[☁♡🪁 ]
لذّت هٰا و خوشـــــحٰالی های زودگُذر ارزش دَردهای طولانــــــی مـــُدت را نــــدارند :))
#پروفایل
🕊|@ham_kalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🪁♡☁]
تو چِقَدر ارزِش قٰائلی رِفیقْ؟!🕶🤌🏻
#کنترل_ذهن
🕊|@ham_kalam
🤍🪁🕊•○.°
قسمت شصت و ششم
یک بار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستاده اید بالای چهارپایه، گفتم الان از روی چهارپایه بیفته چیزی بشه من پوست همه رو کندم، نگران بودم اتفاقی بیفتد مدام به حمید می گفتم تو رو خدا مواظب باش به تو چیزی بشه من جون دادم. از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم این علاقه را همه اعضای خانواده به حمید نشان می دادند پدرم که بالاتر از خواهرزاده و داماد بودن حمید را روی چشم هایش می گذاشت .مادرم هم کمتر از حمید جان صدایش نمی زد بیشتر اوقات می گفت پسر خوشگلم، از همان ابتدا به حمید و برادر دوقلویش خیلی علاقه داشت بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت با آنها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت خیلی از اوقات آن هارا جای بچه های خودش می دید بعد از ازدواج هر بار خانه پدرم می رفتیم مادرم می گفت جای حمید جان بالای خانه ماست .هر چیزی درست می کرد می گفت اول حمید بخورد .همه این ها برمی گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند...
دانشگاه که بیرون آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم ساعت تقریبا سه بعدازظهر اتوبوس خلوت بود .دوستم از داخل کیفش آلوچه درآورد و تعارف کرد من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که گذشت دوستم پرسید :روزه ای فرزانه آلوچه رو نخوردی شاید هم خوشت نمیاد ؟گفتم نه روزه نیستم این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمیره
#داستان_دنباله_دار
#رمان_عاشقانه
[🪁♡☁]
پاندای بزرگ گفت:
دوباره گم شدیم🐼
اژدهای کوچک گفت: 🐾
من وقتی گم میشم از اول شروع میکنم و سعی میکنم یادم بیاد چرا شروع کردم و همین بهم کمک میکنه... 😌🤌🏻
#پروفایل
#هدف
🕊|@ham_kalam