همه چیزستان
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و دوم ▫️نگاهش هنوز دنبال پیکر بیجان مادرش بود و حال
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و سوم
▫️شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بود و فقط میخواست از حال همسرش باخبر شود که اینبار با زبان عربی و لهجۀ عراقی لحنش لرزید: «مادرش کجاس؟»
▪️باورم نمیشد کودکی که ساعتی است در میان دستانم پناه گرفته و زنی که همینجا غریبانه به شهادت رسیده بود، همسر و فرزند او باشند.
▫️نورالهدی کنارم رسیده بود و حالا او هم مهدی را شناخته بود که به جای جان به لب رسیدۀ من، به لکنت افتاد: «همین الان... با آمبولانس رفت...»
▪️باور نمیکرد همسرش، دختر خردسالش را رها کرده باشد که نگاهش پریشان بین چشمان من و نورالهدی میچرخید و نفسش به زحمت به گلو میرسید: «زخمی شده بود؟ بههوش بود؟ تونستید باهاش حرف بزنید؟»
▫️نبض نفسهایش به تندی میزد و میدیدم مردمک چشمانش میلرزد و از همین لرزش و تپش، میفهمیدم عشق همسرش با دل او چه کرده و نمیتوانستم تصور کنم با غم از دست دادن او چه میکند.
▪️نمیفهمیدم نورالهدی با کلماتی دست و پا شکسته چه میگوید و او دیگر طاقت اینهمه دلنگرانی را نداشت که دستش را پیش آورد تا بچه را از من بگیرد و همزمان با دلواپسی پرسید: «کجا بردنش؟»
▫️از امیدی که به زنده بودن عشقش داشت، جگرم آتش گرفته و نمیدانستم با این نفس سوخته چه بگویم و مثل همیشه نورالهدی پیش قدم شد: «من الان میرم از این مأمورها میپرسم!»
▪️نور الهدی به سختی فارسی صحبت میکرد و میخواستیم تا رسیدن به بیمارستان، کمی زمان بخریم که با عجله به سمت نیروهای امنیتی رفت و دستان او برای گرفتن دخترش همچنان دراز بود.
▫️تلاش میکردم زینب را به آغوشش بسپارم و دخترک حاضر نبود یک لحظه از چادرم جدا شود.
▪️پدرش از پشت سر موهایش را نوازش میکرد و شاید از لمس موهای او، دلتنگی همسرش بیشتر آتشش میزد که دستش را پس کشید، چند قدم از من فاصله گرفت تا اشکهایش را نبینم و دیدم شانههایش از گریه میلرزد.
▫️از گریههای مردانهاش به خاطرم آمده بود آن شب در شادگان تمنا میکرد برای شفای همین دختر دعا کنم و میگفت مادرش بیقرار است؛ حالا آن نوزاد بیمار یک ماهه شفا گرفته و چهارساله شده بود اما دیگر مادری در میان نبود.
▪️در دلم دریای غم موج میزد و مقاومت میکردم یک قطره از چشمانم جاری نشود مبادا مهدی بفهمد که همین ندیدن همسرش برای کشتن دلش کافی بود و میترسیدم از لحظهای که بدن غرق خون محبوبش را ببیند.
▫️نورالهدی برگشت و نفسزنان خبر داد آمبولانسها به سمت بیمارستان شهید باهنر کرمان رفتهاند و زینب از من جدا نمیشد که همگی با ماشین مهدی به سمت بیمارستان رفتیم.
▪️من و نورالهدی عقب نشسته و مهدی با دلی که برایش نمانده بود، خیابانها را به سرعت طی میکرد تا زودتر خبری از همسرش بگیرد و دل ما در قفس سینه بالبال میزد.
▫️حالش بهقدری به هم ریخته بود که در سرمای زمستان، شیشه را پایین کشیده بود و میشنیدم زیر لب نام همسرش را عاشقانه نجوا میکند: «فاطمه جان! کجایی عزیزم؟»
▪️در تمام طول مسیر زینب را نوازش میکردم تا دقایقی مانده به بیمارستان در آغوشم خوابش برد و تازه دیدم خیابان منتهی به بیمارستان غوغا شده است.
▫️مردمِ بیتابی که در انتظار خبری از عزیزانشان مقابل بیمارستان جمع شده و یکی از نیروهای امنیتی میان جمعیت صدا بلند کرد: «شهدا رو اینجا نیاوردن، برید پزشکی قانونی!»
