eitaa logo
همه چیزستان
6.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
7.1هزار ویدیو
10 فایل
راه ارتباطی با مدیر کانال @hassani313 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3401843068Cd77c8892ca
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و پنجم ▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمی‌خ
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و ششم ▫️حالت نگاه و حرارت نفس‌هایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی می‌کرد و من مثل همان شب نمی‌دانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!» ▪️انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بی‌حساب و کتاب برایش می‌تپید که او پدرش بود و من سفارش می‌کردم تا مراقبش باشد. ▫️زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من می‌دیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانه‌اش نمانده و نمی‌دانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد. ▪️او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیه‌السلام) می‌توانست شفای این قلب غمدیده‌ام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است. ▫️ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند. ▪️صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغ‌های مدام زینب به سختی می‌شنیدم چه می‌گوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ می‌زنه. هرکاری می‌کنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟» ▫️دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و می‌دانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، می‌تونید بیاید پیش ما؟» ▪️نورالهدی مات و متحیر نگاهم می‌کرد و من می‌ترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم. ▫️طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!» ▪️نورالهدی بی‌خبر از همه‌جا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ می‌زد، می‌ترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.» ▫️مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریع‌تر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم. ▪️آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند. ▫️چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پله‌های اتوبوس پیاده می‌شدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال می‌زند. ▪️مهدی به‌شدت ترسیده و او به‌قدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی می‌زد. ▪️نفهمیدم چطور از پله‌ها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش می‌کردم با همان آهنگی که دیشب برایش می‌خواندم، آرامش کنم. ▫️باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیها‌السلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمی‌گشت و انگار اینهمه بی‌تابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست. ▫️نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجره‌های اتوبوس با نگرانی ما را نگاه می‌کردند و من نمی‌دانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم. ▪️مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد. ▫️در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی می‌زد و برای زدن حرفی که شاید خجالت می‌کشید، نگاهش در فضا می‌چرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمی‌گردید عراق؟» و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب نداد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.» ▪️مدیر کاوران عجله داشت سریع‌تر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس می‌زدم مهدی چه می‌خواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمنده‌اش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «می‌ترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...» ▫️مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق می‌زد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، می‌ترسم زینب باز بی‌قراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما می‌گیرم برید مشهد.»