eitaa logo
"راه‌ِحامد"
717 دنبال‌کننده
859 عکس
349 ویدیو
1 فایل
﷽ کانال رسمی شهید حامدجوانی «زیرنظر خانواده شهید» 📍مزارشهید در گلزار شهدای «وادی رحمت»تبریز .قطعه مدافعان حرم قسمتی از وصیت نامه شهید: یاحسین تا آخرین قطره‌ی خون نمی‌گذاریم دوباره خواهرت به اسارت برود
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند زدے و آسمان آبے شد شبهاے قشنگ آذر مهتابے شد پروانہ پس از تولد زیبایت تا آخر عمر غرق بےتابے شد (: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌧. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
𖧧 . . لبخندت،صبحم‌را‌ڪہ‌نہ! بلڪہ‌تمام‌عمرم‌رابخیر‌میڪند:)🙂💕 ـــــ ــ روزتون شہدایی . .𓏲࣪ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌧. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عشق شهید حامد جوانی به هیئت و حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) از زبان پدر بزرگوارشون✨🪴 ╭┈────『🤍🕊』 ╰┈➤ @shahidhamedjavani1369
"راه‌ِحامد"
‌ فصل دوم: جوانی این داستان: انتخاب مسیر(‌از زبان برادر شهید)‌‌ بخش سوم:‌‌ ‌دانشگاه امام حسین(ع) ان
کتاب در رکاب علمدار ‌ ✨فصل دوم: جوانی این داستان: انتخاب مسیر(‌از زبان برادر شهید)‌‌ -بخش چهارم:‌‌ ‌دانشگاه امام حسین(ع) انتخاب اول او بود. البته اگر سایر دانشگاه های دولتی راهم انتخاب می کرد، صد در صد قبولمی شد؛ اما تصمیم گرفته بود که پاسدار بشود و انتخابش مکتب امام حسین (ع) بود. در دانشکده افسری هم جزو نفرات نمونه بود و در زمینه نظامی روحیه بالایی داشت.‌ آن سال موعدگزینش در بهمن ماه بود و حامد منتظر بود که دعوتش کنند. اما خبری نشده بود. خیلی ناراحت بود و گفت: " حتما من لیاقت ندارم.: در نهایت دوسه روز مانده به اخرسال زنگ زدند و او را خواستند. از شادی انگار می خوایت پرواز کند. از اینکه می توانیت لباس سبز سپاه را بپوشد، خیلی خوشحال بود. وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از دوسال فارغ التحصیل شد. دوره تخصصی را هم در اصفهان گذراند و دوره ای نیز به بندرعباس اعزام شد.‌ حامد خیلی تلاش می کرد که به موفقیت های بیشتری برسد. بعد از اتمام دانشکده افسری، از نفرات اول دانشکده شده بود و از دانشگاه افسری تهران و اصفهان از او به عنوان مدرس دعوت کرده بودند. در خانواده مطرح کرد و ماهم استقبتل کردیم که قبول کند؛ اما او قبول نکرد و گفت: " من نمی خواهم در یک محیط بسته ی اداری بمانم. می خواهم در طبیعت باشم و در محیط بیرون با توپ و تفنگ باشم. می خواهم همواره پوتین در پایم باشد.‌ حامد که برای دوره تخصصی به اصفهان رفت، به عنوان دانشجوی خلبانی انتخاب شد. مدتی آزمون های پزشکی را انجام داد و قبول هم شد؛ ولی بازهم نرفت‌. حتی ما به او اصرار کردیم که حتما برود؛ اما حامد تصمیمش را گرفته بودو موافق ثبت نام نبود.‌ یکی از فرماندهان لشگر عملیاتی می گفت: او همواره تلاش می کرد که به تخصص خودش که توپخانه بود، برگردد. یک روز که به دفترم رسیدم، گفتند: پسربچه ای منتظر شماست. دیدم نوجوانی بلند قد که تنها چندتارمو روی صورتش روییده بود، منتظر ایستاده است. چون چهره ای کودکانه داشت، نمی دانستم که پاسدار است و خیال می کردم شخصی از بیرون آمده و کار دارد و بعد متوجه شدم که از پاسداران خودمان است! هر روز جلوی اتاق من منتظر بود و اصرار می کرد که به توپخانه برود و من هر وقت می رسیدم، می دیدم آنجا منتظر من است! خیلی تلاش می کرد و توانست بعد از ۲ سال خدمت در دژبانی و قرارگاه، به توپخانه لشکر وارد شود.‌‌ یکی از مسئولان لشکر می گفت: حامد مدام پیش من می آمدکه می خواهم برگردم توپخانه؛ ولی موافقت نمی کنند. حتی وقتی سردار فرمانده لشکر به منزل ما آمد و به تصویرش نگاه کرد، گفت:به خاطر شوق شهادت اینقدر به من اصرارمی کردی که مرابه توپخانه برگردان؟! مرا به توپخانه برگردان؟! ❲➛ @shahidhamedjavani1369
"راه‌ِحامد"
‏به قول شهید حسن باقری : ما با هم رفیق شدیم تا همدیگر رو بسازیم.. و خوش به حال اونایی که با شهدا رفیق شدند..🕊 همون ها که اول خودشونو ساختن ، بعد هم دست یکی دیگه رو گرفتن تا بسازن و ساخته بشن برای ظهور..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌧. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
"راه‌ِحامد"