▪️همهمۀ حاضران بلندتر شده بود و او فریاد میزد تا صدایش به همه برسد: «فقط خانوادۀ مجروحین اینجا بمونن! شهدا رو بردن پزشکی قانونی!»
▫️مهدی ماشین را متوقف کرد و به سرعت از ماشین پایین پرید و همین که از ما فاصله گرفت، بغض نورالهدی شکست: «چجوری بهش بگیم آمال؟»
▪️مطمئن بودم توان شکستن قلبش را ندارم و نورالهدی داغ از دست دادن همسر را چشیده بود که بیوقفه اشک از چشمانش میچکید.
▫️حالم از بیقراری مردم زیر و رو شده و چشمانتظار مهدی بودم که دیدم شبیه یک جنازه به سمت ما میآید.
▪️انگار با هر قدم عذاب میکشید و نمیدانستیم چه خبری شنیده که پای ماشین ایستاد و مستأصل اطراف را نگاه میکرد.
▫️هیچکدام جرأت نمیکردیم چیزی بپرسیم و او با رنگی پریده و دستی لرزان در ماشین را باز کرد و سوار شد.
▪️از اینهمه درماندگیاش قلبم به درد آمده بود و او با ناامیدی نفس میزد: «اینجا نبود...»
▪️دلم میخواست از این برزخ بیخبری نجاتش دهم و مگر میشد با اینهمه عشقی که به همسرش داشت، حرفی بزنم؟
▫️هر دو دستش روی فرمان بود، سرش را روی دستانش قرار داد و شنیدم بیصدا ناله میزند: «بهم گفتن برو پزشکی قانونی!»
▪️شاید از سکوت دردناک ما فهمیده بود از سرنوشت فاطمه خبر داریم و حرفی نمیزنیم که دوباره سرش را بلند کرد و مثل کسی که تسلیم شده باشد، استارت زد و بیهیچ حرفی به راه افتاد...
✍ فاطمه ولی نژاد
📖این داستان ادامه دارد...
❤️🍃❤️
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله:
وظیفه مرد نسبت به #همسرش این است که
وقتی غـــــــــ🍜ـــــــــذا می خورد
با همســـــــــــ💑ــــــــــرش بخورد.
💕💕💕
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
🛑📸 تعرفههای جدید ثبت ازدواج و طلاق اعلام شد
معاون امور اسناد سازمان ثبت:
🔹تمامی دفترخانهها مکلف هستند تعرفههای جدید را در محل مناسب جهت رویت عموم مردم نصب نمایند.
🔹پرداخت وجوه مربوطه باید به صورت الکترونیک و در شبکه بانکی انجام و پرداخت هرگونه وجه اضافی یا نقدی ممنوع است
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•چیکن پاپ کورن🍗•
از اون فینگرفودای پر طرفدار و خوشمزه س که خیلی آسون و بدون دردسر درست میشه😋
#آشپزی
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
🛑📸 چرا هجمه علیه قوه قضائیه گسترش یافته؟
زمان صدور حکم پرونده چای دبش نزدیک است
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
11.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گل ، بوی بهشت را ز احمد دارد✨
این بوی خوش از خالق سرمد دارد✨
گویند که گل عطر محمد دارد✨
نور و شعف از وجود احمد دارد✨
مبعث رسول مهربانی ها مبارک باد😍
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
🛑📸 اعمال شب و روز مبعث
🔹مبعث پیامبر اکرم، حضرت ختمی مرتبت، محمد مصطفی(صلیالله علیه و آله) از روزهای بسیار پر فضیلت به شمار میرود. از جمله اعمال این روز،روزه و زیارت حضرت امیرالمومنین (علیهالسلام) است.
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻🎥چرا مردها کمتر از خانم ها عمر میکنند؟😁
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
😁با قیمت دلار نمیشه ازدواج کرد با قیمت سکه هم نمیشه جدا شد..
😂کلا راه رو بستند..
🔷مجردها مجرد بمونند متاهل هاام فعلا بگن چشم ببینیم چی میشه...😂
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
🔴📸اگه میخواید بدونید چرا بهزیستی برای دادن فرزندخوندگی اینقدر سختگیری میکنه، این چنتا دلیل رو بخونید!😐
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌹عید مبعث مبارک....🌹🌸
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺
🍃✨
پای هر چی که درست هست بمون
حتی اگر تنها شدی...(:
🇮🇷#همه_چیزستان 👇👇
🌺 @hamechizestan313🌺