❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
" میخواستم #بزرگ بشم
#درس بخونم #مهندس بشم☺️🍃
#خاکمو #آباد کنم زن بگیرم
#مادر #پدرمو ببرم #کربلا
#دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک، تو راه #مدرسه باهم حرف بزنیم☺️
خیلی کارا #دوست داشتم انجام بدم
خب نشد...😔😔
باید میرفتم از
#مادرم،
#پدرم،
#خاکم،
#ناموسم،
#دخترم،
#دفاع کنم❤️❤️
#رفتم که
#دروغ نباشه
#احترام کم نشه
همدیگرو
#درک کنیم
#ریا از بین بره
دیگه
#توهین نباشه
#محتاج کسی نباشیم❤️🌺
الان اوضاع #چطوره...؟ "
😔😔
قسمتی از
#وصیت_نامه
#نوجوان
#شهید_کاظم_مهدی_زاده
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم هَوَس گریه های قبل عملیات کرده
هَوَسِ یک جرعه شهــ🌷ــادت در راه الله
هَوَس مناجات های شبانه با خدا😭😭
هَوَس آن قلبهای عاشق❤️
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه
💔
#خاطرات_شهدا
آبروی ما رو بردین!🙈😅🙈
مقر آموزش نظامی بودیم!
بعد از عملیات کربلای پنج، جغله های جهاد رو بردن برای آموزش نظامی.
گفتند: لازمه.😐☝️
چهارمین شب آموزشی بود. گفته بودند که امشب، شب سختی داریم.
شاممونو خوردیم. کفشامونو گذاشتیم زیر پتوها و به کیف خوابیدیم.💤
ساعت دو نصف شب بود که پاسدارا با یه سر و صدای عجیب و غریبی ریختند داخل سالن.
هر چه گاز اشک آور داشتند زدند و هر چه تیر مشقی بود شلیک کردند؛ اما کسی ککش هم نگزید.😏
این قدر گلوله ی خمپاره و کاتیوشا دورمون خورده بود که چشم و دلمون از این چیزها پر شده بود.😅
دیدند فایده ای نداره، شروع کردند به داد زدن:
"برادر بلند شو! پاشو!، فایده ای نکرد."😡😠
حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچه ها. شروع کردند بچه ها رو زدن و از تخت انداختنشون پایین و هلشان دادن بیرون. منصور داد زد:
«چرا می زنید؟! چرا هل می دید؟!»
یکی شون داد زد:
«خب! بروید بیرون! آبرومونو بردید. یعنی اومدین آموزش نظامی!!».😅
هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند و ولو شدند وسط سالن.
یکی از پاسدارا، رو به دیگران کرد، در حالی که می خندید گفت:
«فایده ای نداره، بریم. اینا آدم بشو نیستند».
و آن ها رفتند و ما تا صبح خندیدم.😂
راوی: محسن صالحی حاجی آبادی
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_3
پدر سلما با شانه ای افتاده برگشت و من
آنها را تنها گذاشتم . حالم گرفته بود .
نمی دانم چرا؟!
اما مطمئنم بخاطر رفتن صالح نبود . حسی به او نداشتم که از دوری اش بی تاب باشم اما همیشه نسبت به مدافعین حرم جس نگرانی و بی تابی داشتم .
حتی برادر یکی از دوستانم که رفت تا روزی که دوباره بازگشت ختم صلوات گرفته بودم .
تسبیح سفید و ساده ای که به دیوار اتاقم آویزان بود برداشتم .
سال گذشته توی مزار شهدا همسر یکی از شهدای مدافع حرم آن را به من هدیه داده بود .
تسبیح را بوسیدم و شروع کردم.*خدایا تا وقتی برادر سلما برگرده هر روز 100تا صلوات می فرستم نذر حضرت زینب،ان شاءالله صالح هم سالم برگرده بخاطر سلما...*
ما همسایه ی دیوار به دیوار بودیم و تازه یکسال است که به این محله آمده ایم .
اوایل خیلی برایم تحمل محیط جدید سخت بود . از تمام دوستانم و بسیج محله مان دور شده بودم و آشنایی با بسیج اینجا نداشتم .
پدر هم بخاطر اینکه ناراحت نباشم ماشینش را در اختیارم می گذاشت که به پایگاه بسیج محله قبلی بروم و با دوستانم دیداری تازه کنم.
یادم می آید آن روز هم با عجله از منزل بیرون رفتم و یکراست به سمت ماشین پدر دویدم . هنوز درب خودرو را باز نکرده بودم که صالح با لحن طلبکارانه و البته مودبانه گفت:
_ببخشید خواهرم اشتباهی نشده؟!
