eitaa logo
"راه‌ِحامد"
717 دنبال‌کننده
859 عکس
349 ویدیو
1 فایل
﷽ کانال رسمی شهید حامدجوانی «زیرنظر خانواده شهید» 📍مزارشهید در گلزار شهدای «وادی رحمت»تبریز .قطعه مدافعان حرم قسمتی از وصیت نامه شهید: یاحسین تا آخرین قطره‌ی خون نمی‌گذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود
مشاهده در ایتا
دانلود
به فرمان مولایم امام خامنه‌ای به سوریه می‌روم این شهید بزرگوار در فرازی از وصیت‌نامه‌ خود آورده است:‌ ای عاشقان اهل بیت رسول‌الله (ص)! من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (ع) می‌جنگیدم تا شهید شوم و حال وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام‌خامنه‌ای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر دفاع کنم؛ لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین در سوریه می‌شوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم. ❲➛↭ @shahidhamedjavani1369🌸⃟🌤❳
حامد خیلی جلوتر از سنش عمل مي‌كرد كلاس چهارم يا پنجم بوديم كه حامد به من گفت مي‌خواهم كارهاي بزرگي انجام دهم كه بعدها مثل بمب در تبريز صدا كند. گفته بود كاري مي‌كنم مردم به وجودم افتخار كنند. گفته بود آقا مهدي باكري را مي‌شناسيد؟  او حاج مهدي بزرگ است و من هم مي‌خواهم حاج مهدي كوچك باشم... ‌ . ❲➛ @shahidhamedjavani1369
عاشق روضه های حضرت ابوالفضل علیه السلام بود و با نوع جانبازی همسان با سقای نینوا به شهید ابوالفضلی معروف شد . بیست و ششم فروردین ۱۳۹۴ برای بار دوم اعزام شد. در بیست و هشتمین روز از حضورش در سوریه با اصابت موشک تاو به نزدیکی قبضه ای که هدایتش را به عهده داشت ابوالفضل گونه با اهدای دو چشم و دو دستش ، بدنی پر از ترکش و جراحات جانباز راه حق شد . پیکر مطهر در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد . ╭┈────『🤍🕊』 ╰┈➤ @shahidhamedjavani1369
دست سوخته‌ای که در یک شب مداوا شد خانم پادبان با یادآوری خاطره‌ای از دوران کودکی فرزندش، ادامه می‌دهد: حامد چهار سال داشت که به منزل دایی من در کرج رفتیم. ساعت ۱۲ شب با بچه‌ها بازی می‌کرد که ناگهان آب جوش به دستش ریخت و چنان دستش سوخته بود که کل استخوانش دیده می‌شد اما آن شب بی تابی‌اش با کمی تزریقات کم شد. صبح آن شب قرار بود که به آب گرم همدان برویم و رفتیم و نزدیک ظهر وقتی دست حامد را دیدم باور نمی‌کردم که حتی اثری از آن سوختگی نمانده بود. حتی یک خط یا زخم کوچک هم دیده نمی‌شد انگار که یک معجزه بود. ╭┈────『🤍🕊』 ╰┈➤ @shahidhamedjavani1369
یک دیدار و یک دنیا خاطره 26 آبان 94 ، تولد 25 سالگی حامد بود؛‌ روزی که خانواده‌اش قرار گذاشته بودند سرمزارش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز جمع شوند و میلادش را جشن بگیرند. اما این بار حامد برای خانواده‌اش یک هدیه ویژه داشت؛ ملاقاتی به یادماندنی که پدر حامد درباره‌اش به ما می‌گوید:« دو روز قبل از تولد حامد به ما خبر دادند که باید به تهران برویم و سعادت دیدار خصوصی با حضرت آقا نصیب ما شده است. ما هم همگی به بیت رفتیم ، نماز ظهر را با حضرت آقا خواندیم و بعد از نماز ایشان برای ما درباره مدافعان حرم صحبت کردند و فرمودند: مردم ما قدر این شهدای مدافع حرم را 10-20 سال دیگر می‌فهمند. الان نمی‌دانند که وجود اینها چقدر مهم است و چطور امنیت رابه کشور ما آورده‌اند. نمی‌دانند که اینها نظام و اسلام را حفظ کرده‌اند. بعد وقتی می خواستند با ما صحبت کنند،گفتند شما آذری هستید، با من آذری صحبت کنید. خودشان هم از آن به بعد با ما به زبان آذری صحبت کردند.» ادامه دارد.... ╭┈────『🤍🕊』 ╰┈➤ @shahidhamedjavani1369
"راه‌ِحامد"
#خاطرات یک دیدار و یک دنیا خاطره 26 آبان 94 ، تولد 25 سالگی حامد بود؛‌ روزی که خانواده‌اش قرار گذا
حالا نوبت مادر حامد است که خاطره این دیدار را برای ما زنده کند :« موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا می‌شود من از شمایک خواهشی بکنم؟ حضرت آقا هم گفتند: شما خواهش نکنید...شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید. من هم گفتم : آقا من می‌خواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند. بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچک مان علی را که آن موقع 5 ماهه بود در آغوش گرفتند. ما گفتیم آقا ، حامد در وصیت نامه اش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی علی بزرگ شد به او بگویید که عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد.» ادامه دارد.... ╭┈────『🤍🕊』 ╰┈➤ @shahidhamedjavani1369
