eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
127 دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
11.4هزار ویدیو
279 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
چشـم مـن با دیـدن روی شــما مـے شـود.. ای همـیشہ باعـث مـن... 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78 شهدای جاویدالااثر ابوالفضل حافظی تبار 🌷🌷
🌷«هر چه پول در خانه مانده بود، به شوهرم دادم تا برای مقداری نان و کمی سیب زمینی و سبزی بخرد. وقتی برگشت، جلو دویدم تا کمک کنم و بار ها را از او بگیرم و به سرعت افطار آماده کنم. اما دستانش خالی بود! نگاهش کردم، دیدم بی صدا می زند. خندیدم و گفتم: - بازار بسته بود؟ ابروهایش را بالا انداخت. - کسی ما را افطار دعوت کرده؟ سرش را تکان داد، یعنی نه. - حتما گمشون کردی یا جا گذاشتی! : نه اصلا؛ کردم! فهمیدم آنها را به فقیری داده است. از من پرسید در خانه چه مانده؟ گفتم فقط نان خشکی که برای فتوش ( ) کنار گذاشته بودم. : خب ما را دعوت کرده به و و . نظرت چیه؟ - بهتر از این هم میشه؟ در همین لحظات در زدند. ترسیدم باز هم فقیری باشد و سید دیگر هیچی ندارد که بدهد. اما سریع صدایی بلند شد که می گفت، لنگه ی دیگر در را هم باز کن سید. وقتی مهمان رفت، وارد سالن شدم، سفره‌ی بزرگی پر از انواع دیدم. سید گفت: امیرالمومنین نخواست به کمتر از این ما را مهمان کند. »🌷 ❤️ اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌷 🌷یک بار که در محل دیده بانی منطقه خان طومان در حال رصد تحرکات دشمن بودم پیرمردی ۶۰ ساله آمد محل دیده بانی و با دستش جایی را در خط دشمن نشان داد که بگو آنجا را گلوله باران کنند. تعجب کردم که این کیست و این چه درخواستی است که می‌دهد. توجهی نکردم. مدتی گذشت برایم یک لیوان چای آورد و گفت به اون جایی که نشانت دادم بیشتر دقت کن. بعدها از بچه‌ها پرسیدم این پیرمرد کیست. توضیح دادند پیرمرد باصفایی است و صدایش می‌کنیم . هر روز هم می‌گیرد. جدیداً پسرش کنارش به شهادت رسیده ولی به هیچکس جریان را نمی‌گوید. یک بار با خود گفتم بگذار جایی که کربلایی نشان داده را بگویم گلوله باران کنند. همین که چند گلوله خورد دیدم عجب از سنگرهای زیرزمینی ریختند بیرون و فهمیدم محل اصلی تجمع آنها آنجاست و با ۱۸ گلوله توپ تعداد زیادی از آنها را به هلاکت رساندیم. کم کم مشتاق این برادر افغانی شدم. یک روز که چای آورد از او پرسیدم کربلایی!! جریان شهادت پسرتان را برایم تعریف می‌کنی؟ کمی مکث کرد و گفت باشه چون از شما خوشم آمده و به تعریف می‌کنم. ادامه داد که ۴ دختر داشتم ولی دوست داشتم یک پسر هم داشته باشم و با پسر دار شدم و اسمش را گذاشتم . جریان سوریه پیش آمد و خواستم بیایم گفت من هم می آیم. با هم آمدیم برای دفاع. شب و روز مشغول بودیم. ولی یک سوال ذهنم را درگیر کرده بود و آن اینکه: آیا اعمال ما و این دفاع و جنگ ما قبول حق است یا نه؟ برای اینکه شک خود را برطرف کنم، ابراهیم را که در حال جنگیدن با دشمن بود صدا زدم، گفتم: «ابراهیم، ابراهیم، بیا کارت دارم.» جستی زد و خودش را به من رساند، گفتم: « ، ! من در دهن تو حتی یک نگذاشتم. از اینکه به تو دادم مطمئنم. من و تو ثابت قدمیم، اما در اینکه اعمالمون قبول بشه، شک کردم. می‌خواهم یک چیزی بهت بگم؛ می‌خواهم به (سلام الله علیها) قسمت بدم که اگر ما برحقیم و اگر این جهادمون مورد قبوله، یک نشونه بفرسته و اون نشونه این باشه که یا من به شهادت برسم یا تو.» ابراهیم که به دقت داشت به حرفم گوش می‌داد، گفت: «پدر! هر چی ، همان بشود. جان من در برابر حرم بی‌بی، بی‌ارزش است و من هم عهد تو رو با جان و دل می‌پذیرم.» هنوز همین طور خیره به چشم‌های ابراهیم بودم و به حرف‌هایش گوش می‌دادم که یک دفعه دیدم یک به پیشانی اش خورد. ابراهیمم در آغوشم افتاد و در حالی که به چشم‌هایم نگاه می‌کرد، با جان داد.»🌷 ✍ ص ۱۶۵ کتاب دیده بان ۲۵ خاطرات شهید محمود راد مهر" 🌷خدایا کمک کن اگر در صف غایبیم، در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم.. 🌷نثار ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات اللهّمَ صَلّ عَلی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍوعَجِّلْ فَرَجَهُم ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