... 📖این داستان ادامه دارد... ✍️ فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 طبیعت برفی هریس در آذربایجان‌شرقی 💫الهی امروز 🌹دریچه شادے بے پایان، 💫خوشبختے، سلامتے 🌹و روزے پر برکت 💫به روے همه شما عزیزان باز بشه 🌹صبحتون بخیر وشادی 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
هر کدام‌از انگشتهای دست مسئول یک احساس است که با ماساژ آن میتونید اون احساس رو کنترل کنید شصت مسئول دلشوره اشاره مسئول ترس وسط مسئول عصبانیت انگشتری مسئول ناراحتی کوچک مسئول استرس 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
💧وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست. وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره. وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری. وقتی بیمار میشی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده. وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی. وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ، حتماً داری امتحان پس میدی. وقتی همه ی درها به روت بسته میشه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده. وقتی سختی پشت سختی میاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه. وقتی دلت تنگ میشه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی... 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کی فکر می‌کرد رئیس جمهور بشم؟! شعرخوانی یاسر پناهی فکور😳😔 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
🛑یارانه‌ ۳ دهک بالا حذف می‌شود 🔹نماینده مردم تبریز: امسال در موضوع یارانه‌ها ،مجلس تصمیم خوبی گرفت به طوری که امسال یارانه‌ دهک‌های ۸ و ۹ و ۱۰ حذف می‌شود و مقدار آن به دهک‌های ۱ و ۲ و ۳ اضافه می‌شود. 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و ششم ▫️حالت نگاه و حرارت نفس‌هایش شبیه همان شبی بود
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و هفتم ▫️نورالهدی مردد مانده بود و این مرد سال‌ها پیش برای نجات من از جانش گذشته بود که با لحنی محکم خیالش را تخت کردم: «ما باهاتون میایم، نگران نباشید!» ▪️و همین حرف روی صورت پژمرده‌اش، شبنم شادی نشاند که به سرعت خودش را مقابل درِ اتوبوس رساند و رو به مدیر و راننده تعهد داد: «شما برید، من فردا صبح این دو تا خانم رو با هواپیما میفرستم مشهد.» ▫️نورالهدی مهربان‌تر از آنی بود که بخواهد اینهمه بی‌قراری کسی را نادیده بگیرد و همراهم شد اما مدیر کاروان مردد و ظاهراً ناراضی بود و نورالهدی واسطه شد: «حاجی مگه نمی‌بینی این بچه چه حال و روزی داره؟ شما برید ما فردا میایم مشهد.» ▪️با نگاهش سر تا پای مهدی را چند بار بررسی کرد و نورالهدی را به عنوان همسر فرمانده شهید نیروهای مقاومت می‌شناخت و کاملاً قبول داشت که سرانجام با اکراه پذیرفت از کاروان جدا شده و فردا دوباره به آن‌ها ملحق شویم. ▫️گریه‌ها و جیغ‌های زینب انگار توان مهدی را تمام کرده بود که دیگر کلامی نگفت و در سکوت در را برای ما گشود و می‌دیدم چشمانش هنوز مضطربِ زینب به دخترش مانده و پلکی هم نمی‌زند. ▪️هر دو عقب ماشین مهدی سوار شدیم و زینب باز در آغوش من ساکت و خیره به پنجره مانده بود و هنوز قفسۀ سینه کوچکش از نفس‌های تند و کوتاهش، به شدت بالا و پایین می‌رفت و من مدام نوازشش می‌کردم تا کمی آرام‌تر شود. ▫️ساعتی طول کشید تا آمبولانس از پزشکی قانونی حرکت کند و شاید دردناک‌ترین کار همین بود که ساعت‌های طولانی از کرمان تا تهران پشت آمبولانسِ حامل جسم بی‌جان فاطمه حرکت کنیم و مهدی فقط بی‌صدا گریه می‌کرد. ▪️پیکر همسرش در تمام طول مسیر درست روبروی چشمانش می‌رفت و میان راه دیگر نتوانست تحمل کند که چراغ زد تا