وقت درجه‌اش رسیده بود. آن روزها داشت آماده می‌شد دوباره برگردد سوریه. هی هم به حامد می‌گفتند: بیا برو دنبال درجه‌ات. خودت پی کارت را نگیری، کسی نمی‌آورد درجه‌ات را بچسباند روی دوشت. حامد اینها را می‌شنید و لبخند می‌زد و می گفت: عجله نکن عبدالله درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش آن است که درجه را خدا به آدم بدهد. خدا بخواهد می‌بینی که درجه‌ام را توی سوریه از دست خود خدا می‌گیرم. ❲➛ @shahidhamedjavani1369
عشق به زینب(س) زیباتر از ازدواج کردن است وی می‌گوید: بهترین لباس دامادی حامد کفنش بود. کفنی مقدس که از هر لباسی زیباتر است زیرا هر لباسی که بپوشید و هر امکاناتی که داشته باشید باز هم اگر به خدا وابسته باشید خدا برایتان کافی است. حامد گفت که عشق به زینب(س) زیباتر از ازدواج کردن است و هر موقع جنگ سوریه تمام شود اگر زنده ماند ازدواج می‌کند. .🌧. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰@shahidhamedjavani1369⊱
"راه‌ِحامد"
#خاطرات حالا نوبت مادر حامد است که خاطره این دیدار را برای ما زنده کند :« موقع خداحافظی من برگشتم ب
حالا زیر سقف خانه حامد، بعد از این دیدار به‌یادماندنی، چند هدیه با ارزش وجود دارد، یک قرآن با دست‌نوشته‌ای از مقام معظم رهبری ،سه انگشتر یادگاری و یک چفیه ...هدایایی‌ که خانواده‌اش مثل یک گنج گرانبها یک جای خاص کنار بقیه وسایل به یادگار مانده از حامد نگه‌می‌دارند... مثلا کنار پوتین‌هایش ، لبا‌سهای نظامی‌اش، یادگاری‌هایی که از ماموریت‌های مختلف با خودش آورده بود، کنار همان عکسی که سفارش کرده بود اگرشهید شد با همان عکس تشییع‌اش کنند... مثلا کنار همان دفترچه ‌یادداشتی که بعد از مجروحیت حامد در جیب لباسش ‌پیدا کردند،‌ همان که نقاشی یک رزمنده بود بدون دست... همان نقاشی‌ای که حامد قبلا هم یکبار وقتی دانشجوی رشته علوم قضایی دانشگاه امام حسین(ع) بود کشیده بود؛ رزمنده‌ای که دست‌هایش قطع شده...انگار که دیده باشد خودش را و آینده‌اش را... انگار که از همان موقع معامله‌کرده باشد دست‌هایش را با یک جفت بال برای پریدن، آسمانی شدن، شهید شدن... ❲➛↭ @shahidhamedjavani1369🌸⃟🌤❳
"راه‌ِحامد"
یکی از فرماندهان در سوریه نقل می کرد هر چند حامد جوانی 25 ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل آچار فرانسه عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی. کامیون را پر از مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود. همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. برای همین هم حامد را با موشک تاو ( موشک ضدتانک ) مورد اصابت قرار دادند. ╭┈────『🤍🕊』 ╰┈➤ @shahidhamedjavani1369
شستن دیگ ها آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی" و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد. .🌧. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
بی‌راه نبود که حامد بین مجروحان ایرانی معروف شده به شهید ابالفضلی... . جلوی چشم امیر تمام روضه‌های ابوالفضلی که شنیده بود و تمام نوحه‌هائی که خوانده بود مجسم شدند؛ حامد سر تا پا زخم بود بی‌دست‌ و بی‌چشم‌هایش با سری مجروح و جسمی سر تا پا زخمیِ تیر و ترکش... .  یادش افتاد حامد همیشه‌ی خدا عاشق روضه‌ی ابوالفضل بود. یادش افتاد حامد همیشه می‌گفت من اگر روزی ریش سفید هیئت شوم، همه‌ی نوحه‌خوان‌ها را می‌گویم فقط روضه‌ی ابالفضل بخوانند... .  پاسداری که حامد را از معرکه برگردانده بود، آن‌جا بود. دست کرد توی جیب پیراهن نظامی‌اش و یک دفترچه داد به امیر؛ «این‌ روز عملیات توی جیب حامد بودند.» دفترچه‌ی یادداشتی که توی یکی از برگه‌هایش عکس رزمنده‌‌ای نقاشی شده بود که روی زمین افتاده با دست‌هائی قلم شده و سر تا پا زخمی... .   .✨. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