eitaa logo
حا.میم || حسن مجیدیان
522 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
610 ویدیو
9 فایل
یادداشت ها و انتخابهاي حسن‌ مجیدیان ارتباط از طریق @Hamim1361
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 رمان پرواز دُرناها در بیکاری و علافی روز پنجشنبه در خانه، این رمان کوتاه را خواندم. رمان مخصوص نوجوان است. ولی منِ میانسال هم از خواندنش لذت بردم. داستانِ چند نوجوان از یکی از روستاهای اردبیل که به مدرسه ی روستای مجاور می‌روند. اما کتک خوردن شان از بچه های آن روستا؛ آن ها را به فکر این می اندازد که در روستای خودشان، یک مدرسه بسازند. همین ایده؛ باعث دردسرها و اتفاقات ِ خواندنی می‌شود. این کتاب درس های خوبی برای دختران و پسران نوجوان دارد. حتی بزرگترها هم بخوانند چه اشکالی دارد! https://eitaa.com/hamim1377
*تن نور، باطعم عشق وجنگ* 📚بخوانید| *تن نور* رمان نوجوان، انتشارات سوره مهر *«حسین قربانزاده خیاوی» * در رمان جدیدش «تن‌نور» به دغدغه‌ها و مشکلات نوجوانان در مواجهه با مقوله‌هایی مثل عشق، جنگ، فقدان و مرگ می‌پردازد. 🔹 تن نور داستان پسری آذربایجانی به نام *« آراز»* را روایت می‌کند که پدرش تکاور نیروی دریایی ارتش است. پدر بعد از مرگ همسرش، آراز را با خود به می‌برد و به دوستش می‌سپارد. فقدان مادر و گرمای جنوب پسر را اذیت می‌کند. آشنانی با *نجمه* دختر میزبان و شروع ماجراهای جذابی را رقم می‌زند. 🔸«آن روی نجمه را خودم هم نمی‌دانم چه جوری است، چون خودم هم ندیدم ولی همیشه می‌دانستم درون من یک نجمۀ دیگری هم هست، یا بسیار عاقل و آرام یا بسیار سرکش و دیوانه. آن یکی نجمه کی خودش را نشان می‌داد، نمی‌دانم. جنگ اجازه نداد آن یکی نجمه‌های هزاران نفر مجال خودنمایی داشته باشد، یکی هم آراز مهمان سفید نجیب... https://eitaa.com/hamim1377
🔹 پسرم قدش بلند است این مجموعه ی داستان کوتاهِ خواندنی را به دختران نوجوان و خانم ها توصیه میکنم. داستان ها کوتاه و آموزنده و البته در خانه های سنتی و حیاط دار می‌گذرد و فوق العاده شیرین و کلمات و عباراتش محکم و هنرمندانه است. کتاب را سوره ی مهر منتشر کرده است
گرگ ها از برف نمی‌ترسند این رمان اگرچه برای نوجوانان است، اما بهره های خوبی هم برای بزرگترها دارد. جریان زلزله ی سال ۱۳۷۵ در اردبیل و تلاش و تقلای دو نوجوان به نام های یوسف و فتاح برای مقابله ی با گرگ ها و نجات بقیه و محافظت از اجساد و جنگ با برف و سرما و دوام آوردن و ادامه دادن و زنده ماندن و... آن زلزله را من یادم هست. در همان بلا بود که یکی از عمه هایم و یکی از زن عموها و کلی از مجیدیان ها به رحمت خدا رفتند. روزی که به خاطر مجلس ختم به مدرسه نرفتم و بازخواست شدم را یادم هست. اما وقتی اعلامیه ی ترحیم را جلوی معاون مدرسه گرفتم که ده بیست اسمِ مجیدیان را در اعلامیه دید؛ گردی چشم ها و حالت صورتش را هم یادم هست. حتی یادم هست که پدرم کارش را رها کرد و رفت اردبیل تا خبری از برادران و خواهرانش بگیرد. رفت و با خبر هولناکِ مرگِ عزیزانش برگشت. صبح زود بود که از اردبیل برگشت. دم دمای طلوع آفتاب. تا از در آمد تو، مادرم صورتش را خراش داد که بمیرم برایت که خواهرت مُرد و....شیون کرد مادرم. اما پدرم آرام بود. ساکت بود. چشم هایش خسته بود. حرفی نزد. بله گرگ ها از برف نمی‌ترسند مرا بُرد به آن روزها. بهرحال رمان خوب و جاندار و خواندنی و خاطره آمیزی بود. https://eitaa.com/hamim1377