برگشتم و سرتاپایش را از نظر گذاراندم . دستی به ریشش کشید و یقه اش را صاف کرد .
سرش پایین بود و کمی هم اخم داشت . چادرم را جلو کشیدم و مثل خودش طلبکارانه گفتم:
_مثلا چ اشتباهی؟
اشاره ای به ماشین پدر کرد و گفت:
_می خواید سوار ماشین من بشید؟
خیلی به غرورم برخورد *مگه احمقم؟یعنی ماشین بابامو نمی شناسم؟*
بدون حرفی دکمه ی قفل را فشردم و پیروزمندانه درون خودرو جا گرفتم . متعجب به من نگاه کرد و موبایلش زنگ خورد.
آن روز ها سلما را نمی شناختم . انگار سلما بود که با او تماس گرفته بود و گفته بود کار واجبی براش پیش آمده و ماشین صالح را برده .
بعدا که ماشین صالح را دیدم به او حق دادم اشتباه کند ماشین او و پدر مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده بود . حتی نوشته یا حسین پشت شیشه ی عقب ماشین یک جور بود . تا مدتها ماشین خودش را عمدا پشت ماشین پدر پارک میکرد که من دلیل آن اشتباه را بفهمم و خوب می فهمیدم اما دلم هنوز هم از اشتباهش رنجور بود .
یادم می آید وقتی تماس سلما قطع شد خم شد و به شیشه زد . شیشه را پایین زدم و بدون اینکه به او نگاه کنم با اخم به جلو خیره شدم . شرمنده بود و نمی دانست چه بگوید؟
_مَ...من...ببخشید...شرمنده تون شدم...اشتباهی رخ داده...حلال کنید خواهرم...
باحرص سوئیچ را چرخاندم و دنده را تنظیم کردم و گفتم:
_بهتره قبل از تهمت زدن از اتهام مطمئن بشید...
و ماشین را از جا کندم .
لبخند تلخی زدم و تسبیح را آویزان کردم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#حق_الناس
🔸 شخصی از #آیت_الله_بهجت درخواست #دستور_العمل فرمودند. آقا که همیشه مشغول #ذکر بودند، سر بلند کردند و فرمودند :«تا میتوانید #گناه نکنید» سپس سر به زیر انداختند و مجدّداً مشغول ذکر شدند.
🔸 بعد از چند لحظه سر بلند کردند و فرمودند: «اگر احیاناً گاهی مرتکب شدید سعی کنید گناهی که در آن حقّالناس است نباشد». باز سر به زیر انداخته و مشغول ذکر شدند.
🔸 و بعد از چند لحظه باز سر بلند کردند و برای سومین بار فرمودند: «اگر گناه مرتکب شدید که در آن حقّالناس است سعی کنید در همین دنیا آن را تسویه کنید و برای آخرت نگذارید که آن جا مشکل است.»
فریادگر توحید ص 218
✍خودمونم میدونیم که حق الناس هایی که به گردنمونه اکثرا تقصیر زبونمونه آخه با زبونی که اسم امام حسین و میبریم با زبونی که صلوات میفرستیم چرا باید گناه کنیم؟ چرا غیبت کنیم؟ چرا دلی و بشکونیم؟ چرا خدایی نکرده آبروی کسی و ببریم؟ آخه این غلطه که با یه #زبان پنجاه گرمی یه بدن 80 کیلویی و جهنمی کنیم امروز پنجشنبه هست اعمالمون به #امام_زمان عرضه میشه بیا همین امروز به آقامون قول بدیم که تا پنج شنبه هفته بعد که اعمالمون به امام زمان عرضه میشه دیگه گناه زبونی نکنیم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتاد اعزام های آخر #قسمت_92 دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم د
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتاد
یک ساعت قبل از شهادت
#قسمت_93
توی خط بودیم درگیری خیلی شدید بود بچه های پاکستانی رفته بودند توی خط ساختمان مقر ما همان جا کنار خط بود از پشت خاکریز آمدم دیدم احمد تنها زیر سایه نشسته نگاهش کردم خیلی نورانی شده بود با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم چهره اش نشان میداد که ماندنی نیست من از احمد جدا شدم و رفتم داخل مقر بعد از مدتی برای کمک به یکی از دوستان که مجروح شده بود رفتم سمت بهداری درگیری شدید بود و پشت سر هم مجروح می آوردند داخل بهداری همین که رسیدم دیدم احمد را روی برانکارد آوردند شاهرگش قطع شده بود و خونریزی داشت ولی هنوز زنده بود من احمد را نشناختم رفتم خط و برگشتم که خبر شهادتش را به من دادند.