کتاب در رکاب علمدار ‌ ✨فصل دوم: جوانی این داستان: انتخاب مسیر(‌از زبان برادر شهید)‌‌ -بخش چهارم:‌‌
کتاب در رکاب علمدار ‌ فصل دوم: جوانی این داستان: تلاش دوساله (‌از زبان سردار عباسقلیزاده، فرمانده وقت لشکر ۳۱ عاشورا و مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان آذربایجان شرقی)‌‌‌ ✨بخش پنجم:‌‌ حامد جوانی ۲سال تمام تلاش و تقلا کرد تا در رشته‌ی خودش بکارگیری شود. خدا به او توفیق داد تا پس‌از دو سال، در یادآوری و بازآفرینی و آموزش مطالب و رشته خود، موفق عمل کند. انتظار نداشتم یک جوان، خدمت در شرایط عادی و راحت را فدای مأموریت‌های سخت کند. مردد بودم که آیا او می‌تواند در توپ‌خانه مثمرثمر باشد یا نه؛ اما او در پاسخ‌گویی به بازرسان و ناظران و هم در کسب رتبه اول در بین لشکرهای مردم‌نهاد، به‌خوبی توان و تخصص خود را نشان داد.‌ آن سال، تیمی متشکل از دو سه نفر از امرا و سرداران از تهران برای نظارت بر تشکیل توپخانه لشکر مردم پایه۳۱ عاشورا و ارزیابی آن آمده بودند. مسئول اکیپ، امیری از ارتش بود. توپ‌خانه ما هم تازه‌تأسیس شده بود و فرمانده گردان توپ‌خانه حمید سبزی، حامد را برای پاسخ‌گویی انتخاب کرده بود. آن امیر ارتش رسته اش هم توپ‌خانه بود و می‌گفت که ۳۲ سال توپ‌خانه کار کرده‌است. او از بچه‌های توپ‌خانه ما سه چهار تا سوال پرسید، حامد به همه آن‌ها جواب داد. امیر به‌شوخی گفت: " همه این بچه‌ها، تو هستی که همه سوالات را فقط تو جواب می‌دهی؟" در این بین ازنظر تخصصی، اختلافی بین امیر ارتش و حامد درمورد شاخص پیش‌آمد. یک ساعت و نیم این بحث طول کشید. در نهایت امیر ارتش حامد را بغل کرد؛ از صورتش بوسید و گفت: "احسنت! حق با این جوان است و من فکر کردم دیدم این جوان درست می‌گوید. این جوان در تخصص خودش فوق‌العاده است." او حتی این نظر را در دفتر بازرسی هم نوشته بود.‌ وقتی این بحث تخصصی پیش‌آمد، انتظارش را نداشتم و فکر می‌کردم که یک افسر جزء سپاه با یک امیر ارتش بحث کند، خیلی مناسب نیست؛ اما حامد جوانی که بیش‌از س۳ ماه نبود که به توپخانه آمده بود و تخصص و تخصص او نیز در مهپا و هدایت آتش بود، طوری با تسلط کامل بر قبضه و با چهره‌ای خندان، به همه سوالات بازرسان در مورد زاویه‌یاب دوربین، گرا، درجه‌بندی و... جواب می‌داد که ما روحیه می‌گرفتیم. .🌧. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
آسمـٰآن‌ازتوخبـرداشت‌ولـےماازطُ سَھمِ‌مان‌بـےخبری‌بودنمـےدانستیم .🌧. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنج زندان چه بلائی به سرت آوردند چه بلائی به سر چشم ترت آوردند شدی آزاد دگر از قفس تاریکت ولی افسوس که بی بال و پرت آوردند .🖤. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
تلاوت . .🕊️ |[بــِہ‌نـیّــت‌]           ؋ــحــه ۱۱۲ ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ➛↭@shahidhamedjavani1369
تلاوت . .🕊️ |[بــِہ‌نـیّــت‌]           ؋ــحــه ۱۱۳ ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ➛↭@shahidhamedjavani1369
که‌داشته‌باشی‌؛میتونی‌هر‌وقت‌دلت‌گرفت‌.. بری‌‌باهاش‌دردودل‌‌کنی‌تا‌آروم‌شی..✨ حتما‌که‌نباید‌بری‌سرِ‌مزارش💔! همین‌که‌صداش‌بزنی‌، جوابتو‌میده‌و‌صداتو‌میشنوه.. حرفایی‌که‌نمیتونی‌به‌رفقات‌،پدرومادرت‌بگی‌رو‌بهش‌بگو..(: یجوری‌آرومت‌میکنه‌وسبک‌میشی‌که‌؛ خودت‌باورت‌نمیشه..🥲❤️‍🩹 .🌻. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱
بی‌راه نبود که حامد بین مجروحان ایرانی معروف شده به شهید ابالفضلی... . جلوی چشم امیر تمام روضه‌های ابوالفضلی که شنیده بود و تمام نوحه‌هائی که خوانده بود مجسم شدند؛ حامد سر تا پا زخم بود بی‌دست‌ و بی‌چشم‌هایش با سری مجروح و جسمی سر تا پا زخمیِ تیر و ترکش... .  یادش افتاد حامد همیشه‌ی خدا عاشق روضه‌ی ابوالفضل بود. یادش افتاد حامد همیشه می‌گفت من اگر روزی ریش سفید هیئت شوم، همه‌ی نوحه‌خوان‌ها را می‌گویم فقط روضه‌ی ابالفضل بخوانند... .  پاسداری که حامد را از معرکه برگردانده بود، آن‌جا بود. دست کرد توی جیب پیراهن نظامی‌اش و یک دفترچه داد به امیر؛ «این‌ روز عملیات توی جیب حامد بودند.» دفترچه‌ی یادداشتی که توی یکی از برگه‌هایش عکس رزمنده‌‌ای نقاشی شده بود که روی زمین افتاده با دست‌هائی قلم شده و سر تا پا زخمی... .   .✨. ᴊᴏɪɴ↴ ⊰sʜᴀʜɪᴅʜᴀᴍᴇᴅᴊᴀᴠᴀɴɪ⊱