.
🍊رفیقم
#واگویه های ما خیلی توی اعتماد به نفس و حال خوبمون و موفقیت هامون موثره
.
هَم کَلام🕊️
🍊#واگويه چیه⁉️ به آهسته ﺑﺎ ﺧﻮﺩ حرف زدن «وﺍﮔﻮیه» میگن #واگویه #رفتار_شجاعانه 🕊|@ham_kalam
.
از این جا بخون مطالب رو 😉
.
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌈اگه خود تخریبی کنی، ذهنت دیگه بهت اعتماد نمی کنه
#واگویه
🕊|@ham_kalam
هَم کَلام🕊️
.
🪴رفیق، اگه درگیر افکار منفی بشی , ذهنت بهش عادت میکنه و خلاصی ازش خیلی سخته 🤦♀️
.
#با_تو_حالم_خوبه 🍃
خدا بزرگه رفیق,
بزرگتر از همه دردها و زخمها✨👌🏻
بریم نماز 🙏🏻
🕊|@ham_kalam
قسمت چهل و نهم
من ورزش کاراته را تا کمربند زرد پیش پدرم آموزش دیده بودم بعد هم که رفتم باشگاه و کمربند مشکی گرفتم. تاریخ دقیق مسابقات قبلاً اعلام نشده بود. به من گفته بودند احتمال زیاد مسابقات آذر ماه باشد. خیالم راحت بود که ما تا آن موقع عروسی را گرفته و حتی مسافرت و ماه عسل را هم رفتهایم اما حالا خبر دادند مسابقه دقیقاً روز اول آبان ماه برگزار میشود. دو دل بین رفتن و نرفتن بودم. ۶ ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم.مسابقات برایم اهمیت داشت. به مربی گفتم من برای مسابقه همراهتون میام فقط منو زودتر برسون قزوین که به کارهای عروسیم برسم. مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت، خندید و گفت:«هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟ اونجا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمیکنن، اومدیم به صورتت ضربه خورد و کبود شد اون وقت میگن داماد روز اول نرسیده عروسو زده.کلی خندیدم و گفتم:«حمید خودش مربی کاراته است ولی دست بزن نداره حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه» در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم.دوم آبان عید غدیر سال ۹۲ روز برگزاری جشن عروسی ما بود.شبی که لیست عروسی را مینوشتیم حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را در دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت چه رفقای همکار، چه هم هیئتی، چه باشگاه، همسایهها، فامیل خلاصه با خیلیا رفت و آمد داشت. با همه قاطی میشد ولی رفیق باز نبود. اینطوری نبود که این رفاقتها بخواهد از با هم بودنهایمان کم کند.
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
🕊|@ham_kalam