راه هایی برای دادن 🪴🪴🪴🪴🪴🪴 ✨✨✨✨✨✨ 💚لب پنجره اتاقت كاسه ای آب و غذا برای پرندگان بذار و اینو خودت كن..‌🍚 💚وسایل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كیسه بذار و به كارگری بده...🛍 💚در اتاقت قلكی بذار و هربار كردی مبلغ كوچكی توش بنداز و...💸 بعد یك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اینو تكرار كن ..‌💰 💚یه مبلغی از حقوقت رو كفالت یتیم بكن...👧🏻🧒🏻 💚تو مسجد بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه... 💚بعد نوشیدن آب ، اگه آب زیاد اومد به نزدیكترین گیاهی كه پهلوته بده به نیت اموات، به همین سادگی..‌‌💦 💚 رو به قلب هر مسلمونی وارد كن مخصوصا اونایى كه غصه دارن...✨🥲 💚به هر كی رد میشه بزن و سلام كن به اونایی كه نشستن ، سخن نیكو صدقه است..❤️ 💚نخواب مگر اینكه هركی بهت بدی كرده رو ببخشى..🙏🏻 اگر چه كه یا تهمت بوده یا ظلم بهت كرده...🔥 @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
راه هایی برای دادن 🪴🪴🪴🪴🪴🪴 ✨✨✨✨✨✨ 💚لب پنجره اتاقت كاسه ای آب و غذا برای پرندگان بذار و اینو خودت كن..‌🍚 💚وسایل و پوشاكى را كه استفاده نمى كنى داخل كیسه بذار و به كارگری بده...🛍 💚در اتاقت قلكی بذار و هربار كردی مبلغ كوچكی توش بنداز و...💸 بعد یك ماه درشو باز كن و صدقه بده و هر ماه اینو تكرار كن ..‌💰 💚یه مبلغی از حقوقت رو كفالت یتیم بكن...👧🏻🧒🏻 💚تو مسجد بذار تا ثواب خوندنش بهت برسه... 💚بعد نوشیدن آب ، اگه آب زیاد اومد به نزدیكترین گیاهی كه پهلوته بده به نیت اموات، به همین سادگی..‌‌💦 💚 رو به قلب هر مسلمونی وارد كن مخصوصا اونایى كه غصه دارن...✨🥲 💚به هر كی رد میشه بزن و سلام كن به اونایی كه نشستن ، سخن نیكو صدقه است..❤️ 💚نخواب مگر اینكه هركی بهت بدی كرده رو ببخشى..🙏🏻 اگر چه كه یا تهمت بوده یا ظلم بهت كرده...🔥 @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 💖به روایت حانیه💖 سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم.☺️🙈 تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی،😍💐 گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم. مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟😊 بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.😊 " بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد. 💗🙈 کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه. امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید. بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم. ** حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه. امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟😊 با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ _شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟ با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه☺️ و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.🙈 _ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......😒 اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم.☺️ با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم . امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین همیشه رو لباتون باشه. _ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.😍فقط..... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم. امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .☺️ با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم. امیرحسین _ اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون. زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم . _ بفرمایید. با لبخند جواب میده _ خانوما مقدم ترن. مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم. با دیدنمون پدر امیرحسین میگه_ مبارکه ؟ هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه_ ان شاالله☺️💞☺️ 💞😄 ☺️ ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫 🇮🇷⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟✌️