیگشت : ''داعش زائرای شاهچراغ رو به گلوله بسته'' خبری از این همه شایعه بود؟ نیازی بود کسی یا کسایی وقت و انرژی بذارن برای اصلاح روایت اول تو ذهن ماها؟»
خر و پفش جملههای بعدیام را دک کرد. یادم آمد چشمباز میخوابد! خندهام گرفت. ماسکم را عوض کردم و با همان خوابیدم. مریضی همهی پادگان را گرفته بود.
روایت محمدجواد رحیمی؛ ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
یک روز بعد
فردای بعد از حادثه رفتم حرم. رو به روی کفشداری ایستادم. خانمی آمد و از خادم کفشداری سراغ لنگه کفشش را گرفت! خادم، کیسهی پر از کفش را جلویش گذاشت. بین کفشهای زنانه و بچهگانه دنبال کفشش میگشت. حواسم به صحبتهایش با خادم بود. گفت:
«کفشمو دیشب جا گذاشتم.»
رفتم جلو و خودم را معرفی کردم. خانم مهدوی از مربیهای فرهنگی حرم بود. گفت: «ده سال بیشتره که خادم حرم هستم.» از شب حادثه پرسیدم. شروع کرد حرف زدن:
-از عید غدیر، میز و صندلی میچینیم تو حیاط و بچه ها میان برای نقاشی و کاردستی. دیشب حدود ۱۵۰ تا بچهی ۲ تا ۹ سال داشتیم و کنار سقاخونه، نقاشی میکشیدن. زائرا هم تا وسطای حیاط صف کشیده بودن برای نان. نانوایی حرم از اول محرم تا دیشب نان صلواتی میداد.
صدای یکی دو تا تیر اومد. نگران بلند شدیم. چند ثانیه بعد، صداها بلند و زیادتر شد. همه شروع کردن به دویدن. بچههای کوچیک مادراشون رو صدا میزدن.
من و دوستم خانم شهراد با دو تا از بچه ها از در بابالسجاد - خروجی کنار امامزاده سید میر محمد(ع)- زدیم بیرون. همون جا بود که محکم خوردم زمین و کفش از پام در اومد. نتونستم برگردم برش دارم. خادمی اونجا بود ما رو فرستاد داخل بازار حاجی. درها رو بستن و نذاشتن بیایم بیرون. نگاه کردم به بچههایی که همرامون بودن. فاطمه هفت سالش بود و زهرا هم پنج سال. با هم اقوام بودن. از فیروزآباد اومده بودن زیارت. گریهشون گرفت. زهرا زبونش از ترس بند اومده بود. بهشون آب دادیم و سعی کردیم آرومشون کنیم.
-چجور خونوادشون پیدا کردین؟
-وقتی بچهها میان برای نقاشی، اسم و شماره تلفن خانوادشون رو میگیریم. زنگ زدیم، دایی فاطمه اومد دنبالشون. تا داییش رو دید، پرید تو بغلش و گریهش قطع نمیشد.
از خانم مهدوی خداحافظی کردم و رفتم سمتی که بچهها نقاشی میکشیدند. حلما نقاشیش را بالا گرفت و به مربی گفت: «نقاشی خودم با خادم شهید رو کشیدم». با دیدن نقاشی، خندهام گرفت. دختری مو طلایی با لباسی قرمز رنگ که مردی موفرفری با پیراهنی سفید، دستش را گرفته بود.
-حلما خانوم! چرا لباس خادم شهید رو رنگ نکردی؟!
-چون شهید شده میخواسم مشکی کنم، گفتم اگه رنگش کنم دکمهش معلوم نمیشه.
حلمای ۶ ساله ریز خندید.
میز بعدی، محمدحسین با خواهر و برادر بزرگترش فاطمه و علیرضا دور هم نشسته و نقاشی میکشیدند. دیشب هم حرم بودند!
محمدحسین از شلوغی و گریههای دیشب گفت. خواستم از فاطمه سوال بپرسم اما محمدحسین فرصت حرف زدن به بقیه را نمیداد.
صدای روضه حرم بلند بود. برگشتم داخل حرم. ۲۴ ساعت از حادثه گذشته. خبر شهادت محمد جهانگیری در بیمارستان به مداح رسید.
روضه دیگری شروع شد.