آمبولانس بایستد و خودش هم ماشین را در شانۀ خاکی جاده متوقف کرد. ▫️نمی‌خواست مقابل ما اینهمه مصیبت را فریاد بزند که از ماشین پیاده شد، چند قدمی به سمت دشت رفت و جایی میان خارها ایستاد. ▪️با انگشتانش موهای مشکی‌اش را چنگ می‌زد و طوری بلند گریه می‌کرد که صدایش به وضوح شنیده می‌شد و از سوز اشک‌هایش من و نورالهدی هم به گریه افتاده بودیم. ▫️تلاش می‌کردم حواس زینب را به انیمیشنی که با موبایل برایش پخش می‌کردم، پرت کنم تا نبیند پدرش چه حالی شده و دل خودم از دیدن این حال او، زیر و رو شده بود. ▪️موهای زینب را نوازش می‌کردم و نگران مهدی بودم که می‌دیدم به سمت ما برمی‌گردد اما نگاهش به آمبولانس و دلش پیش پیکر عشقش بود و احساس می‌کردم نه فقط قلبش که تمام تنش می‌لرزد. ▫️پس از چند لحظه سوار شد و حتی نمی‌خواست نفس‌های خیسش را بشنویم که با چند سرفه، صدایش را صاف کرد و تسلیم این سرنوشت سخت، دوباره به راه افتاد. ▪️زینب چشمانش خیره به صفحه موبایل مانده بود و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم تا نقش اشک‌هایم را کسی نبیند و همان لحظه مادرم تماس گرفت. ▫️ظاهراً امروز صبح خبر انفجارهای تروریستی کرمان را شنیده بود و از ترس، صدایش به شدت می‌لرزید و هر چه می‌گفتم بین هر کلامم با دلهره می‌پرسید: «سالمید؟ چیزیتون نشده؟ نورالهدی خوبه؟» ▪️و بعد نوبت پدرم بود تا گوشی را از مادرم بگیرد و پاپیچم شود و با اینهمه دلواپسی‌شان، جرأت نکردم بگویم الان در مسیر تهران هستیم و حداقل مقابل مهدی نمی‌خواستم خیلی توضیح دهم. ▫️اما او از پاسخ‌هایم متوجه نگرانی پدر و مادرم شده بود که تا تماسم تمام شد، از آینه نیم‌نگاهی به صورت خیسم کرد و مظلومانه عذر خواست: «من خیلی شرمنده‌تون شدم...» ▪️به‌قدری گریه کرده بود که صدایش خَش پیدا کرده و هربار تنها به اندازه چند کلمه می‌توانست صحبت کند و دوباره در خودش ساکت فرو می‌رفت. ▫️طوری عراقی را مسلط صحبت می‌کرد که خیال می‌کردم از عرب‌های ایران است و تازه فهمیده بودم اهل تهران است و حدس می‌زدم به‌خاطر ماموریت‌هایش در عراق، لهجه‌اش انقدر قوی شده است که درست شبیه ما عراقی‌ها و با همان تکه کلام‌های خودمان حرف می‌زد. ▪️آنطور که در اینترنت دیده بودم فاصله تهران تا کرمان با ماشین ۱۱ ساعت بود و حال ما به قدری به هم ریخته بود که هر دقیقه از مسیر به اندازۀ ساعت‌ها طول می‌کشید و این جاده‌های بیابانی به آخر نمی‌رسید. ▫️صندلی کنار راننده خالی بود؛ مهدی هرازگاهی به صندلی با حسرت نگاه می‌کرد و شاید خاطرۀ حضور همسرش روی همین صندلی و در همین مسیر آتشش می‌زد که از روی تأسف سری تکان می‌داد، زیر لب چیزی می‌گفت و در دریای اشک بی‌صدا دست و پا می‌زد. ▪️در ساک‌مان مقداری خوراکی داشتیم، تلاش می‌کردم با همین‌ها زینب را سرگرم کنم و او بدتر از ما هیچ اشتهایی به خوردن نداشت که فقط سرش را به من می‌چسباند و یک کلمه حرف نمی‌زد... ✍ فاطمه ولی نژاد 📖 این داستان ادامه دارد...
📊🔵مدت زمان‌ حضور سرمربیان خارجی باشگاه استقلال از کوتاه‌ترین به بلندمدت‌ترین...! ❌میک مک‌درموت (موقت): ١١ روز ❌لئونید بیلفسکی: ٣ ماه ❌پیتسو موسیمانه: ۴ ماه ❌آندره‌آ استراماچونی: ۶ ماه ✅رولاند کخ: ٨ ماه ✅ریکاردو ساپینتو: ١ سال و ٢ ماه ✅وینفرد شفر: ١ سال و ٧ ماه ✅یوگنی سکوموروخوف ١ سال و ٩ ماه ✅ولادیمیر جکیچ: ٢ سال ✅زدراکو رایکوف: ٧ سال؛ منقطع 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
🌿درمان کیست تخمدان: یک قاشق غذاخوری ژل آلوئه ورا  را با  نصف فنجان آب چغندر تازه مخلوط کنید و هر روز قبل از صبحانه بنوشید تا زمانیکه بهبود یابید. 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
🚨🚨 FOREIGN AFFAIRS نشریه شورای روابط خارجی آمریکا: ⛔️آیا مشارکت ایران و روسیه منجر به ایران هسته ای خواهد شد⁉️ ☆ 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313
🛑📸 قیمت روز ارز، سکه و طلا ۱۰ بهمن 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @hamechizestan313