راوی: همرزم شهید احمد مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
.
.
شهدا ..!
مانده ام از کدامتان ،
بنویسم..!
بخوانم..!
بشنوم..!
هر کدامتان را صفتی ست
که شُهره شده اید به آن..
هر کدامتان را اخلاقی ست
که جادوانه شده اید به آن..
.
.
اما می دانم !
همه ی شما را اگر خلاصه کنم،
می شود #عبد..
و تمام پیام تان را اگر خلاصه کنم..
می شود #عبد...
.
دعاکنیدماراتاعبدشویم..
دعا کنید...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
1_41638793.mp3
3.94M
💔
🔊 کربلایی #سیدرضا_نریمانی :
روزی که فتنه سر گندم ری شد
بی بصیرتی با درد و غصه طی شد
مرهم زخم دل حضرت آقا💔
قیام حماسه ساز #9دی شد
#بصیرت
#قیام_٩دی
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
روی حجاب و برخورد با نامحرم بسیار حساس بود☝️و تا حد ضرورت ترجیح می داد با نامحرم هم کلام نشود.❌
نماز جماعتش ترک نمی شد🍃 و با توجه به اینکه بچه کوچک داشتیم، تصمیم گرفت در زمان هایی که برای بچه ها و من رفتن به مسجد مشقت زیاد دارد، نماز را در خانه و جماعت بخواند و این رسم خانوادگی ما برای همیشه شد به نحوی که در مهمانی های خانوادگی صف نماز جماعت ما برقرار است.☺️☺️😍
روی عزت نفس خیلی کار می کرد و هرگز کاری را به غیر از رضای خدا انجام نمی داد.❤️
حاج محمود روی بیت المال حساس بود👌
حتی زمانی که از سوریه با من تماس می گرفت📱 سعی می کرد کم تر از دو دقیقه صحبتش را تمام کند و می گفت همین احوال پرسی کافی است😊.
یک سانتی متر هم برای کار شخصی از وسیله سپاه استفاده نکرد👌و حتی زمانی که ماشین کارش دستش بود، بعد از انجام کار محوله، ماشین را کنار درب منزل پارک می کرد و بقیه راه را با موتور می رفت🚶و می گفت باید روی بیت المال حساس بود.☝️
🌹شهیـد مدافـع حـرم
#محمـود_شفیـعے
#عاشقانه_شهدایی❤️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💠 #حدیث
*امامرضا؏مۍفرمایند:
هرڪسۍهرچیزۍرودوسٺداشتهباشه؛
روزقیامٺباهمـون #محشـور میشه!
.
-پـسڪسۍروبهعنـوانرفیـقبگیریمو
دوسٺداشتهباشیمکه #ارزش داشتهباشه..
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃
💠 #مسئلہ_حجاب
😊 بیایید این بار با دید دیگری بہ #حجاب نگاه کنیم ،با دیدِ عقلانے...
💄 آرایش میکنید❗️
👗 هر طور مایلید لباس میپوشید❗️
👠 کفش پاشنہ بلند...
👣 واے از قدم هایے کہ برمیدارید❗️
👩🎤 براے #ظاهرتان بہ شما نزدیڪ میشوند، بعد از سوءاستفاده از ساده لوح بودنتان رهایتان میکنند بہ امانِ #خدا❗️
🤔 میدانید چرا⁉️
😞 چون از بس دَمِ دستشان بودید برایشان تڪرارے میشوید،#عادے میشوید❗️
⛔️ آن وقت است کہ هیچ پیامدے جز #افسردگے و #پشیمانے و احساس #تنہایے برایتان نمےماند❗️
✌️ بہ حکمِ عقل ،اگر مےخواهید #نشاط و توجہ بیشترے دریافت کنید باید محدودیت ها را در پوششتان رعایت کنید❗️
🔙 و طبیعتا اگر رعایت نکنید اولین بازخوردِ منفے براے خودتان است نہ #جامعہ...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_4
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم . چندماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم .
دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم،اما سلما چیز دیگری بود .
مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سر و سامان می دادیم .
آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود .
خیلی وقتها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم . خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم . البته به اصرار سلما .
معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم . یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما مضطرب بود . توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت . اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی . یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
*ضامنم زینب است و نمی شوم مایوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس*
دلم لرزید . نمی دانم چرا؟
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد .
_یا حضرت زینب خودت ضامنش باش . صالح رو به خودت سپردم . تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین ، تو رو به حق برادرت حضرت ابوالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...
هرچه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم . صدای گریه من هم بلند شده بود . با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم .
سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد :
همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید * یا حضرت زینب * بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت .
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد . از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم .
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