روایت طاهره بشاورز؛ ٢۵ مرداد ۱۴۰۲ شاهچراغ
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
24.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قهرمان های کوچک ما
مصاحبه حافظهـ با قهرمانان کوچک شاهچراغ
حمله تروریستی به شاهچراغ را از زبان مبین و متین بشنوید.
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حسرتِ هفدهساله
(قسمت اول)
قرار بود با خانوادهی برادرشوهرم دو روز، تفریحی برویم یاسوج و برگردیم. به دلم افتاد حالا که نزدیک شیرازیم یک سر برویم زیارت حرم شاهچراغ.
تا اسم شاهچراغ را بردم، دخترم زینب گفت: نه مامان نریم، اونجا با اسلحه میزننمون!
همسرم؛ محمدجواد بلافاصله گفت: نه دخترم حرم دیگه امنه، پلیسا مواظبن.
به اصرار من دو روز دیگر به سفرمان اضافه شد. مقصد بعدی به جای اردکان، شد حرم حضرت شاهچراغ.
حوالی ساعت ١١ ظهر رسیدیم شیراز، سوییتی نزدیک حرم اجاره کردیم. تا وارد شدیم بچهها بدو بدو رفتند جلوی پنجره و با شور و شوق گنبد و گلدسته حرم را به هم نشان میدادند. اولینبار بود که میآوردیمشان شیراز. هفدهسال قبل من و همسرم، دوتایی آمده بودیم پابوس حضرت، از آن زمان حسرت زیارت دوبارهی آقا روی دلم مانده بود.
دمدمای غروب از بابالمهدی وارد حرم شدیم. ایستادیم جلوی گنبد و چندتا عکس انداختیم. بعد رفتیم داخل حرم زیارت کردیم و دوباره برگشتیم توی صحن. نزدیک سقاخانه نشستیم و مشغول خواندن زیارتنامه شدیم. بچهها هم توی صحن چرخ میزدند و اطراف را میگشتند. آدمهای زیادی روی فرشهای دوروبرمان نشسته بودند.
خادمی به سمتمان آمد و با صدای بلند و لهجه قشنگ شیرازی گفت:
نماز جماعت توی شبستان خونده میشه.
همسرم، حسن و حسین را با خودش به شبستان برد و قرارشد نیمساعت دیگر دوباره همینجا جمع شویم.
من، زینب، جاریام و دخترش رفتیم قسمت خواهران. توی صفِ سومِ نماز نشستیم و گرم صحبت شدیم، زینب هم محو تماشای آیینهکاریها شده بود و با گوشیش مدام از جابهجای حرم عکس میگرفت.
ده دقیقهای گذشت که صدای جیغ و فریاد توی گوشم پیچید. صورتم را که برگرداندم، دیدم جمعیت زیادی وارد شبستان شدند. خانمی با ترس داد زد: تیراندازی شده، فرار کنید! فرار کنید!
غوغایی به پا شد. همه به سمت درب دیگر شبستان دویدند. شوکه شده بودم، در یک لحظه آرامش و شادیمان جایش را به وحشت و گریه داد.
پابرهنه دویدم بیرون. توی جمعیت زینب را دیدم. دستش را محکم گرفتم و همراه مردم دوان دوان از حرم بیرون رفتیم.
درب ورودی حرم را بستند. هرچه اطرافم را گشتم، جاریام و دخترش را پیدا نکردم. مغازهدارها از مغازههایشان بیرون آمده بودند. چندتا از زائران مثل ابر بهار اشک میریختند و دنبال فرزند و همسرشان میگشتند، خانمی پایش آسیب دیده بود و گوشه پیادهرو نشسته بود و چندنفری هم غش کرده بودند. زینب از ترس به خودش میلرزید و زار زار اشک میریخت. هرکاری میکردم نمیتوانستم آرامش کنم. پشتسرهم به گوشی همسرم زنگ زدم اما آنتن نمیداد...
روایت سمیه هاتفی از حادثهی تروریستی شاهچراغ؛ ٢٧ مرداد ١۴٠٢
مصاحبه و تنظیم: مهدیه ابویی
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz
حسرتِ هفدهساله
(قسمت دوم)
یک ساعتی میشد که با جانمازِ توی دستم و پابرهنه گوشهی خیابان منتظر بودیم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. خدا خدا میکردم یکبار دیگر بتوانم همسرم و پسرانم را ببینم. همهمه بین زائران و مردمِ ایستاده پشت درب حرم زیاد بود. هرکسی چیزی میگفت:
-چهارتا زخمی توی صحن افتادن.
-تا الان چندتا شهید شدن.
-هنوز نتونستن تروریستا رو بگیرن.
-یه تروریست بوده، همون اول گرفتن.
از ترس ده دقیقهای رفتیم داخل مغازهای اطراف حرم پناه گرفتیم.
تازه داشتم درک میکردم توی حادثهی پارسال، زائران چه حس و حالی داشتند؛ آنروزها مدام ذهنم درگیر آرتین و شهادت مادر و پدرش بود. وقتی خبر اعدام تروریستها را شنیدم خیلی خوشحال شدم. فکر نمیکردم دیگر جرأت کنند روی مردم بیدفاع اسلحه بکشند.
بالاخره تلفن محمدجواد آنتن داد و بعد از چندتا تماس بیپاسخ، جواب داد.
-محمدجواد کجایی؟ خوبی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی؟ حسن و حسین کنارتن؟ حالشون خوبه؟
-خیلی عادی جواب داد: آره ما خوبیم. چیزی شده؟
-با تعجب پرسیدم: چیزی شده!؟ نصف جون شدم! مگه توی شبستان نبودی؟ اونجا تیراندازی نشده؟
-آره ما توی شبستانیم. ولی اینجا خبری نیست! با بچهها نمازمون رو خوندیم. آنتن نداشتم که زنگت بزنم. در شبستان رو هم بستن. فکر کردم مانوره! آخه دوربرمون نیروهای امنیتی زیادن.
برای اینکه جلوی اشکهای دخترم را بگیرم، تلفن را بلافاصله دادم دستش.
بیا با بابا حرف بزن. هیچکدوم چیزیشون نشده.
ولی زینب گوشش بدهکار نبود. حتی بعد از نیمساعت که توانستیم توی صحن، همدیگر را پیدا کنیم و با راهنمایی نیروهای امنیتی به سوییت برگردیم هم حالش بهتر نشد. تا صبح میلرزید و گریه میکرد.
تا به محل اسکان برسیم، گوشی من و همسرم پشت سرهم زنگ میخورد؛ اقوام بودند که جویای احوالمان میشدند. مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا روی آمدن به شیراز پافشاری کردم. با خودم فکر میکردم اگر دخترم خوب نشود، چی کار کنم.
اذان صبح همسرم و پسر بزرگم برای نماز به حرم رفتند؛ زینب اصرار داشت دیگر هیچکدام به حرم نرویم و زود به خانه برگردیم. محمدجواد نشست کنارش و بهش گفت: بابا اونا میخوان حرم رو ناامن کنن تا کسی نیاد ولی تو که نباید بترسی. آقا خودش مواظبمونه. از نماز که برگشتیم، میریم خونمون.
زینب کمی با حرفهای پدرش آرام شد و توانست بخوابد. من هم شروع کردم به جمع کردن وسایل تا به اردکان* برگردیم اما دل توی دلم نبود، به خودم میگفتم: سمیه دیدی چی شد! دوباره باید چند سال دیگه حسرتِ یه زیارت دلچسبِ حضرت رو دلت بمونه!
نمیتوانستم با حضرت از پنجرهی اتاق خداحافظی کنم. دلم را به دریا زدم. دخترم را به جاریام سپردم و دوباره به حرم رفتم. وارد صحن که شدم صوت قرآن از تمام بلندگوها پخش میشد. آرامش عجیبی گرفتم؛ همان آرامشی که شب قبلش با ورود به حرم حسش کرده بودم. از چادرها و کفشهای جامانده، کالسکههای رها شده و خوراکی له شدهی دیشب توی صحن خبری نبود. کفشهایمان را از کفشداری حرم تحویل گرفتم؛ تمام وسایل به جامانده از حادثه دیشب را توی کفشداری جمع کرده بودند.
به مسجد بالاسر رفتم. نزدیک مقتل شهدای حادثهی تروریستی پارسال نشستم. آنجا بود که بغضم ترکید و یک دلِ سیر زیارت کردم.
*شهرستان اردکان، استان یزد
روایت سمیه هاتفی از حادثهی تروریستی شاهچراغ؛ ٢٧ مرداد ١۴٠٢
محقق و تدوینکننده: مهدیه ابویی
روایتهای حادثه تروریستی حرم شاهچراغ را از حافظهـ دنبال کنید:
@hafezeh_shz